برای مادرم…

 نوشته ای دلنشین از دوست عزیز و همکار دوست داشتنی ام، آقای رضا عبداللهی*. سفر به دوره کودکی؛ و روزهایی که خداوند سایه ای از خودش را در جسم و نام “مادر” بر سر پسر دارای معلولیتش انداخته بود…

*************************

 برای مادرم

نشسته ام روی نیمکت، توی سالن مرکز فنی ارتوپدی و چشم دوخته ام به کلمه ” مادر ” که روی مچ دست جوانی کنار دستم خالکوبی شده است؛ یک خط کج و معوج و نقشی غیر حرفه ای که صد بار قشنگ تر از حکاکی های تن و بدن ” برد پیت ” و ” دور و بری برد پیت ” است. یک واژه رازآلوده که خصوصا برای ” ما ” سرشار از حس و بو و طعمی فرازمینی است، که ” عالم گنگ است، از گفتنش ” و ” کر است، از شنیدنش “.

اکنون من سه چار ساله ام. هر روز در آغوش مادرم از این اتوبوس به آن تاکسی، از غرب تهران تا بلوار ” الیزابت ” به قصد عمارتی کوچک و اتاقک های کوچکتر و تخت هایی با ملحفه های سفید بویناک و لاله هایی که از آن برق می بارید، روی دو چوب خشک اضافی و بی بر و برگ من.

مادرم امید داشت، به معجزه زندگی، و باور داشت، به زنده شدن و برخاستن مرده ها از دل خاک؛ پس برای ” اهلی کردن ” این دو ساقه خشک – که حتی لیاقت هیزم شدن هم نداشت – چرتکه نیانداخت، و جمع و تفریق نکرد، و نایستاد: روز از پی روز می آمد، و شیره جان او دم به دم می رفت.

چند بهار رفت، و چند زمستان آمد، نمی دانم؛ فقط می دانم، نشسته بودم، پهلوی مادرم و با سنگ مرمرهای رنگی بندانگشتی ام – که دوستانم بودند- بازی می کردم، که شنیدم نجوایی را که نباید می شنیدم. خویشی از ” جایی ” می گفت، که کودکان خاص را تر و خشک می کردند، و از رنج مادران می کاستند. مادرم را دیدم، که چون پلنگ غرید، و چون عقاب جست، پر کشید، و جوجه اش را – که حتی عرضه پریدن هم نداشت – زیر بال و پر گرفت، و آن چنان در آغوشش کشید، که لشکر نامریی که آمده بود، ته تغاری اش را برباید، عقب نشست.

هر جا علامه ای، نسخه شفابخشی می داد، مادرم صف اول بود، از روغن های معجزه گر خاله خانباجی ها تا اردهای پروفسورهای فرنگ دیده، از ضریح های سبز معصومان تا تعویذ نبشته های نیکان. گفته بودم، که مادرم به معجزه حیات ایمان داشت، و مایوس نبود، از حرکت پاره تن بدقواره اش.

… و من اولین قلم و کاغذ را از او – که ” پی اچ دی زندگی ” داشت، گرفتم، و تند تند شروع کردم، به کشیدن تمساح های ریز و بزرگ و جوراجور. نمی دانم پس دهلیزهای تو در توی ظلمت ذهنم چه بود، که به این شکلک ها ترجمه شد؟ اما هر چه بود، خیلی زود استعداد نقاشی ام ته کشید، و برهوت شد، اما قلم از کفم نیافتاد. باید به مدرسه می رفتم.

آن روزها آسمان سخاوت داشت، و باران می زد، از پی باران، و برف می آمد، از پی برف. هر چه ارتفاع برف بیشتر و بیشتر می شد، اندوه من نیز بیشتر و بیشتر قد می کشید. ” تحفه آسمانی ” دیگران برای من ” بلای سپید ” بود، اما هر چه بود، به لطف حضور او نتوانست، درهای مدرسه را به رویم ببندد. آغوش گرم او سردی هوا را پس می زد، اما زبان طعنه این و آن را نمی بست، که به من تیر می زدند، که دیگر ” خرس گنده ” شده ام، و باید مادرم را نیازارم!

کمی بعد یک جفت عصا به دادم رسید، کمی آسودم، و از جور سوهان نگاه ها کاستم، اما باز ” دیو سپید “، ” خوان ” راهم شد. سر می خوردم، و می افتادم و بر می خواستم، و مشق می کردم، درس مکرر ” افتادن ” و ” برخاستن ” را.

الفبا که آموختم، بهشتی شدم، و تخیلم قد کشید، و دنیایم بزرگ شد. آسه آسه خواندم، و جهانی را – که پیشترها در خیالم ساخته و پرداخته بودم_ وسعت دادم. با دوستان خیالی ام بلند بلند حرف می زدم، و بعدها بلند بلند مقاله و قصه نوشتم. خلوتم با ” کیهان بچه ها ” و کتاب های طلایی ” امیرکبیر ” گره خورد.

سوم دبستان بودم، که کتابی از مادرم هدیه گرفتم؛ یک دیوان حافظ جیبی، سوغات از سفر زیارتی به شهر قم. هر چه خواندم، و بیشتر خواندم، کمتر و کمتر فهمیدم، اما هر چه بود، وارد دنیایی جدید شده بودم. اتاق کوچکم بزرگ شده بود. کهکشانی در خلوتم روییده بود، خلوتی که ” مرکز عالم ” بود، و می شد، از ” ساقه لوبیای سحرآمیز ” ش بالا و بالاتر رفت، و ” تخم مرغ های طلایی دانایی ” را سبد سبد پایین و پایین تر آورد.

روزنامه خوانی ام قصه ای دیگر داشت.باز این مادرم بود، که در سرد و گرم چار فصل سال به دکه روزنامه فروشی می رفت، و اوراقی همراه می آورد، که بعدها آینده ام را با نقشی از قلم رنگ زد. شاید او در ” خشت زمان ” می دید، آن چه را که دیگران در ” آیینه حال ” نمی دیدند.

مادرم، که ” جام جهان بین ” در کف داشت، می دید، ردپای غم خفته را در چین های صورتم، و می شنید، صدای هق هق ” درون درون گریستن ” م را . لازم نبود، کسی چیزی به او گفته باشد، حتی لازم نبود، مردمک های کدر و خسته ام ” دهان لقی ” کنند، و دل سودایی ام را رسوا کنند؛ درست مثل عمق و وسعت بیماری اخیرم را – که تا به جراحی نکشید – از کسی نشنید، اما حتم دارم، که پیش از آن با گوش جان نیوشیده بود. آخر خودم فهمیدم، از اضطرابی که در چشمانش دودو می زد، و از سکوتی که یک دنیا حرف داشت، و از نگاه خیره ای که نمی توانستم، از آن سر بخورم.

باز می دانم،که می دانست، رازی را که در نهان داشتم، و از او پنهان کرده بودم؛ بی آن که کسی گفته باشدش.

منتظر ” بهار ” بودیم، که ” هوا بس ناجوانمردانه سرد ” شد! احساس کردم، باید بکوچم، و بروم به دورترین نقطه دنیا؛ تا احیا شوم، و دوباره نو شوم، تا زنده زنده نپوسم و …

او چیزهایی شنیده بود، در باره سفری که وانمود می شد، همچون سفرهای کاری گذشته است، اما مطمئن بودم، که همه ماجرا را فهمیده است. اصلا حس کرده بود، بو کشیده بود؛ در طغرای پیشانی ام و پاپیروس دو چشمم خوانده بود. گفتم که ” جام جمشید ” داشت، و از ” سر ضمیر ” م آگاه بود. گمان کرده بودم، مانعم شود، اما من ” مادر ” نبودم، تا دریابم، که در قاموس او ” دل من ” بر ” مهر او ” پیشی می گیرد.

یک سال گذشت، بی آن که ” فصل ” عوض شده باشد. یک سال دویدم، بی آن که حرکت کرده باشم. در مدار صفر درجه در جا زدم، و باز میخ شدم، در چنبره ی ” روز مرگی ها “… با این حال خشنود بودم، که مجبور نشده ام، به مادرم بیاموزم، تا چگونه مرا و بچه ها را از درون ” جعبه جادوی جدید ” ببیند، و با ما حرف یزند.

آری مادرم…

” کتاب مقدس ” من است، معنی من است، بود من است، رنگ هستی من است، راح روح من است. بی او، من گم می شوم، در سایه ها، گم می شوم، در کابوس های بیداری.

دلم بهانه می خواهد، برای ” زیستن ” ، برای با او بودن و در کنار او بودن و گم شدن دربهشت آغوشش تا آسودن تا صبح قیامت…

 

*رضا عبداللهی؛ روزنامه نگار دارای معلولیت جسمی، بنیانگذار نخستین صفحه مرتبط با معلولیت در رسانه های جمعی ایران (صفحه “با معلولین” روزنامه اطلاعات) است.

** عکس تزیینی ابتدای مطلب را در گوگل پیدا کردم و متاسفانه نام خالق اثر را نمی دانم.

لطفا قاتل نباش، آقای پیستوریوس!

تا دلت بخواد، قاتل و آدمکش داشتیم در این دنیای وحشی. چیزی که کم داشتیم، تو بودی اسکار عزیز یا کسی مثل تو که بیاد با وجود همۀ کاستی ها و تبعیض ها، اون قدم های بزرگ و بلند رو برداره، کنار دونده هایی با دو پای سالم بایسته، استارت بزنه، بدوئه… تو رو خدا قاتل نباش آقای پیستوریوس، و نخواه که این معدود بارقه های امید و دلگرمی هم تو زندگی ما خاموش بشه…

اسکار عزیز، نمیخوام شماتت کنم چون هنوز زوده برای هر قضاوتی اما خیلی دوست دارم بدونم چی کم داشتی که دست به این کار زدی؟ دلم میخواد فکر کنم اشتباه کردی، که فکر کردی دزدی وارد خانه ات شده و شلیک کردی، دلم می خواد فکرم درست باشه نه اینکه خودمو گول بزنم… اما از اون روز که خونین ترین ولنتاین تاریخ معاصر رو رقم زدی، هر وقت که یادت می افتم، انگار یهو چهار گلوله شلیک میشه تو قلبِ خاطراتم، باورهام، اعتمادم… حس می کنم می افتم زمین، غرق در این خون میشم و ناباور نگاهت می کنم که اسلحه دستت گرفتی و با چشمای از حدقه درآمده، به من زل زدی!

یادم میاد آخرین بار که چیزی تو دستانت دیدم، پارالمپیک لندن بود که تو مسابقۀ امدادی شرکت کردی و چوب امداد را که تو دستت فشرده بودی، به خط پایان رسوندی… یادمه کنار بچه های کوچیکی مثل کودکی های خودت راه رفتی، با پاهای کوچولوی تیغه‌ایشون دویدی؛ و بهشون یاد دادی که معلولیت رو به معنی ناتوانی ندونن و از همین حالا فکر کنن که باید تو جامعه باشن و رقابت کنن… یادم میاد که چه مسیر سختی را طی کردی تا به المپیک برسی و کنار رقیبانت که معلولیت جسمی نداشتن، بدوی…

آه… چقدر خاطره خوب ازت دارم اما باز چهار گلوله، همون گلوله های لعنتی از اون تپانچه لعنتی شلیک میشن و منو خاطراتمو از پا در میارن…

لطفا قاتل نباش آقای پیستوریوس، که بدجور داریم تو خون دست و پا می زنیم این روزها…

خبر مرتبط: اسکار پیستوریوس، نخستین ورزشکار دارای معلولیت در بازی های المپیک (لندن ۲۰۱۲) روز ۱۴ فوریه ۲۰۱۳ دوست دختر خود را به ضرب چهار گلوله از پا در آورد.

مطالب قبلی: اسطوره المپیک ۲۰۱۲

قاب عکس معلولیت

در جامعه یا فرهنگی که پنهان کردن معلولیت، عادی و البته جزیی از فرهنگ یا منش معلولیت است، در جامعه یا فرهنگی که نمایش دادن معلولیت به شکلی شنیع وناراحت کننده، برای عده‌ای شغلی درآمدزا است، سخت است پیدا کردن فرد دارای معلولیتی که از نمایش دادن عضو معلول یا پروتز خود هراسی نداشته باشد یا معلولیتش را در آثار هنری خود بازتاب دهد.

در کشورهای پیشرفته‌تر حامیان حقوق معلولیت با سردمداری ورزشکاران معلول، سال‌های زیادی است که به این نتیجه رسیده‌اند که نباید عضو معلول خود را مخفی کنند یا بپوشانند. از نگاه آنها، معلولیت عیب و نقص نیست که نیازمند پنهان شدن باشد. از نگاه آنها، معلولیت باید در بستر زندگی روزمره نشان داده شود تا از حالت «غیرعادی بودن» یا «زشت دانسته شدن» یا «غیرطبیعی بودن» بیرون بیاید و با قرار گرفتن در فرهنگ عمومی، به جزیی از امور «عادی» جامعه تبدیل شود.

با این نگاه، هنرمندان معلولیت در کشورهای پیشرفته اغلب در آثار هنری خود، معلولیت را به شکلی ارائه می‌دهند که در کنار سایر ویژگی‌های زندگی روزمره و عادی مردم است. عکس‌ها و تصاویری که به نوعی حاوی عنصر معلولیت هستند، معلولیت را نه برجسته می‌کنند و نه امتیازی منفی یا مثبت بدان می‌بخشند؛ بلکه همچنان که اشاره شد، به مثابۀ یکی از ارکان عادی زندگی بشری به تصویرش می‌کشند.

درک این روحیه برای جوامع کوچک‌تر، برای جوامع توسعه نیافته یا به شدت سنتی چندان آسان نیست. معلولیت در این نوع فرهنگ‌های عمومی، در گسترۀ محوری قرار دارد که یک سرش «زشت و منفی دانستن» معلولیت است و سر دیگرش، «آسمانی کردن و تقدس بخشی» به معلولیت. در میانۀ این محور با دو انتهای افراطی و تفریطی، انبوه باورهای خرافی، باورهای نادرست، و باورهای نامنطبق با حقیقت معلولیت قرار دارد.

حال اگر در این بستر کسی پیدا شود که همۀ کلیشه‌ها رایج را زیر پا بگذارد و معلولیت و پروتزش را در قاب عکس‌هایی هنرمندانه به نمایش درآورد، شجاعتی کم‌نظیر می‌طلبد که آقای محمود ابری، هنرمند عکاس ایرانی، دارای آن است.

آقای محمود ابری، عکاس دارای معلولیت

آقای ابری در مجموعه عکس‌های سیاه و سفیدی که با همکاری خانم آفرین دری تهیه کرده، معلولیت خود را در نماهایی از زندگی روزمره و فعالیت‌های عادی به تصویر درآورده است. این عکس‌ها می‌تواند ذهن بینندگان را متوجه این موضوع کند که معلولیت، چیز عجیب و غریبی نیست و معلول بودن در بسیاری از موارد به معنای آن نیست که فرد نمی‌تواند امور روزمره‌اش را انجام دهد.

ضمن تبریک به آقای ابری عزیز، امیدوارم ایشان بتواند با پیگیری این نوع آثار، پیشرو کاری جدید در عکاسی ایرانی باشد که معلولیت را در بستر زندگی روزمره نشان دهد و آن را به موضوعی عادی و جاری در آثار هنری تبدیل کند.

  

مجموعه عکس های آقای محمود ابری با همکاری خانم آفرین دری