من به عنوان روزنامهنگار، بیشتر اوقات مصاحبه کردم اما کمتر پیش اومده که مصاحبه بشم. دوست دارم روزی کسی بیاد باهام یه مصاحبه درست و حسابی بکنه؛ کسی که بدونه چی باید بپرسه تا منم خوب حرف دلمو خالی کنم. اما حالا تا اون روز، که شایدم هیچ وقت نرسه، بذار جواب یکی از سوالات رو پیشاپیش بدم؛ نه به خاطر خودم، بلکه به خاطر تو، به خاطر دهها اسم و چهره آشنا که خوشبخت بودم بشناسمشون (بشناسمتون) و به خاطر صدها چهره گمنام که هیچ وقت نشد باهاشون (باهاتون) آشنا بشم.
اما سوال: الگوی شما توی زندگی کی بوده؟
جواب: من الگوهای زیادی داشتم اما اعتراف میکنم که به پای هیچ کدومشون نرسیدم. الگوهایی که شاید هیچ وقت خودشون رو اونقدر که من باورشون داشتم، باور نداشتند. من در زندگیام افراد زیادی رو دیدم که دارای معلولیت یا بیماری هستند. نمیدونم چرا همیشه نقطه توجهم بودند وهستند. همیشه احساس نزدیکی و دوستی با افراد معلول میکردم، بیآنکه خودشون بدونن. کم نبودند افرادی در جاهای مختلف، از انجمنهای مرتبط با معلولیت گرفته تا جاهای دیگه، که از نگاهشون میخوندم دوستم ندارن اما من دوستشون داشتم. وقتی مدرسه میرفتم، اگه بچهای معلولیت داشت و منزوی بود یا دوستی نداشت باهاش دوست میشدم. ما هیچ فرد معلولی در خانواده نداریم اما شاید اولین مواجهه غیرمستقیم با معلولیت را در ارتباط با پدربزرگ مادریام گرفتم که قبل از اینکه من به دنیا بیام، تصادف کرده بود و از اون به بعد، مفصل پاش زخم شد و دیگه هیچ وقت خوب نشد. پدربزرگم از دو عصا استفاده میکرد؛ اما من هیچ وقت فکر نکردم معلوله شاید به این دلیل که همیشه منتظر بودم زخمش خوب بشه. همیشه فکر میکردم موقتیه. اما او هیچ وقت خوب نشد و با همون پای مجروح در حالی سکته کرد که هنوز دو عصا زیر بغلش بود. گاهی فکر میکنم شاید مشکل پدربزرگم ناخودآگاه روی تصور من از معلولیت اثر گذاشت هرچند که اونو معلول نمیدونستم.
خب فکر کنم اینها میتونست پاسخ به یه سوال دیگه باشه؛ مثلا این سوال که چرا یا چی شد که به موضوع معلولیت علاقمند شدی؟ آیا فرد نزدیکی در خانواده ات معلولیت داشت؟ (تا حالا دیده بودید تو یک مصاحبه، اول جواب بیاد، بعد سوال؟)
برگردیم سر سوال اول. داشتم میگفتم؛ کسانی واسه من الگو بودند که خودشون شاید نمیدونستن چقدر توانایی دارند؛ و من بیشتر از خودشون اونها رو باور داشتم. به نظرم، زندگی کردن با مشکلات شجاعت زیادی میخواد؛ اونم مشکلاتی مثل بعضی معلولیتها که هیچ درمان یا راه حلی نداره. شاید بعضی ها بگن خب اگه تحمل نکنیم، چکار کنیم؟ مگه راه دیگهای هم هست؟ شاید از جهتی درست میگن؛ اما به نظرم، تحمل هم اَشکالی داره که به وزن شخصیتی آدمها مربوط میشه: مثلا کسی هست که معلولیت داره اما خودشو تو خونه منزوی کرده؛ خب این یک نوع تحملِ بیحاصله (از نظر من). یکی دیگه تحمل میکنه و غر میزنه و نفرین میکنه؛ این تحمل منفیه که نه تنها راهی پیش پای فرد باز نمیکنه، بلکه شاید راه دیگران رو هم سد کنه. اما نفر سوم تحمل میکنه و در عین حال، در کنارش سعی میکنه کاری از پیش ببره، سعی میکنه از تواناییهاش ولو اندک، بیشترین استفاده را ببره. سعی میکنه راه رو برای خودش و دیگران باز کنه. شاید همین نفر سوم بوده که منو بیشتر از هرکسی تحت تاثیر قرار داده؛ نفر سومی که میتونم دهها اسم روش بگذارم که از جمله دوستان خودم هستن و یا کسانی که همه مون میشناسیم.
جواب سوال به درازا کشید اما هنوز حق مطلب رو ادا نکردم و نگفتم توانایی شما، تلاشتون برای درست کردن زندگی بهتر واسه خودتون و اون تحمل مثبت و سازندهتون چقدر برام عزیزه و روم اثر میگذاره.
دلم گرفته بود اینها رو نوشتم. حالا بهترم. ممنون که هستید.
*تقدیم به اعضای عزیز صفحه حامیان حقوق معلولیت
با احترام
نگین حسینی
۲۳ آذر ۱۳۹۱
من هم همین روحیه رو داشتم وقتی کودک بودم .. وقتی بچه دار که شدم خدا منو بیشتر پیوند داد به کسانی که نه از سر ترحم بلکه از سر محبت نسبت به هم سن و سال های کم توان جسمی داشتم .. در واقع فکر میکنم اون ها به من نیاز نداشتند من به اون ها نیاز داشتم که بزرگ بشم . خوشحالم که در این وادی ام .. ای کاش نزدیکانم این حس من رو درک میکردند که اینقدر منعم نکنند از ماندن و بودن در بین این عزیزانم ..
خدایا تو زندگی شیشه ای من همه چیزا رو شکستی و منو بیدار کردی !
خدایا ازت می خوام تو این راه ، توی بقیه راه همراهیم کنی
من هنوز تو راهم ، یه کم برگشتم ، یه کم …
ما از تو ممنون هستیم
تویی که می شه گفت یکی از بهترین حامیان و مدافعان حقوق افراد معلول هستی