باز باران، بی ترانه…

نوشته ای از زهرا بیک، دوست عزیزی که از عصا استفاده می کند:

*****************

دلیل دارد که من زیاد اهل باران نیستم …

که نه دوستش دارم و نه از آن متنفرم …

یک دلیل دارد که من با آمدن باران یاد یک عالمه احساسات رمانتیک نمی افتم …

باران برای من تنها یک عالمه قطره ی ریز دوست داشتنی که از آسمان مهمان مان شده اند نیست … باران برای من تنها صدای خوب شرشر قطره ها روی سقف خانه نیست… باران مرا خیس میکند اما از نوع “موش آب کشیده” … باران احساس مرا عوض میکند اما از نوع “اضطراب” … باران حال مرا خوب نمیکند … باران دغدغه است برای من … باران تنها قدم زدن نیست … تنها لذت بردن نیست دوستان من … باران نگرانی در چاله افتادن هم دارد… باران، جوی های آب را سرکش میکند … قطره ها در خیابان شورش میکنند و زمین لیز میشود …برخی اعتقاد دارند آدم ها در پاییز خیلی بیشتر سُر میخورند … من اما احتمال سُر خوردنم زمان باران زیاد می شود… وقتی همه جا را آب گرفته و من باید از خیابان عبور کنم. وقتی کیفم و لباسهایم خیس و سنگین میشوند … وقتی عصایم مدام سر میخورد و مدام خیانت میکند … باران برای برخی آدم ها نوید شادمانی نیست … چراغ زرد خطر است برای احتیاط هزار برابر . برای “برخــــی” آدم ها …

شاید اگر خیابان های شهرم اینقدر بی رحم نبودند، من هم عاشق باران می شدم…. شاید…

پ.ن: عکس را در گوگل پیدا کردم. منبعی ندارد.

6 نظر در “باز باران، بی ترانه…

  1. کاش باشد روزی که تو دوست جانم هم باران را دوست داشته باشی… کاش روزی باشد که زمین های خیس و باران خورده مهربان تر باشند با دوست جان من …

  2. زهرا خانم بسیاری از مردم جامعه متوجه مشکلات معلولین نیستن اما خودمن به شخصه خیلی برام مهمه و همیشه به مشکلات این عزیزان فکر میکنم. دوست ندارم ترحم کنم اما دوست دارم کمک کنم.ایکاش میتونستم کمک کنم که مشکلات معلولین عزیزمون کمتر بشه. خیلی نوشته قشنگی نوشتید.موفق باشید

  3. دلم گرفت از آسمون
    هم از زمین هم از زمون
    ..
    فکر میکردم عده ای بخاطر سیل و سیلاب از بارون خوششون نیاد اما این مورد ر نمیدونستم
    🙁

  4. عجب تلنگری بود .. عجیب شکست دلم رو .. 🙁
    باور کن تا به حال به این فکر نکرده بودم که یک نابینا یا معلول در باران دچار چه مصیبتی میشه .. شاید به این علت که هنوز هم حسن در رفت و امد وابسته به خودم بوده .. 🙁 بهش فکر نکرده بودم .. خیلی سخته ..

    اولین بار که باهام مصاحبه داشتی یه تلنگر شدید خوردم سر لقمه گاز زدن حسن .. با شما صحبت میکردم که یادم افتاد حسن ۳-۴ سالشه و من دستش رو نگذاشتم در دهانم تا لقمه گاز زدن رو عملی یاد بگیره من یادش ندادم و توقع داشتم لقمه رو به جای اینکه با دندان های عقب بکنه ، با دندون های جلوییش گاز بزنه .. تلنگری زیاد میخورم ولی بعضی هاشون مثل این بدجوری روحم رو میشکنه ..
    🙁

دیدگاه‌ها غیرفعال هستند.