بازنمایی رسانه ای معلولیت های ذهنی

 

بازنمایی معلولیت در رسانه های جمعی هر کشوری، یکی از اصلی ترین موضوعات مورد توجه افراد دارای معلولیت و انجمن های مدافع حقوق آنهاست. این مساله وقتی اهمیت بیشتری پیدا می کند که پای مشکلات یا معلولیت های ذهنی و روانی و بازنمایی رسانه ای آنها به میان آید. این موضوع، محور عمده دو مقاله من است که در شماره ۳۳ ماهنامه مدیریت ارتباطات (بهمن ۱۳۹۱) منتشر شده است؛ با عناوین:

«پس لرزه های رسانه ای کشتارهای جمعی در امریکا؛ از خرید و فروش اسلحه تا بازنمایی معلولیت های ذهنی» و

«من مادر “ادم لنزا” هستم».

در اینجا قصد دارم به بخش هایی از این دو مطلب بپردازم که به نظرم جالب و در خور توجه است:

پس از کشتار در دبستان سندی هوک در ایالت کنتیکت امریکا، خانم نویسنده‌ای به نام «لایزا لانگ» نامه‌ای در مورد پسرش و مشکلات رفتاری او نوشت که جنجال‌ زیادی به پا کرد. لایزا لانگ، نویسنده، موسیقیدان و آشنا به زبان‌های لاتین و‌ یونان باستان، مادر چهار فرزند است که یکی از آنها نیازهای ویژه دارد.

خانم لایزا لانگ، نویسنده نامۀ جنجال برانگیز «من مادر ادم لانزا هستم»

متن کامل نامه خانم لانگ که آن را از انگلیسی به فارسی ترجمه کرده ام، به شرح زیر است:

سه روز پیش از آنکه «ادم لنزا» مادر خود را بکشد و سپس به مدرسه‌ای در کنتیکت برود و به روی بچه دبستانی‌های بی‌گناه آتش بگشاید، مایکل پسر ۱۳ سالۀ من (اسم اصلی‌اش را استفاده نمی‌کنم) سرویس مدرسه‌اش را از دست داد، زیرا شلوار اشتباهی پوشیده بود. او در حالی که لحن و صدایش به خشونت می‌گرایید، با تحکم گفت: «من می‌توانم این شلوار را بپوشم!». من گفتم: «رنگ این شلوار آبی تیره است، در حالی که مدرسۀ شما فقط رنگ خاکی یا مشکی اجازه می‌دهد». او اصرار کرد: «آنها گفته‌اند که من می‌توانم این شلوار را بپوشم. هر شلواری که دلم بخواهد می‌پوشم، احمقِ کولی! اینجا امریکاست. من حقوقی دارم!». من با لحنی دوستانه و منطقی گفتم: «تو نمی‌توانی هرچه که دوست داری بپوشی. و یقینا نمی‌توانی مرا احمقِ کولی خطاب کنی. امروز اجازه نداری از وسایل الکترونیکی‌‌ات استفاده کنی. حالا سوار ماشین شو تا تو را به مدرسه ببرم».

من با پسری زندگی می‌کنم که بیماری ذهنی دارد. من پسرم را دوست دارم اما او مرا می‌ترساند.

چند هفته پیش که از مایکل خواستم کتاب‌های امانتیِ از موعد گذشته را به کتابخانه برگرداند، چاقویی برداشت و تهدید کرد که اول مرا و بعد خودش را می‌کشد. در آن لحظه خواهر و برادر ۷ و ۹ ساله‌اش می‌دانستند که باید سریعاً نقشۀ ایمنی را اجرا کنند. آنها حتی پیش از آنکه من چیزی بگویم، به سمت خودرو دویدند، سوارش شدند و درهایش را از داخل قفل کردند. من سعی کردم چاقو را از دست مایکل بگیرم و سرانجام وقتی موفق شدم، همۀ چاقوها، اشیای تیز و برنده و خطرناک را از آشپزخانه جمع‌آوری کردم و داخل جعبه‌ای ریختم که حالا همه جا همراهم است. در همان حال، او همچنان فریاد می‌کشید، به من توهین می‌کرد و تهدید می‌کرد که مرا خواهد کشت یا آسیبی به من خواهد زد.

آن دعوا با دخالت سه پلیس تنومند، آمدن آمبولانس و انتقال پرهزینۀ پسرم به اورژانس خاتمه یافت. آن روز بیمارستانِ مراقبت‌های روانی تخت خالی نداشت و مایکل در اتاق اورژانس آرام گرفته بود. بنابراین آنها ما را با نسخۀ داروی «زیپرکسا» و تجویز ملاقات با یک روانپزشک به خانه فرستادند. هنوز نمی‌دانیم مشکل مایکل چیست. در مراجعات مکرر ما به مشاوران، روان‌شناسان، درمانگران اجتماعی، معلمان و مسئولان مدرسه، مجموعه‌ای از بیماری‌ها، اعم از اوتیسم، اختلال بیش‌فعالی، اختلال نافرمانی، و بیقراری روانی مورد اشاره قرار گرفته است.

مایکل در شروع کلاس دوم راهنمایی به یک دوره فوق برنامه مخصوص دانش‌آموزان ممتاز در ریاضی و علوم دعوت شد. ضریب هوشی او بسیار بالاست. وقتی حالش خوب باشد، می‌تواند سرتان را با موضوعات متنوع درد آورد؛ از اساطیر یونان تا تفاوت میان فیزیک اینشتن و نیوتن. او بیشتر اوقات حال خوبی دارد اما وقتی خوب نباشد، باید مراقب بود. سخت است پیش‌بینی اینکه چه موضوعی باعث خشم او خواهد شد.

پس از آغاز دورۀ دبیرستان رفتار مایکل در طول چند هفته عجیب و تهدیدآمیز بود. تصمیم گرفتیم او را به مدرسۀ ویژه‌ای منتقل کنیم که در آن بچه‌هایی درس می‌خوانند که نمی‌توانند در کلاس‌های عادی شرکت کنند و تا قبل از ۱۸ سالگی، از ساعت ۷:۳۰ صبح تا ۱:۵۰ عصر روزهای دوشنبه تا جمعه تحت مراقبت رایگان قرار می‌گیرند.

روزی که ماجرای شلوار اتفاق افتاد، مایکل در تمام طول راه تا مدرسه با من جدل کرد. در نهایت عذرخواهی کرد و غمگین شد. اما درست پیش از آنکه وارد پارکینگ مدرسه شویم، به من گفت: «مامان، ببین من واقعاً متاسفم. می‌توانم امروز بازی‌های الکترونیکی‌ام را داشته باشم؟». جواب دادم: «به هیچ وجه! نمی‌توانی مثل امروز صبح رفتار کنی و بعد فکر کنی که اینقدر سریع به بازی‌هایت می‌رسی». رنگ چهره‌اش برگشت و چشم‌هایش پر از خشم شد. گفت: «پس خودم را می‌کشم. همین الان از ماشین می‌پرم و خودم را خلاص می‌کنم».

بعد از ماجرای چاقو، به او گفته بودم که اگر یک بار دیگر چنین حرف‌هایی بزند، او را مستقیماً به بیمارستان مراقبت‌های روانی خواهم برد، بدون هیچ اما و اگری. آن روز هم دیگر جوابی ندادم جز اینکه ماشین را سر و ته کردم و به جای اینکه به راست بپیچم، به چپ رفتم. ناگهان با نگرانی گفت: «مرا کجا می‌بری؟ کجا میرویم؟» جواب دادم: «می‌دانی کجا می‌رویم». گفت: «نه! نمی‌توانی این کار را بکنی! داری مرا به جهنم می‌فرستی!». مقابل بیمارستان نگه داشتم و یکی از پرسنل را دیدم که به طور اتفاقی آنجا ایستاده بود. به سمتش دست تکان دادم و گفتم: «زنگ بزن پلیس، عجله کن!».

مایکل به وضعیت بدی برگشته بود، فریاد می‌کشید و می‌زد. او را محکم بغل کردم که نتواند از ماشین فرار کند. او مرا می‌زد و چندین بار آرنجش را به دنده‌ها و قفسه سینه‌ام کوبید. من هنوز از او قوی‌تر هستم اما همیشه همینطور نخواهد بود و به زودی او از من پُرزورتر خواهد شد.

پلیس به سرعت از راه رسید و پسرم را که فریاد می‌زد و لگد می‌‌پراند، به طبقه پایین بیمارستان برد. همانطور که ورقه‌ها و فرم‌های بیمارستان را پر می‌کردم، می‌لرزیدم و اشک‌هایم جاری شده بود… «چه مشکلاتی دارید… فرزند شما از چه سنی… با چه چیزهایی مشکل دارد… آیا فرزند شما تجربه قبلی داشته… آیا فرزندتان…»

دستکم حالا بیمه داریم. من اخیرا مسئولیتی در یک کالج محلی پذیرفتم و از شغل آزادم دست کشیدم، زیرا وقتی فرزندی مثل مایکل دارید، نیازمند مزایای بیمه هستید و هر کاری برای داشتن آنها انجام می‌دهید. هیچ بیمۀ شخصی چنین مشکلاتی را پوشش نمی‌دهد.

پسرم اصرار داشت که من دروغ می‌گویم، که همۀ ماجرا را از خودم درآورده‌ام تا از دستش خلاص شوم. روز اول که به بیمارستان زنگ زدم تا از احوالش مطلع شوم، گفت: «ازت متنفرم! و به محض اینکه از اینجا خلاص شوم، انتقامم را از تو خواهم گرفت!». اما از روز سوم دوباره پسر آرام و دوست‌داشتنی من شد، و باز همان قول و قرارها که بهتر می‌شود. من سال‌هاست که این قول‌ها را شنیده‌ام و دیگر باور ندارم.

در فرم پذیرش بیمارستان، در جواب به این سوال که «چه انتظاری از درمان دارید؟» نوشتم: «من کمک می‌خواهم!». و واقعا که نیازمند کمک هستم. این مشکل برایم بزرگتر از آن است که بتوانم به تنهایی تحملش کنم. گاهی اوقات هیچ انتخاب خوبی وجود ندارد، و تو باید فقط دعا کنی و شکیبا باشی تا وقتی که به عقب برمی‌گردی و نگاه می‌کنی، همۀ اینها منطقی به نظر برسد.

من این ماجرا را منتشر کردم زیرا من مادر «ادم لنزا» هستم. من مادر «دایلان کلبولد» و «اریک هریس» هستم. من مادر «جیسن هولمز» و «جرد لافنر» هستم. من مادر «سونگ هوی چو» هستم. و همه این پسرها و مادران آنها نیازمند کمک هستند. وقتی یک ماجرای غم انگیز در سطح ملی پیش می‌آید، همه به راحتی از موضوع اسلحه حرف می‌زنند، اما حالا زمان صحبت از بیماری‌های روانی است. (اسامی ذکر شده، نام عاملان کشتارهای قبلی در ایالت های مختلف امریکاست).

بر اساس آمار موسسۀ «مادر جونز»، از سال ۱۹۸۲، ۶۱ مورد قتل دسته جمعی، شامل استفاده از سلاح‌های گرم در سراسر ایالات متحده اتفاق افتاده است. ۴۳ نفر از این قاتلان مردان سپیدپوست بوده‌اند و فقط یک مورد زن بوده است. این گزارش به این پرداخته است که قاتلان چطور بطور قانونی سلاح تهیه کرده‌اند (که در بیشتر موارد چنین بوده است). اما این نشانۀ آشکار بیماری روانی باید ما را متوجه این نکته کند که چند نفر در امریکا با ترس و لرز زندگی می‌کنند، مانند من.

وقتی از مددکار اجتماعی فرزندم در مورد راه‌های ممکن پرسیدم، گفت: «تنها کاری که می‌توانی بکنی این است که پسرت را متهم به جنایت کنی. در این صورت، بر اساس اسناد و کاغذهای موجود محاکمه خواهد شد. تا وقتی که جرمی را متوجهش نکرده‌ای، کسی هیچ توجهی به این مشکل نشان نمی‌دهد».

من فکر نمی‌کنم که زندان جای پسرم باشد. محیط پر هرج و مرج زندان، حساسیت مایکل را به عوامل برانگیزاننده تشدید خواهد کرد و کاری با آسیب‌شناسی اساسی ندارد. اما به نظر می‌رسد که ایالات متحده امریکا، از زندان به عنوان راه حلی برای افراد دارای مشکل روانی استفاده می‌کند. بر اساس گزارش دیده‌بان حقوق بشر، تعداد زندانیان دارای مشکل روانی در زندان‌های امریکا از سال ۲۰۰۰ تا ۲۰۰۶ چهار برابر شده است، و این روند رو به افزایش است. در حقیقت، تعداد بیماران روانی زندانی پنج برابر جمعیت بیماران روانی غیرزندانی است.

با وجود مراکز درمانی ایالتی و با توجه به بسته شدن بیمارستان‌ها، حالا زندان آخرین جای زندگی برای بیماران روانی است. زندان‌های «رایکرز آیلند»، «ال.ای کانتی» و «کوک کانتی» در ایالت ایلینوی، میزبان بزرگترین مرکز درمانی در سال ۲۰۱۱ بوده‌اند.

کسی دوست ندارد پسر ۱۳ سالۀ نابغه‌ای را که عاشق هری پاتر و مجموعه حیواناتِ در آغوش هم است، به زندان بفرستد. اما جامعۀ ما با لکۀ ننگ به بیماری‌های روانی و سیستم درمانی ناکارآمد، راه دیگری برای ما باقی نگذاشته است. باید منتظر بود که یک روان‌‌پریش دیگر در یک رستوران، فروشگاه، یا مهدکودک به روی مردم آتش بگشاید، بعد دستانمان را در هم بفشاریم و بگوییم باید کاری کنیم!

من هم موافقم که باید کاری کنیم. حالا وقت آن رسیده که گفت و گویی معنادار و ملی در مورد بیماری‌های روانی انجام دهیم. این تنها راهی است که ملت ما می‌تواند به راستی التیام پیدا کند.

خدا مرا کمک کند. خدا مایکل را کمک کند. خدا همه ما را کمک کند.

تخلیۀ دانش آموزان وحشت زدۀ دبستان سندی هوک، پس از حملۀ خونین «ادم لانزا» به این مدرسه

واکنش‌ها به نامۀ لانگ

نامۀ جنجال برانگیز خانم لانگ با واکنش‌های متفاوتی در اینترنت و برخی از شبکه‌های تلویزیونی امریکا روبرو شده است. عده‌ای از خوانندگان نامۀ او، از چنین خشونت‌ خانگی ابراز نگرانی کرده و با اشاره به احتمال تسرّی آن به جامعه، از خانم لانگ خواسته‌اند که مصلحت‌ها و دلسوزی‌های مادرانه را به نفع جامعه‌ای بزرگتر زیر پا بگذارد و علیه پسرش اعلام جرم کند تا او به زندان فرستاده شود. از نگاه آنها، نمی‌توان دو فرزند دیگر این مادر، خودش و سایر اعضای جامعه را قربانی یک نفر کرد و حق زندگی آرام و بی‌تهدید را از دیگران گرفت.

گروهی دیگر از خوانندگان نامۀ خانم لانگ که عموماً مدافعان حقوق معلولیت هستند، انگشت اتهام را به سوی این مادر دراز کرده و گفته‌اند که او حق نداشته چنین «برچسب‌سازی» وسیعی نسبت به پسر نوجوانش انجام دهد. از نگاه آنها، مایکل از این پس و در سال‌های آینده از هر فرصتی برای تحصیل، اشتغال و سایر مزایای اجتماعی محروم خواهد شد، زیرا مادرش علیه او چنین شهادت‌نامۀ بلندی تنظیم کرده است. آنها چنین برداشت کرده‌اند که مشکل مایکل شاید در اندازه‌ای نباشد که بتوان قصاص پیش از جنایت کرد و او را هم‌ردیف قاتلان و عاملان کشتارهای جمعی قرار داد.

از طرف دیگر، عدۀ زیادی از والدینی که فرزند مبتلا به معلولیت‌های ذهنی یا بیماری‌های روانی دارند، ابراز نگرانی کرده‌اند از اینکه بیشتر رسانه‌های جمعی امریکایی بار دیگر بهانه‌ای پیدا کرده‌اند تا به معادل سازی «بیماری روانی» با «جرم و جنایت» دست بزنند. آنها تاکید کرده‌اند که اگر قاتلی به نام «ادم لنزا» مبتلا به اوتیسم بوده، نباید نتیجه گرفت که «اوتیسم» به معنای خشونت و کشتار است، و چه بسیارند کسانی که مبتلا به این بیماری یا سایر اختلال‌های روانی‌اند، اما خشونتی در رفتار خود نشان نمی‌دهند و حتی بی‌آزار و بی‌دفاعند. آنها خانم لانگ را سرزنش کرده‌اند که چرا در نامۀ بلند بالای خود، پسر خود را هم‌ردیف عاملان کشتارهای جمعی قرار داده و به ذهنیت نادرست جامعه نسبت به بیماران ذهنی دامن زده است.

عده‌ای دیگر نیز فارغ از موضوع مایکل و مادرش، این نامه را سندی دیگر بر وضعیت اسفبار افراد مبتلا به مشکلات روانی در جامعۀ امریکا دانسته‌اند و خواستار افزایش کمک‌های قانونی و مالی به نیازمندان خدمات سلامت روانی شده‌اند.

***

به نظر می رسد هنوز رسانه های جمعی، حتی در کشورهای پیشرفته، راه درازی در پیش دارند تا معلولیت ها را به شیوه ای صحیح بازنمایی کنند. این مشکل در مورد رسانه های جمعی ایران مضاعف است، زیرا هم ادبیات تحقیقی فقیری دارد و هنوز آنچنان که باید، مورد توجه محققان، دانشگاهیان و علاقه مندان رشته های علوم انسانی و همینطور دست اندرکاران رسانه ها قرار نگرفته است.