یاشار… یاشار… یاشار توفیقی

امروزاسم یاشار در زندگی ام به دنیا آمد؛ بی آنکه بدانم، بی آنکه بخواهم؛ یاشار مرا کشید به سوی خانه اش، پدرش و مادرش که صورت غمزده شان را در فراق پسرشان هرگز فراموش نمی کنم.

یاشار… یاشار… این نام، با روح سبک و آرام پسری که نمی شناختمش، در زندگی ام فرود آمد. حرف زدن با پدر و مادری داغدیده، از سخت ترین کارهایی بود که تا به حال در زندگی ام کرده ام. یاشار می آمد و می رفت؛ نمی دیدمش؛ گاهی گوشه ای می نشست، کز می کرد کنار پنجره، خیره می شد به نقطه ای دور، نگاه تلخی به چشم های اشکبار پدرش می انداخت، نگاه مات مادرش را دنبال می کرد؛ می خواست فریاد بزند بگوید: هستم، هستم، نمی فهمید، نمی بینید! می خواست مشت بکوبد وسط ساعت دیواری تا فریاد ناشنیده اش را به گوش هایی که دیگر نمی توانند او را بشنوند، برساند…

امروز نامی زیبا در زندگی من زاده شد؛ بی آنکه دیده باشم اش، بی آنکه بدانم تا یک ماه پیش در کالیفرنیای امریکا درس می خواند و با برادرش همراه بود؛ بی آنکه بدانم ده روز است از مرگ ناگهانی اش می گذرد؛ یکباره روحش در زندگی ام فرود آمد، به امروزم رنگی عجیب زد و رفت. من هرگز نتوانسته ام اتفاق های زندگی را تصادف صرف بدانم؛ یا چون عقل این دنیایی ام نمی تواند توجیه شان کند، بگویم بی معنی اند، هیچ وپوچند. هرگز نتوانسته ام دنیای انسانها را با منطق و ریاضی تفسیر کنم. برای امروز هم هیچ توجیهی ندارم جز آنکه بگویم باردیگر، سروشی آمد از دنیای نادیدنی؛ سروشی به نام یاشار که انگار سال ها بود می شناختمش، بس که نگاهش در چهارچوب قاب عکس آشنا و صمیمی بود؛ حس خوبی به من می داد؛ انگار خودش را برای همیشه در قلبم به دنیا آورد.

یاشار در خواب بود که به دنیای دیگررفت؛ درحالی که خودش نیز نمی دانست درحال تولد است… و چه خوب که ندانست؛ شاید ترس غریزی از مرگ، نمی گذاشت لذت رهاشدن از این زندگی را به تمامی بچشد. یاشار، حالا روحی است آرام گرفته در جوار مهربانی خداوند؛ اگر باورهای عزیزان مانده اش یاری اش کنند تا آرام تر بگیرد. اگر باورها شکل بگیرند و او را برای بدرقه اش به زندگی راستین یاری کنند…

سلام یاشار، یاشار توفیقی، یاشاری که چشم های مهربانت تازه به روی زندگی باز شده است… دلتنگی برای تو بی پایان خواهد بود؛ اشک های دلتنگی هم پایانی ندارد. دل هرکسی که دیگری را دوست دارد، در نبودنش بی تاب است. و تنها باور است که می تواند مرهمی بر این زخم عمیق و دردناک باشد. تنها باور اینکه تو هستی، می مانی و خواهی بود. باور اینکه مرگ، تنها یک جدایی جسمانی بود میان تو و دوستدارانت. و زندگی نامریی در کنار تو، با تو ادامه خواهد داشت… باور اینکه هستی… در میان غم ها و شادی های ما پرسه می زنی و می خواهی باورت کنند؛ که هستی، نه آنگونه که بیست و نه سال بودی؛ آنگونه که از این پس ابدیت، تعیین خواهد کرد… سلام یاشار عزیز، دوست نادیده و دوست داشتنی ام؛ نام تورا همیشه تکرار خواهم کرد… تا بمانی. تا بدانی می دانم که هستی… یاشار… یاشار… یاشار توفیقی…

خاطرات زندگی با معلولیت

fatemeh-bozorgnia1 این شب ها مشغول خواندن خاطرات فاطمه بزرگ نیا هستم؛ خانمی که به دلیل ابتلا به بیماری فلج اطفال، در روزگاری که هنوز هیچ واکسنی برای پیشگیری ازاین بیماری وجود نداشت (اوایل دهه ۲۰ شمسی)، به معلولیت جسمی شدیدی دچار شد که تا پایان عمر (۱۳۸۱) همراهش بود. خواندن خاطرات کسی که حدود شش دهه با معلولیت دست و پنجه نرم کرده و به خصوص همواره گرفتار قضاوت ها و رفتارهای نادرست جامعه ی خود در ارتباط با معلولیتش بوده است، احساس خوب وبدی به من می دهد: خوب از آن جهت که داستان تلاش هر انسانی برای زندگی مورد نظرش لذت بخش است؛ و بد به این دلیل که هرچند خود آن شرایط سخت را ندارم، می توانم رنج های بی پایانش را در لحظه لحظه ی زندگی دشوارش احساس کنم… خانم بزرگ نیا در خاطراتش به وضوح بیان می کند که از برخورد جامعه با معلولیتش چقدر عذاب کشیده است؛ رنجی که اگر از مشکل جسمانی اش بیشتر نباشد، کمتر از آن هم نیست:

“علاوه بر مشکلاتی که معلولیت در انجام مهارت های اولیه ی زندگی برایم ایجاد کرده است، مشکلات دیگری را نیز تجربه کرده ام که به کرات باعث جریحه دار شدن احساساتم شده است. برای مثال، بعضی از مردم و حتی کسانی که خود را مدافع حقوق افراد معلول می‌ دانند، فکر می‌ کنند چون من از نظر حرکت کردن به کمک دیگران احتیاج دارم، پس از نظرذهنی نیز کمبود دارم و نمی‌ توانم چندان صاحب نظر باشم و به طور کلی نباید اجازه داشته باشم از حد معینی، پیش تر بروم و حق ندارم وارد میدانی شوم که متعلق به افرادی است که معلولیت ندارند. چنین اشخاصی به خود اجازه می‌ دهند مرا سرجای خودم بنشانند و حقم را کف دستم بگذارند. این طرز تلقی سبب شده است که رفتارغیر معقولی نسبت به من داشته باشند.”

خاطرات خانم بزرگ نیا را سال ۱۳۸۵ در روزنامه اطلاعات به صورت پاورقی روزانه چاپ کردم و به یاد دارم که استقبال زیادی از آن شد؛ نه فقط افراد دارای معلولیت، که خیلی از افراد غیرمعلول هم تماس می گرفتند و می پرسیدند که آیا می توان مجموعه خاطرات ایشان را تهیه کرد. حالا می توانم این خبر خوب را بدهم که کتاب خاطرات خانم فاطمه بزرگ نیا، به زودی چاپ می شود.

روحش آرام در ملکوت خداوند…

 

این ره که تو می روی …

path

خیابان فاطمی، نزدیک کارگر، روبروی سازمان بیمه خدمات درمانی

این بخش خیابان فاطمی دارای مسیر ویژه افراد نابینا است (که در عکس به رنگ قرمز می بینید)؛ مسیری بی نهایت خوب که به جوی آب منتهی می شود.

بیش از این چه می شود گفت؟

* از آقای محمد مقدم عزیز ممنون که این عکس را گرفت و به روز + نامه داد.

پیام بازرگانی خوب

پیام بازرگانی اخیر بانک ملت در تلویزیون را دیده اید؟

من آن را بطور اتفاقی دیدم. فکر می کنم اولین بار است (چندان مطمئن نیستم) که یک فرد دارای معلولیت در یک آگهی بازرگانی، در کنار دیگران نقشی کاملا عادی و همانند یک شهروند معمولی ایفا می کند. در این آگهی ابتدا این سوال پرسیده می شود که: آیا می دانید امسال قرار است چند نفر برنده ی قرعه کشی بانک ملت باشند؟ بعد افراد مختلف، نفر به نفر این سوال را پاسخ می دهند؛ درآخر یک خانم ناشنوا با زبان اشاره و تکلم خاص (که زیرنویس می شود) می گوید: “تعداد مهم نیست؛ نیت مهم است”.

اینکه یک فرد ناشنوا اینطور عادی در کنار افراد غیرمعلول قرار گرفته، جای خوشحالی دارد؛ آن هم در یک قالب خاص برنامه ای – آگهی- که طبیعتا بخاطر حساسیت خاص آن، باید عناصر جذاب هرچه بیشتر به کار گرفته شوند؛ حال آنکه از نگاه غالب دست اندرکاران رسانه، معلولیت اگرهم جذابیتی داشته باشد، بیشتر درجهت برانگیختن احساس ترحم و نگاه صدقه ای به کار گرفته می شود.

احساس می کنم حرکت فرهنگی تصحیح نگرش های عمومی نسبت به افراد دارای معلولیت، که البته سال های سال است آغاز شده، قوت بیشتری گرفته است؛ هرچند هنوز غالب نگاه ها، معلول است.

به هرحال، باید به سازندگان این آگهی بازرگانی بانک ملت تبریک بگوییم و از همه ی تولیدکنندگان محتوا در رسانه های جمعی بخواهیم که نه تنها سهم افراد دارای معلولیت را در محصولات خود فراموش نکنند، بلکه حافظ حقوق انسانی آنها با رعایت شان و کرامت شان باشند.

دعوت

leftfoot

یکی از کارهای خیلی خوبی که در انجمن باور از قبل بوده و حالا دوباره آغاز شده است، نمایش و نقد فیلم است. خوشبختانه دوره ی جدید این برنامه، با محوریت نمایش فیلم های حوزه ی معلولیت و فیلم هایی که به نوعی، معلولیت را نشان می دهند، از فردا شروع می شود. دوره جدید را دوست خوب باوری ام، آقای مانی رضوی زاده مدیریت می کند. برنامه نخستین جلسه ی نقد فیلم:

نمایش و نقد  فیلم “پای چپ من” – داستان زندگی کریستی براون (۱۹۸۹)

فردا (جمعه) ۱۷ دی ۸۸ / ساعت ۱۶

مکان: سعادت آباد، بالاتر از میدان کاج، شهید عبقری، بهزاد شمالی، مجتمع فنی تهران.

اگر دوستانم می توانند بیایند، به من خبر بدهند.