قصه ی دراز شب عشق و شکیبایی

mohsen-4

 

بدون مقدمه بگویم؛ محسن یک الگوی کم نظیر از شجاعت، جسارت و مداومت برای رسیدن به خواسته هایی است که دور و حتی ناممکن به نظر می آید. این را همیشه می دانستم اما هرچه زمان می گذرد و من با گوشه های بیشتری از زندگی محسن آشنا می شوم، درمی یابم که او به راستی انسان عجیبی است؛ کسی که می تواند از هیچ، همه چیز بسازد. محسن همین کار را با خودش و زندگی اش کرده است: مشکل حرکتی او در نگاه سطحی و قالبی بیشتر آدم ها، “هیچی” است که ممکن نیست راه به جایی ببرد اما محسن سال های سال است که از شرایط سخت جسمانی اش گذشته و راهی را طی کرده است که گاه فراتر از راه افراد غیرمعلول به نظر می رسد.

محسن در مدارس دانش آموزان غیرمعلول درس خواند. دشواری تحصیل در کنار دانش آموزانی که معلولیتی ندارند و از یک حرکت غیرعادی، موضوعی برای تفریح در طول سال تحصیلی می سازند، محسن را وادار نکرد که از خیر درس خواندن بگذرد. تمسخرها را تاب آورد، اهانت های کودکانه ی همکلاسی ها و باورنداشتن های بزرگانه ی بعضی از معلمان را به جان خرید و ادامه داد. حتی روز اول مهر که سرایدار مدرسه جلوی محسن را گرفت، چون فکر می کرد این پسر سرگردان، اشتباهی وارد مدرسه شده، محسن کم نیاورد؛ تلاش کرد برایش توضیح دهد که ثبت نام کرده است. او به خانه برنگشت.

محسن ادامه داد؛ تا دانشگاه، کارشناسی زبان و ادبیات فارسی دانشگاه علامه طباطبایی. در کنار تحصیل، شعر هم می گفت؛ ادامه ی همان قریحه ی ادبی که از کودکی داشت و باعث شد دوستانی در مدرسه دور خود جمع کند و گروهی ادبی را تشکیل دهد از همان پسرک هایی که ابتدا باورش نداشتند اما طولی نکشید پی بردند که در محسن هوش و استعدادی هست بالاتر از همه ی آنها. محسن همکاری با روزنامه اطلاعات را از اوایل دهه ۸۰ شروع کرد و بعد با روزنامه های دیگرهم ادامه داد. چندین جایزه از جشنواره های مطبوعاتی گرفت. پارسال هم در کنکور کارشناسی ارشد قبول شد تا رکورد دیگری در موفقیت های علمی اش ثبت کند.

و حالا … محسن داماد شده است. محسن حسینی طه، دانشجوی کارشناسی ارشد زبان و ادبیات فارسی، نویسنده، شاعر. پسری تیزهوش که سال های سال است با نگاه غریبه ی جامعه به او، با احساس ترحم مردمی که اطرافش زندگی می کنند، و با فکر ناتوان دانستن اش می جنگد، همراه خواهر و پدر و مادری که همه ی عمرشان را گذاشتند برای پیشرفت او. محسن به سختی راه می رود و بادشواری حرف می زند. معلولیت جسمی، بر او برچسب “ناتوانی” زده؛ درحالی که او باهوش و اهل قلم است. محسن و خانواده اش سال های زیادی است درحال مبارزه ای صبورانه با جامعه ای هستند که معلولیت را مساوی ناتوانی و ترحم می داند.

شب عروسی است. مادر محسن می گوید: «چند روز است فکر می کنم نکند در خواب و خیال باشم؟ به همسرم گفتم یعنی من بیدارم؟ همیشه خیال می کردم می میرم و عروسی پسرم را نمی بینم…» در صورتش، رد رنج های گذشته پیداست؛ روزهای بغل زدن محسن برای رساندنش به مدرسه؛ کنار او نشستن سر کلاس تا کودکش که به زحمت مداد به دست می گیرد، از املاء معلم عقب نماند؛ لحظه هایی که بغض گلویش را می فشارد از نگاه های غریبه ی شهری که البته می خواهد مادر را همراهی کند اما نمی تواند و ناخواسته، ناخن به زخمش می کشد؛ لحظه ی پیشنهاد دلسوزانه ی همسایه: «این بچه معلول است، مدرسه می خواهد چکار؟ بگذار توی خانه بماند!». اشک هایی که فقط از جنس نگرانی مادرانه نیست؛ درهر قطره اش رنجی است و آرزویی که به محال می زند: «خدایا، ممکن است ببینم پسرم خوشبخت شده؟ مستقل شده؟»

و امشب، شب رسیدن به همان آرزوهاست. پدرمحسن می گوید: «کسی نمی داند چه کشیدیم تا محسن را به اینجا رساندیم… امشب به آرزوی زندگی ام رسیدم.» پدری که نه فقط مسئول تامین معاش خانواده بود، بلکه می بایست بار اثبات توانایی های پسرش در جامعه ای ناآگاه را هم به دوش بکشد و همپای او شود از این اداره به آن اداره، برای اینکه یک مسئول را متقاعد کند که: «پسرم فقط معلولیت جسمی دارد، مشکل ذهنی ندارد، تیزهوش هم هست و می تواند و باید، مثل همه ی بچه ها، از امکانات برخوردار باشد.»

پشت سر محسن و موفقیت های او، یک خواهر دلسوز هم هست که از اوان کودکی، آموخت که باید به خاطر داشتن برادری که مشکل جسمی دارد و نیازمند توجه و کمک بیشتر پدر و مادر است، خاموش و بی توقع بماند و گاه اگر توجهی که حق اوست، دریغ می شود، شکیبایی پیشه کند و نخواهد. و عجب کلمه ای است این واژه ی «شکیبایی» در خانواده ی حسینی طه. از پدر تا پسر، از مادر تا دختر، همگی صبورند و صبور. باشکوه است شبی چون شب عروسی که میوه ی شیرین این صبر دراز چیده می شود. به قول سهراب، «و عشق تنها عشق، مرا رساند به امکان یک پرنده شدن…» حالا عشقی که لازمه اش شکیبایی است، خانواده ی حسینی طه را به ممکن شدن آنچه ناممکن به نظر می رسید، رسانده است.

محسن امشب در لباس دامادی، کنار معصومه، عروس دوست داشتنی اش نشسته و برق شادی در چشم های معصومش پیداست. معصومه هم اندک معلولیت جسمی دارد، مثل همسرش اهل نوشتن است و کتابی با عنوان “گاهی صورتم خیس می شود” منتشر کرده که مجموعه ای از دل نوشته های جذاب اوست. معصومه دستی هم در هنر عکاسی و مونتاژ دارد. او نیز زن صبوری به نظر می رسد که می تواند از عهده ی مدیریت زنانه ی خانه برآید.

امشب شب خوبی برای اهالی انجمن باور هم هست؛ چراکه عروس و داماد هردو باوری اند. باور افراد دارای معلولیت را دورهم جمع کرده و فرصت های ارزشمندی برای باورکردن توانمندی هایشان به عنوان افراد معلول، تسلیم نشدن مقابل باورهای کلیشه ای و تلاش برای ساختن و اشاعه ی باورهای جدید، دراختیار اعضایش گذاشته است. تعدادی از اعضای باور به جشن عروسی محسن آمده اند تا در خاطرات این شب به یادماندنی، سهیم باشند.

محسن روی کارت عروسی که تاریخ ۲۸/۸/۸۸ را دارد، این ابیات از خواجه ی شیراز را نوشته است که:

معاشران گره از زلف یار بازکنید / شبی خوش است بدین قصه اش دراز کنید

حضور خلوت انس است و دوستان جمعند / وان یکاد بخوانید و در فراز کنید

امید که این شب خوش، با قصه ی عشق و شکیبایی همچنان ادامه یابد….