فرشته در تاریکی؛ بازخوانی یک جنایت از محتوای پیام‌های فیسبوکی

این مطلب من در شماره بهمن ۱۳۹۲ ماهنامه “مدیریت ارتباطات” در تهران منتشر شده است. استفاده از این مطلب فقط با ذکر منبع (نام نویسنده و نام ماهنامه) مجاز است.

***

فرشته در تاریکی؛ بازخوانی یک جنایت از محتوای پیام‌های فیسبوکی

نگین حسینی

روزنامه نگار، پژوهشگر رسانه و ارتباطات

neginh@gmail.com

 

گورستانی خلوت، نشسته در برف، دختری خوابیده در غربت تابوت. این تصویر از جلوی چشم هایم دور نمی‌شود. اگر وطن تنها محصور در مرزهای جغرافیایی نباشد، در قلب کسانی است که دوستشتان داری و دوستت دارند. من، درآمیخته با دلتنگیِ سالها، سردی بدنش را در تابوت حس می کنم؛ نه از مرگ، که از جان دادنی آرام و تلخ در سردیِ جایی که قرار بود خانه باشد، نه قتلگاه.

ساناز نظامی دختر ۲۷ ساله ایرانی، در سال ۲۰۱۱ (۱۳۹۰) با نیما نصیری، پسری از خانواده‌ای ایرانی، ساکن ایالت کالیفرنیای امریکا آشنا شد. این آشنایی در کمتر از دو سال، به ازدواج آنها در کشور ترکیه (شهریور ۱۳۹۲) و سفر ساناز به امریکا برای ادامه تحصیل در دانشگاهی در ایالت میشیگان (پاییز ۱۳۹۲) منجر شد اما سفر ساناز، از تهران تا میشیگان و از دورۀ مجردی تا متاهلی، چند هفته بیشتر نپایید. ساناز روز ۱۷ آذر ۱۳۹۲ در اثر ضرب و جرح از سوی همسرش نیما، به مرگ مغزی دچار شد و چهار روز بعد در بیمارستانی در میشیگان از دنیا رفت. اعضای خانواده ساناز در تهران با محبت و همدلی کارکنان بیمارستان توانستند آخرین روزهای زندگی در اغمای ساناز را از طریق وبکم ببینند و با عزیزشان خداحافظی کنند.

اسم ساناز نظامی را حدود یک ماه است که شنیده‌ام اما آنچه بر سرش آمد، از جلو چشمانم دور نمی‌شود. ساناز، چه با ویزای دانشجویی و چه با ویزای ازدواج، به امریکا آمده بود که درس بخواند، که عشق بورزد. نیامده بود که خشونت ببیند. نیامده بود که کتک بخورد و بمیرد. چه شد که ساناز، پسری ایرانی و زادۀ امریکا را در فیسبوک پیدا کرد؟ کسی شاید نداند این آشنایی دقیقا چگونه ایجاد شد اما اولین کامنت‌های ساناز برای نیما، در تاریخ ۲۲ دسامبر ۲۰۱۱، یعنی حدودا دو سال پیش، نشان می‌دهد که او شاید جذب رپ خوانی و رپ نویسی نیما نشده بود، بلکه از توجه نیما به خدا و موضوعات الهی در شعرهایش خوشش آمده و روی یکی از پست‌های نیما، به انگلیسی روان نوشته بود: “رپ سبک مورد علاقه من نیست اما مطمئنم که می‌تواند آرام بخش باشد و چیزی را که در قلبت هست، منتقل کند. چیزی را که به راستی در شخصیت تو دوست دارم و تحسین می‌کنم و باعث تفاوت تو می‌شود، دیدگاه الهی یا خدایی متفاوت و به خصوص علاقۀ تو به این موضوعات است. مطمئنم که روزی می‌توانی صدایی متفاوت از معتقدان باشی و آهنگ‌هایی در زمینه قلمرو خداوندی یا زمینه‌ای که برایت بیشترین اهمیت را دارد، به رپ یا دیگر انواع موسیقی تولید کنی”.

ساناز در ادامۀ همان کامنت از نیما می‌پرسد که آیا او می‌تواند فارسی حرف بزند؟ اما در ادامه، دیگر کامنتی تبادل نمی‌شود و نیما در پستی دیگر به این سوال جواب می‌دهد.

چهار روز بعد، یعنی در تاریخ ۲۶ دسامبر ۲۰۱۱، ساناز در زیر یکی دیگر از پست‌هایِ رپِ نیما نوشته است: «عالی! تو خون ایرانی در رگهایت داری، این را ثابت کردی. شعرت را دوست داشتم: “ما عشق و نور هستیم؛ مادام که آنها را جلو چشمانمان داریم، خوب خواهیم بود، و شیطان همیشه در سرزمین نور شکست خواهد خورد؛ پس افکارت را خوب نگه دار”» ساناز نمی‌تواند شادی‌اش را پنهان کند از اینکه نیما “خون ایرانی در رگهایش” دارد و نیما در جواب ساناز به انگلیسی می‌نویسد: “من تقریبا در ایران به دنیا آمدم، یک ماه پیش از به دنیا آمدنم، مرا به کالیفرنیا آوردند. من فارسی صحبت می‌کنم و در فرهنگ امریکایی-ایرانی بزرگ شدم. این نمونۀ امریکایی فرهنگ در ایران است. ورژن غربی. اما هنوز باید فرهنگ واقعی ایرانی را تجربه کنم. بازهم از حرفهای خوبت ممنون”.

به نظر می‌رسد که ساناز یکی از معدود افرادی است که روی شعرهای رپِ نیما کامنت می‌گذاشته است. من در صفحه فیسبوک نیما و ساناز نیستم و این شواهد را صرفا از روی یادداشت‌های صفحه نیما که به روی عموم باز است و به زبان انگلیسی است، بازیابی و ترجمه کرده‌ام. حتی نمی‌دانم تعداد دوستان نیما در صفحه فیسبوکش دقیقا چند نفر است اما روی نوشته هایش که قابل مشاهده برای عموم است، تنها در چند مورد، یکی دو نفر دیگر به جز ساناز کامنت گذاشته‌اند.

ساناز در نظراتش از نیما تعریف می‌کند. نقاط قوت شعرها و شخصیت او را برایش بازگویی و به نوعی تشویقش می‌کند. به او قوت قلب می‌بخشد و بر امید و عشق و معجزه تاکید می‌کند. ساناز همانطور که خودش نوشته، معتقد بوده که رگه‌ای الهی یا خدایی در نیما هست که در اشعارش منعکس می‌شود. ساناز که گویی روحیه‌ای مذهبی دارد، روی بُعد عرفانی یا خدایی نیما بیش از اندازه تکیه کرده و انگار نه تنها به آن دلبسته است، بلکه بدان اعتماد کرده است. شاید به همین دلیل است که ساناز باور نمی‌کند کسی که در شعرهایش مرتبا از خدا و شیطان، و از نور و تاریکی حرف می‌زند، می‌تواند شیطان یا تاریکی را تا به حدی در درونش داشته باشد که روزی دست به قتل هم بزند.

نیما در صفحۀ فیسبوکش، روز ۲۰ دسامبر ۲۰۱۱ را به عنوان “اولین بار که ساناز نظامی را دید” برجسته کرده است. آیا این دیدار از طریق وبکم بوده است؟ به نظر می‌رسد تقریبا یک سال بعد، در ۵ ژانویه ۲۰۱۲ رابطۀ عاطفی میان ساناز و نیما کامل شده و شکل گرفته است. نیما برای ساناز شعری به نام “فرشته در نور” نوشته که اگر در آن بستر زمانی خوانده شود، سرشار از ایمان و عشق است اما حالا وقتی تصور می کنی که یک قاتل چنین خطوطی را سرهم کرده، احساس ناامنی از کلماتش بیرون می‌زند؛ گویی درون شاعر، شیطانی خفته است که باید به مدد کلماتی همچون نور و پاکی و خداوند، مُدام بر سرش کوبید تا گیج و خفته باقی بماند:

“معمای حقیقت، هنوز نمیدانی چه هستم، چه شده‌ام، و هنوز نمیدانم از کجا آمده‌ای. اما وقتی موهبتی را می‌بینم، می‌شناسم… من هنوز مثل تو زنده‌ام، خودم را از طوفان دور نگه داشتم، فقط به خاطر عشق. آن را در تو می‌بینم، همۀ آنچه که حقیقی و پاک است، با دعاهای تو دیگر شیطان در خودآگاه من اغوایم نمی‌کند، و وقتی که فکر می‌کنم که آیندۀ بشریت در خطر است، خداوند روی شانه‌هایم می‌زند و می‌گوید درست می‌شود. می‌گوید که زندگی کنم و عشق بورزم”.

توجه کنید: “خودم را از طوفان دور نگه داشته‌ام، فقط به خاطر عشق … با دعاهای تو دیگر شیطان در خودآگاه من اغوایم نمی‌کند” آیا نیما پرده از واقعیتی محض در درون خودش برنداشته است؟

ساناز نظامی در نیمه شب ۵ ژانویه ۲۰۱۲، در جواب به این شعر عاشقانۀ نیما می‌نویسد: “نیمای عزیزم، واقعا عالیه که این شعرهای زیبا را برای من نوشتی؛ پر از احساس، پر از امید و عشق، خیلی جالب است، ممنون. واقعا درست است که باید زندگی کرد، عشق ورزید و بخشید از عالم بالا. درست می‌گویی. خداوند به ما این را یاد داد و به دعاهای ما جواب خواهد داد. او همیشه در کنار ماست، دوباره ممنونم نیما!”

در جواب ساناز به شعر پرتلاطم نیما، هیچ ردی از نگرانی نیست. هیچ ردی از توجه به اعترافات قابل تامل نیما در مورد خودِ گرفتارش میان شیطان و خدا نیست. گویی ساناز در مثبت اندیشی خود سخت فرو رفته و منفی ترین اقرارها را نیز از دریچه‌ای مثبت برداشت می‌کند. صفحه فیسبوک ساناز تا جایی که برای عموم قابل دسترسی است، پر است از عکس‌ها و گفته‌ها و نوشته‌هایی در مورد مثبت اندیشیدن. ساناز به راستی در عمل، زندگی را از همین دریچه می‌بیند و تفسیر می‌کند. حتی در مواجهه با اقرارهای منفی نیما نیز ترجیح می‌دهد که مثبت و امیدوار برخورد کند. گویی هنوز باورِ واقعیتِ این اقرارها برای ساناز سخت است و شاید فقط گمان می‌کند که نیما تنها شعری عاشقانه سروده است یا نهایت اینکه همچون هر انسانی، گرفتار وسوسه‌های بد و خوب، جدال نیکی و شر در درونش است؛ شاعر تنها و غمگینی که به کسی نیاز دارد تا باور و همراهی اش کند.

نیما نصیری، ساعت ۴:۲۵ صبح روز ۶ ژانویه ۲۰۱۲، در پاسخ به ساناز می‌نویسد: “ممنونم عشق من به خاطر آنکه به من الهام می بخشی!”

ساناز به معجزه و به خصوص معجزۀ عشق باور داشته است و شاید بر همین اساس، تصور می‌کرده که در زندگی‌اش با نیما و احتمالا مزاج دوگانۀ او و حرکت آونگی‌اش میان خدا و شیطان، سرانجام معجزه‌ای می‌شود و ماجرای عشق آنها نیز همچون پایان دل‌انگیزِ درام‌های سینمایی، به خیر و خوشی ختم خواهد شد. گویی ساناز بیشتر با باورهایش زندگی می‌کند تا واقعیت‌هایی که از نیما دیده است. برای ساناز اهمیتی ندارد که نیما چه رفتاری از خود نشان می‌دهد؛ ساناز بر این باور است که معجزۀ عشق و ایمان، نیما را خوب خواهد کرد به شرط آنکه هر دو معتقد و امیدوار باشند.

در گزارش‌ها و عکس‌هایی که خانم سحر بیاتی، خبرنگار ایرانی، در مورد این پرونده نوشته*، جزییات بیشتری از رابطه میان ساناز و نیما، مخالفت خانوادۀ ساناز با این وصلت و موفقیت‌های تحصیلی ساناز بدون نیما منتشر شده است. با خواندن این اطلاعات، این سوال همچنان باقی می‌ماند که با وجود آنکه از ظاهر و اخلاقیات ساناز و نیما مشخص بود که هیچ تناسبی با هم ندارند، چه از نظر جسمی، چه از نظر رفتاری و احتمالا روحی، چرا ساناز این فرد را انتخاب کرد؟ نیما نه از ظاهر جذابی برخوردار بوده و نه شغل و تحصیلات درست و حسابی داشته، و ساناز می‌توانسته به واسطۀ هوش بالا و موفقیت‌های تحصیلی خودش، بدون ازدواج هم عازم یک کشور خارجی از جمله کانادا یا امریکا شود، با اینهمه چرا عاشق نیما شده است؟

به نظر می‌رسد که در چارچوب ازدواج‌های مرسوم، معیارهایی همچون: جذابیت ظاهری، تحصیلات بالا، شغل آنچنانی و پردرآمد، یا حتی خانوادۀ متمول، معیارهایی قابل فهم و ملموس برای افراد جامعه باشند. نیما نصیری هیچ یک از اینها را دارا نبود اما مورد انتخاب و عشق ساناز قرار گرفته بود. چرا؟ نخستین دلیل که به ذهن هرکسی خطور کرده است، اینکه ساناز می‌‌خواست به امریکا بیاید و از ساده‌ترین راه ممکن، شهروند امریکا شود. خانوادۀ نظامی این احتمال را قویا رد کرده‌اند. به گفتۀ خانوادۀ ساناز، او از چند دانشگاه معتبر، از جمله میشیگان امریکا و اتاوا کانادا پذیرش داشته و می‌توانسته به راحتی یکی از این دو کشور را انتخاب کند. آنها تاکید کرده‌اند که ساناز به نیما دل بسته بود و به همین دلیل، بر ازدواج با او اصرار می‌کرد.

اگر این ادعای خانوادۀ نظامی درست باشد، به نظر باید ساناز و انتخاب او را از دریچه‌ای متفاوت با معیارهای ملموس بررسی کرد. ساناز دختری معنوی بوده و می‌توان این احتمال را داد که درونیات همسر آینده‌اش برایش اهمیت بیشتری نسبت به ظواهر داشته است. رابطۀ او با نیما نصیری بر مبنای همین درونیات و کنکاش‌های معنوی در شخصیت نیما نصیری و اشعار رپِ او شکل گرفت و قوام پیدا کرد. ساناز در بیشتر نظراتش زیر شعرهای نیما، نگاه عرفانی و عاشقانه‌اش به زندگی را به نمایش گذاشته است. از طرف دیگر، ساناز هوش زیادی در زمینۀ یادگیری زبان‌های خارجی داشته و به چند زبان از جمله انگلیسی کاملا مسلط بوده است. بعید نیست که معیار ساناز در غیاب معیارهایی همچون ثروت و جذابیت ظاهری و شغل و تحصیلات، صحبت کردن به یک زبان خارجی بوده باشد. بعید نیست که ساناز از اینکه زبان مادری همسر آینده‌اش انگلیسی است، از مصاحبت یا هم‌کلامیِ دائمی با چنین فردی، احساس خوبی پیدا می‌کرده است. درک این انگیزه برای کسانی که معیارهای ملموس‌تر مادی دارند، احتمالا سخت و حتی غیرقابل باور به نظر می‌رسد اما باید قبول کرد که همۀ انسان‌ها دیدگاه یکسانی ندارند و گاه پیش می‌آید کسانی بسا دورتر از معیارهای رایج، ارزش‌های دیگری را در فرد مورد نظر جست و جو می‌کنند. با اینهمه، تجربۀ ساناز نشان می‌دهد که حتی معیارهای غیرمادی نیز اگر بستر صحیح و منطقی نداشته باشند می‌توانند به اندازۀ معیارهای صد در صد مادی، مخرب و حتی کشنده عمل کنند.

زندگی ساناز در میشیگان امریکا پایان نیافت؛ بلکه به نوعی دیگر آغاز شد. خانوادۀ نظامی که روزهای پایانی ساناز در بیمارستان را از روی نمایشگر کامپیوتر شاهد بودند، در تصمیمی انسان‌دوستانه موافقت کردند که اعضای بدن ساناز به بیماران نیازمند اهدا شود. ساناز با معنویت و عشق زندگی کرد، با ایمان به عشق و معجزه تصمیم گرفت و سرانجام با ایمان و عشق، در وجود چند انسان‌ دیگر تکثیر شد.

اما ای کاش ساناز روی شعری که نیما دراوایل ارتباطشان روی صفحه فیسبوکش گذاشت، تاملی کرده بود…

“صورت‌های خندان که تظاهر می‌کنند دوست تو هستند/ صورت‌های خندان که ردی از شیطان کمین کرده درونشان نمی‌دهند/ صورت‌های خندان گاهی به تو حقیقت را نمی‌گویند؛ دروغ می‌گویند/ مراقب باش، مراقب دست دادن با آنها باش/ که ماری را پنهان کرده‌اند/ می‌گویم مراقب باش!”

* برای خواندن جزییات بیشتر در مورد این پرونده به نشانی های زیر مراجعه کنید:

http://iranwire.com/fa/projects/4273

http://iranwire.com/fa/projects/4368

 

نگاهی دیگر به اوتیسم

مطلب زیر نوشته خانم شادی بیضایی است که پسرش اوتیسم دارد. او این مطلب را در پاسخ به نوشتۀ یکی از مادران در مورد اوتیسم منتشر کرده است که چندی پیش در بی بی سی منتشر شده بود و من هم در روز+نامه قرارش دادم. خواندن این نوشته زیبا را به همه توصیه می کنم.

***

چند وقت است که می خواهم راجع به این موضوع بنویسم و نمی شود. شاید هم دنبال بهانه می گشتم برای ننوشتن و کار را عقب می انداختم. حالا بگذار خانه پیدا کنیم و وام جور شود، بگذار مرخصی ام شروع شود، بگذار از سفر برگردیم. خودم هنوز نمی دانم چرا بهانه می آوردم.

چند وقت پیش بی بی سی فارسی مقاله ای را منتشر کرد که باعث شد فکر کنم لازم است بنویسم. انگار این مقاله یک جورهایی لگد زد به باسنِ من که داشتم برای خودم سلانه سلانه راه می رفتم.

مقاله این جاست: http://www.bbc.co.uk/persian/science/2013/12/131206_l20_autism.shtml

 

و درباره ی اوتیسم است. بیشتر از خودِ مقاله – که از اوتیسم متاسفانه به عنوانِ نوعی ناتوانی ذهنی یاد کرده – کامنت های پایینِ لینکِ فیس بوک بی بی سی فارسی من را اذیت کرد. قبلاً‌ هم وقتی اوتیسم را به فارسی گوگل کردم، چیزی که پیدا کردم، مقاله هایی کپی شده از روی هم، در وبسایت های مختلف بود که در واقع -تقریباً- هیچ کدام درست و علمی نبودند. چیزهای کلی و گاهی حتی غلط درباره ی ماجرا با مثال های تکراری و ناامید کننده. بنابراین اگر چیزی درباره ی اوتیسم نمی دانید و زبان انگلیسی تان جوری نیست که مقاله های انگلیسی را بخوانید، لطفاً لطفاً به فارسی سرچ نکنید چون احتمال این که تصویر درستی از اوتیسم به دست بیاورید، کم است.

کامنت های زیرِ لینکِ بی بی سی هم که وحشتناک. یکی نوشته بود عامل اوتیسم، تربیت بدِ والدین است. یکی نوشته بود مادرهای بی عاطفه بچه هایشان اوتیستیک می شوند. یکی نوشته بود خوردن ماهی زیاد در دوره ی بارداری. خلاصه داستانی بود. همین شد که فکر کردم، نشستن و سکوت کردن بی معنی است. باید حرف بزنیم. تا مردم واقعیت ماجرا را نشنوند، نمی توانند تصویر درستی از اوتیسم داشته باشند.

من می دانم که حتی خیلی از آدم های فرهنگی که اصلا برای بچه های با نیازهای ویژه کار می کنند هم از اسم اوتیسم می ترسند و با حالتی مصیبت وار سر تکان می دهند که: «آخ بد بخت فلانی بچه ش اوتیستیکه!» و متاسفانه این جوری است که تا وقتی آدم های فرهنگی ما یاد نگیرند با ماجرای «تفاوت»ِ آدم ها چه طور برخورد کنند، نمی شود انتظار داشت که کامنت گزارانِ لینک های فیس بوکی که لزوما راجع به موضوع، مطالعه ی کافی هم ندارند، دید درستی داشته باشند. بنابراین در فرهنگِ ما خانه از پای بست ویران است و شاید یکی از دلایلی که خانواده های ایرانی که فرزندان اوتیستیک دارند، بیشتر تمایل به پنهان کردنِ ماجرا دارند هم همین است.

 

حالا ممکن است عده ای فکر کنند خب تو چه کاره ای؟ دکتری یا تراپیست؟

 

هیچ کدام. «راستین»ِ من اوتیستیک است و به همین دلیل به خودم اجازه می دهم که در این زمینه بعضی حرف ها را نپذیرم. اوتیسم – آن طور که خیلی جاها حتی در گزارش بی بی سی می خوانیم- «ناتوانی ذهنی» و «بیماری» نیست. ناتوانی ذهنی ننگ و عار نیست و خودش صرفاً شکل متفاوتی از کارکرد مغز است. ولی اوتیسم لزوماً به معنیِ ناتوانی ذهنی نیست. آدم ها می توانند اوتیسم داشته باشند و نابغه باشند(به انگلیسی سرچ کنید و لیست نوابغ اوتیستیک را در بیاورید). همچنین می توانند اوتیسم داشته باشند و ناتوان ذهنی باشند. درست مثلِ آدم های غیر اوتیستیک. مثلِ همه ی ما. پس این فکر غلط را بیندازیم دور. اوتیسم کارکرد متفاوت مغز است. مغز کار می کند. در بعضی زمینه ها با تاخیر، ولی در خیلی موارد، عالی و بهتر از سایرین. و همین یعنی متفاوت. بنابراین اگر شما از آن هایی باشید که اگر دین دار هستند فکر می کنند بی دین ها یا معتقدین به سایر ادیان نفهم و بی شعورند، یا اگر ایرانی باشند فکر می کنند عرب ها بی فرهنگ و استرالیایی ها بی تمدن هستند، شما احتمالاً با اوتیسم هم مشکل پیدا می کنید و همین الان احتیاج به تجدیدِ نظر در افکارِتان دارید. این دسته افراد – همین افرادِ جمله ی قبل- باید بفهمند این که دیگران مثلِ آن ها زندگی نمی کنند یا فکر نمی کنند یا حرف نمی زنند دلیل بر غلط بودنِ روشِ آن ها نیست. باید بفهمند که صرفاً دو شکلِ متفاوت از طبیعی بودن را دارند زندگی می کنند و لازم نیست همه کاملا مثل هم باشند. مادامی که آدم ها باعث آزار هم نشوند و تجاوز به حریم هم دیگر نکنند، چیزی به اسمِ غیرِ طبیعی و غیر نرمال وجود ندارد و چه بسا این فکرِ مسخره ی «خاک بر سرش که مثل من فهمیده و همه چیز تمام نیست.» همان فکرِ آزار دهنده و غیر طبیعی ای باشد که احتیاج به درمانِ سریع دارد.

 

اوتیسم درجات متفاوت دارد. خفیف و شدید دارد. برای همین هم روایتی که در بی بی سی می خوانیم، اگر چه کاملا درست، اما داستانِ کاملِ اوتیسم نیست. به تعدادِ آدم های اوتیستیک روایت از اوتیسم وجود دارد و چه خوب که بی بی سی هم به این موضوع اشاره کرده و خواسته سایرین هم روایت شان را با دیگران در میان بگذارند. من البته این جا نمی خواهم آموزش بدهم چون تخصص ندارم و بحث اوتیسم خیلی پیچیده و علمی ست اما چون با یک آدم نازنین و بسیار باهوش- و حتی کمی بیشتر از بسیار باهوش- اوتیستیک دارم زندگی می کنم، این اجازه را به خودم می دم که روایت خودم را داشته باشم و با باورهای غلطی که دور و برم می بینم مبارزه کنم. چون باور دارم ما هم روزی مثل همه ی مردم پیشرفته ی دنیا باید بفهمیم که متفاوت بودن – در تاریخ، فرهنگ، دین، نژاد، ظاهر، و کارکردِ مغز- هیچ کدام نباید باعث شوند که ملت را یک پله پایین تر از خودمان – یا بیمار- فرض کنیم.

 

البته می دانم که برای رسیدن به این نقطه، راه طولانی و سختی در پیش است. برای من هم به عنوان یک آدمِ – به خیالِ خودم- غیر متفاوت، پذیرفتنِ این حقیقت که باید مادرِ یک آدمِ متفاوت باشم، غافلگیر کننده بود؛ و خیلی وقت صرف کردم تا فهمیدم که خودم هم به شکلی متفاوتم. یاد گرفتم که از تفاوت نترسم و به آن فکر کنم. فهمیدم که غیر متفاوت وجود ندارد. یاد گرفتم که از ترس تحقیر شدن، تفاوت هایم را پنهان نکنم. همه ی ما چیزهایی داریم که ما را می ترساند، چیزهایی که دوستشان داریم، چیزهایی که دلمان می خواد از آن ها فرار کنیم و همین «چیزها» ما را از تک تکِ آدم های دیگر متمایز می کند. ما هیچ کدام شبیه هم نیستیم و این که یک نفر، جورِ دیگری متفاوت باشد، نباید «نچ نچ»ِ ما را در بیاورد.

 

حالا که در این تریبون رسمی با افتخار اعلام کردم که مادرِ پسرکِ چهار سال و نیمه ی اوتیستکی هستم به نامِ «راستین»، خوب است که از همه ی آن هایی که در طولِ این مدت، به من سفارشِ کار دادند و من نپذیرفتم یا با بد قولی آن ها را منصرف کردم یا درخواستشان را بی جواب گذاشتم عذر خواهی کنم و برای آن عده ای که بدون توضیح عذر خواستم، بگویم که تنها دلیلِ من برای کار نکردن، کار تمام وقتم بوده در پروژه ی بزرگی به نام «راستین». پروژه ای که برایم از تمام کارهایی که در همه ی عمرم کرده ام با ارزش تر است. من، مثلِ یک دانش آموزِ کنجکاو، از او یاد می گیرم که چه طور با تمامِ تفاوت ها از ارتباط با انسانی دیگر لذت ببرم و او از من یاد می گیرد که برای دوست داشته شدن، لازم نیست سرِ سوزنی غیر از خودش باشد. در همه ی این مدت، همه ی آدم هایی را که به این «تفاوت»، با تحقیر نگاه کردند، از زندگی ام بیرون کردم. چون فکر کردم وقت و حوصله ی آموزش به این گروهِ خاص- صرفاً این گروه خاص- را ندارم. حتی اگر همبازی بچگی ام بود. هنوز هم البته گمان نمی کنم بتوانم به آدمی که تصمیم داشته باشد نفهمد، روی خوش نشان بدهم. اما چیزی که می دانم و مطمئن هستم این است که می خواهم با باورهای غلط درباره ی اوتیسم مبارزه کنم. تصمیم دارم روی بهترِ متفاوت بودن را به آن ها که احتمالاً نگران و مستاصل این کلمه را گوگل می کنند و به این جا می رسند، نشان بدهم.

 

زندگی با آدمی که کارکردِ مغزش با ما متفاوت است آسان نیست. درست مثلِ زندگی با آدمی که دین یا زبان یا فرهنگش با ما متفاوت است. آدم باید برای فهمیدن و فهمیده شدن در این نوع رابطه بیشتر تلاش کند اما کم نیستند آدم های متفاوتی که خیلی خیلی خوش بخت تر و خوش حال تر از آدم های درست مثلِ هم، کنار هم زندگی می کنند. باید ممنون باشم از راستین، که با آمدنش به زندگیِ من، همه ی این ها را کم کم به من یاد داد و من را بزرگ و قوی کرد. شاید اگر همه ی مادرها و پدرها، همه ی معلم ها و تراپیست ها از جا بلند شوند و حرف بزنند، چند سالِ دیگر، در مقاله های فارسی و در کامنت های پای لینک های فیس بوک، نگاه درست تری به اوتیسم داشته باشیم…. برای همین هم، در سال جدیدِ میلادی، در لحظه ی تحویل سال، تصمیم گرفتم از جا بلند شوم و صدای واقعی اوتیسم باشم – اگر نه بلند، اگر نه رسا- اما صدای امیدوار و مفتخرِ مادری که آدم ها را با متفاوت بودن آشتی می دهد و «تفاوت» را «بیماری» نمی داند.

*منبع: http://shadibeyzaei.blogfa.com/post-70.aspx

 

جنایت خاموش نسبت به افراد دارای معلولیت

داشتم مطلبی در مورد آمار تعرض جنسی به افراد دارای معلولیت در امریکا می خواندم که واقعا سرم سوت کشید. آمارها خیلی ترسناک هستند و من بیشتر به این فکر میکنم که مسلما چنین آماری در کشور ما هم باید نگران کننده باشد اما تفاوت در اینجاست که چنین مواردی هیچ وقت بیان نمی شود، چه برسد به اینکه بطور رسمی هم ثبت شود!

همۀ افراد فارغ از اینکه معلولیت دارند یا ندارند، به خصوص در سنین کودکی و نوجوانی، ممکن است مورد تعرض جنسی و خشونت قرار بگیرند اما در تمام جوامع این احتمال در مورد افراد دارای معلولیت بیشتر است. بر اساس تحقیقی در امریکا، امکان اینکه فرد دارای معلولیت مورد خشونت قرار بگیرد، ۴ تا ۱۰ برابر دیگران است. “دیک سابسی”، مدیر مرکز اخلاقیات پزشکی “جان دوستور” تخمین زده که ۱۵۰۰۰ تا ۱۹۰۰۰ فرد دارای معلولیت هر سال در امریکا مورد تعرض جنسی قرار می‌گیرند. این احتمال در مورد افرادی که معلولیت های ذهنی دارند، به مراتب بیشتر است.

تحقیقاتی دیگر نشان می‌دهد که متعرضان عمدتا از افراد نزدیک به فرد معلول هستند، مانند خویشاوندان درجه یک و دو، پرستاران و مراقبان، دوستان نزدیک و آشنایان مثلا معتمد. بر اساس مطالعه ای که در امریکا انجام شده، ۹۷ تا ۹۹ درصد متعرضان کسانی هستند که افراد دارای معلولیت یا خانواده‌ها، آنها را می‌شناسند و اعتماد زیادی به آنها دارند.

محققان معتقدند که دلایلی همچون: وابستگی به مراقبت کنندگان، فقدان درک کافی از محیط و شرایط اطراف، ناتوانی یا کم توانی در دفاع شخصی، و مطلع نبودن از مفهوم تعرض جنسی و شیوه های آن، این احتمال را افزایش می دهد که افراد دارای معلولیت، مورد تعرض جنسی قرار بگیرند.

متاسفانه در جوامع مختلف، به خصوص کشورهای توسعه نیافته یا در حال توسعه، بسیاری از موارد تجاوز به فرد دارای معلولیت برملا نمی‌شود. در حالت کلی، خانواده‌ها و فردی که مورد تعرض واقع شده ترجیح می‌دهند سکوت کنند یا اتفاقی را که افتاده برملا نکنند. مسلما الگوی رفتاری در قبال تعرض جنسی به افراد دارای معلولیت نیز تابعی از همین الگوی کلی است.

نکات لازم:

اگر در خانواده خود کودک دارای معلولیتی دارید، در مورد تعرض جنسی و اشکال مختلف آن، با او صحبت کنید.

رفتار پرستاران و مراقبان کودک را تاحد ممکن زیر نظر داشته باشید. مراقب رفتار خواهر، برادر، دایی، عمو، و تمامی خویشاوندانی که با کودک دارای معلولیت ممکن است تنها بمانند، باشید.

برای کودک دارای معلولیت، محرم اسرار و شخصی مطمئن و امن باشید تا در صورت نیاز، از گفتن راز خود به شما ترسان و نگران نباشد.

همواره به او گوشزد کنید که اگر اتفاقی این چنینی برایش افتاد، از تهدیدهای فرد خاطی نترسد و حتما موضوع را با شما در میان بگذارد.

به کودک خود بگویید که اگر کسی رفتار بدی با او کرد، مقصر کودک نیست ونباید خودش را سرزنش کند.

در انجمن ها و جلسات گروهی مرتبط، بحث های مربوط به تعارض و تجاوز جنسی و خشونت نسبت به افراد دارای معلولیت را مطرح کنید تا قبح اجتماعی آن در طرح مساله کم کم از بین برود.