شخصیت پردازی مونث در مجموعه کلاه قرمزی + بهاریه

در تازه‌ترین شماره ماهنامه “مدیریت ارتباطات” (اردیبهشت ۱۳۹۲)، مقاله‌ام در مورد شخصیت‌پردازی مونث در مجموعه کلاه‌قرمزی با عنوان ” نَه جیغ، نَه دست، نَه هورا” منتشر شده است.

در این مقالۀ تحقیقی، با اشاره به چرخش ملموس کارگردانان دنیای انیمیشن به سمت شخصیت‌پردازی جنس مونث در محصولات‌شان، به مثال‌هایی پرداخته‌ام که در آنها، بر خلاف رویۀ رایج در والت دیزنی و پیکسار، این بار دختران شخصیت اصلی یا قهرمان داستان شده‌اند. با این مقدمه، به بررسی شخصیت‌سازی جنس مونث در مجموعه کلاه قرمزی پرداخته‌ و این سوال را مطرح کرده‌ام که چرا قریب به اتفاق عروسک‌های اصلی این مجموعه پسر هستند و جنس مونث عمدتاً در دو تیپ (پیرزن و بی‌بی، یا دختر جیغ جیغوی همسایه) شخصیت سازی شده است.

بهاریه در شماره قبلی ماهنامه

در شماره قبلی ماهنامه مدیریت ارتباطات (اسفند ۹۱ و فروردین ۹۲) بهاریۀ من به نام “زایش طبیعت کودکی در سال نو” به چاپ رسید. بد نیست گوشه‌ای از آن مطلب را در اینجا بیاورم:

«…باری، هرچه بود و هر رنگی داشت، همه از آن بود که هنوز درهای شناختِ بی‌رحم دنیا به روی ذهنِ کودکانه‌مان باز نشده بود… روزگار در چنبرۀ رؤیاهای ما گرفتار بود و نه ما در دامِ روزگار. نمی‌دانستیم و نمی‌دانستیم و نمی‌دانستیم و زمان کش می‌آمد در جهلِ شیرینِ‌ ما و مکان بزرگتر از آنی بود که وقتی قد کشیدیم، با حیرت به کوچکی‌اش نظر دوختیم. ندانستیم که زوایۀ دید کودکانه‌مان همواره از پایین به بالا بود و هر آنچه که روبروی دید ما قرار داشت، درشت‌تر می‌نمود.

زمین در چرخش جادویی خود، زمان در سرعتِ پرشتاب خود، گردونۀ هستی در حرکتِ دوّار جاودانیِ خود، زندگی در فرایندِ گویی شیمیاییِ تبدیل از بودن به شدنِ خود، همگی در این جنبشِ مداوم دست در دست هم داده‌اند تا در چرخه‌ای همیشگی، موجودی انسان‌نام را از نبودن به تولد، از کودکی به بزرگسالی، از بزرگسالی به مرگ، از مرگ به زندگیِ دوباره تحویل دهند و عجبا که در این چرخۀ شگفت‌آور، آنچه که به سرعت از یادِ آدمی می‌رود، نه خاطراتِ شیرینِ کودکی، که ماهیتِ دوست‌داشتنیِ «انسانِ کودک» است؛ همان انسان که کودک است.

چگونه است که خاطره‌ها از یاد نمی‌روند اما طبیعتِ بی‌غشّی که شیرین‌ترینِ آنها را رقم زدند، در خاطر نمی‌ماند؛ یا شاید که فقط «مورد تقدیر»ی تأسف‌بار از بابت تکرارناپذیری‌اش قرار گیرد.

تا آدمی زنده است، آن طبعِ کودکانه، آن صافی و بی‌ریایی، آن زلالِ همیشه جاری، با او هست و چون آتشفشانی خاموش، بیقرارِ سر زدن از پسِ لایه‌های سنگینِ بزرگسالی است.

سال نو می‌شود، رخت و جامه‌ها تازه می‌شود، بوی خاطراتِ خوشِ کودکی می‌آید اما دریغ از دستی که بر آن درِ چوبیِ کهنه کوفته شود… دریغ از زایشِ طبیعتِ کودکی در سال نو و سال‌‌های نو…»