بایگانی دسته: Friends
تقدیر و تدبیـــــــــــــــر…
کلماتی که هانیه نوشته، مرا به فکر فرو برد… مطلب او را در وبلاگش خواندم و تصمیم گرفتم در روز+نامه به اشتراک بگذارم. هانیه نوشته:
«نمی دانم کتاب سرنوشت چه چیز برایم خواهد نگاشت و مرا به کدامین جاده بی انتها رهنمون می سازد؟ نمی دانم خدا در وجودم چه دید که مرا به نبردی سخت با دستان پر زور زندگی دعوت کرد اما هر چه هست، من ازدقایق زیبای زندگی لذت خواهم برد چون می دانم آن را دوباره تجربه نخواهم کرد.
شاید آمده ام تا روشنایی روز را در دل تاریکی شب تجربه کنم و به دیگران بگویم در اوج تاریکی هم می توان نگاهی زیبا داشت وشمعی افروخت. شاید آمده ام تا از موسیقی برگ در گوش شبنم تازه متولد شده لذت ببرم و به شعر دلاویز زندگی معنایی تازه بخشم.
می دانم گاهی از پرسه در کوچه های سرد سرنوشت خسته می شوی و زبان به شکوه می گشایی.. طلایی ترین لحظه تعالی روحت مبارک! تو به دیدار خدا نایل شده ای!
می دانم سالها صبوری کرده ای و از دریچه احساست با مردم شهر سخن گفته ای تا تو را باور کنند و از روزنۀ امید به پنجره زیبای زندگی نگاه کرده ای تا عطر خوش همدلی را استشمام کنی… استوار باش و به راهت ادامه بده! سر انجام روزی صدایمان را خواهند شنید و باورمان خواهند کرد.
بخشی از تقدیر به دست ما نگاشته نمی شود و بخش دیگرش حاصل تدبیر ماست.
می توانیم سرنوشت سنگی را انتخاب کنیم که ساکن است و هیچ اثری در دنیا نخواهد داشت و روزی خواهد مرد… یا سرنوشت رودی را داشته باشیم که درمیان لحظه ها جاری می شود تاطراوت وسر سبزی را به زمینیان هدیه کند و رویش جوانه ماندگاری را جشن می گیرد…
تو چگونه سرنوشتت را رقم خواهی زد؟ سعی کن بهترین انتخاب را داشته باشی چون خدا تو را لایق بهترین ها آفریده است.»
از طریق سایتم روز+نامه با “هانیه عرب” نویسنده دارای معلولیت آشنا شدم. هانیه در وبلاگش در مورد خودش نوشته:
“دارای معلولیت جسمی حرکتی (سی پی کوادر) و ازناحیه هردو دست و هر دو پا دارای مشکل هستم. درحال حاضر دانشجوی رشته حقوق دانشگاه مجازی نور طوبی تهران می باشم. به ادبیات علاقه دارم و در اوقات فراغت داستان یا دل نوشته هایی را به تحریر در می آورم.»
هانیه تا به حال سه کتاب به نام های: “پرواز با بال عشق”، “قهرمان عرصه زندگی” و “تولدی دوباره” را منتشر کرده که البته کتاب “پرواز با بال عشق” جدیدترین آنهاست و شهریور امسال منتشر شده است.
نام وبلاگ هانیه “لبخند زندگی” است و آدرسش: http://
شرح عکس: هانیه عرب هنگام بازدید از مجتمع رعد
بخندید اما نه به ما!
مطلب زیر را دوست عزیز دارای معلولیتم، خانم زهرا بیک نوشته و با دوستان غیرمعلول خود به اشتراک گذاشته است. او امیدوار است که این نوشته ها بتواند دست کم در رفتار و فرهنگ چند نفر از دوستان تاثیر بگذارد و آنها را بیش از گذشته از مسائل معلولین آگاه کند.
و این هم مطلب زهرا:
– لبخند بزنید لطفا – ۱
درمن باب مساله ی نه چندان پیچیده و در عین حال صعب ِ فرهنگ سازی برای رعایت حقوق افراد دارای معلولیت، تصمیم گرفتم بعد از این، مطالبی برای تذکر و یادآوری برای دوستان غیر معلولم در صفحه ام قرار بدهم: و چنین آغاز می کنیم :
* عزیزانم، اگر شنیدید کسی فریاد برآورد که “معلولیت، محدودیت نیست” ، مطمئن باشید این سخن شعاری بیش نیست. معلولیت محدودیت دارد. محدودیت های بی شمار جسمی ، روحی و یا گاها حتی درد هم دارد…
قصد ندارم نوشته ام را چندان طولانی کنم، میدانم خواندن متن های بلند در حوصله ی مخاطبین “جوان” و “بی خیال” من نخواهد بود؛ پس سخن کوتاه میکنم و اولین تذکرم را یادآور میشوم…
مهربانان، در نحوه ی نگاه و برخوردتان (مخصوصا در اولین برخوردها و یا در خیابان) دقت کنید. فردی که کمی با دیگران متفاوت است، به هیچ وجه دوست ندارد دیگران او را با نگاهشان دنبال کنند، به او بخندند یا بعضا تاسف بخورند.
ما همه انسانیم. همه ی ما روح داریم و می توانیم لبخند بزنیم و یا گریه کنیم. تفاوتی میان ما نیست. برای همین است که اغلب سعی میکنم در خیابان و یا در کنار دوستان، لبخند بر لب داشته باشم، تا دیگران بدانند حتی با وجود ِ محدودیت های معلولیت ، باز هم می توان به زندگی ادامه داد … چاره چیست؟
دلدادهی ترجمه؛ ترجمان دلدادگی
سال ها گذشته است از آن روز که پای صحبت های فریدون دولتشاهی، مترجم به نام و همکار دوست داشتنی ام نشستم و هرگز به چاپش نسپردم. چندی پیش که خبر فوت او را شنیدم، ناگهان یاد گفت و گو افتادم و این بار بیشتر از هر زمانی احساس شرمساری و گناه کردم که چرا تا وقتی خودش هنوز زنده بود، مصاحبه را منتشر نکردم. به هر حال، پس از سال ها، مصاحبه در شماره اخیر ماهنامه مدیریت ارتباطات (دی ۱۳۹۱) به چاپ رسید و من متن آن را برای ادای دین و احترام به همکار فقیدم، در روز+نامه نیز منتشر می کنم. روح پاکش در آرامش ابدی…
*****************
گفت و گویی منتشر نشده با مرحوم فریدون دولتشاهی، مترجم بنام مطبوعات ایران
دلدادهی ترجمه؛ ترجمان دلدادگی
نگین حسینی
neginh@gmail.com
بزرگ بود/ و از اهالی امروز بود/ و با تمام افقهای باز نسبت داشت/ و لحن آب و زمین را چه خوب میفهمید/ صداش به شکل حزن پریشان واقعیت بود/ و پلکهاش مسیر نبض عناصر را به ما نشان داد/ و دستهاش هوای صاف سخاوت را ورق زد/ و مهربانی را به سمت ما کوچاند/ به شکل خلوت خود بود/ و عاشقانهترین انحنای وقت خودش را برای آینه تفسیر کرد
شعر سهراب تنها تزئینی برای این گفت و گو نیست. خط به خط این شعر در مورد او صدق میکند؛ در مورد مردی که سرشار از مهربانی، پاکی و راستی بود.
فریدون دولتشاهی از مترجمان به نام مطبوعات ایران، دهها جلد کتاب سیاسی را به زبان فارسی برگرداند تا خوانندگان ایرانی، در دهههایی که هنوز خبری از رایانه و اینترنت نبود، از کتابهای سیاسی جهان دور نمانند. مردی سختکوش که دل را و زندگی را به ترجمه بخشیده بود، ویژگیهایی داشت که در این زمانه بس کمیاب است: آرام، مهربان، متعادل، خوشرو و بیهیچ گره و کینه. او نمونهای واقعی از حُسن خلق و معاشرت بود؛ دلدادهی ترجمه و ترجمانِ دلدادگی در روزگار قحطی مهر و درستی.
این گفت و گو را در یکی از روزهای پاییزی اواسط دهه ۱۳۸۰ با او انجام دادم که به دلایلی منتشر نشد؛ تا حالا که حدود چهار ماه از فوت آن مترجم پرکار و مهربان میگذرد. فریدون دولتشاهی در این مصاحبه از پدر و مادر مرحومش میگوید؛ از عشق پدر به هنر و موسیقی که نغمههایی جاودانه را وارد زندگی او کرد، تا روزهای تنهاییاش که با کار و شعر و موسیقی آنها را پُر میکند.
هنوز در تصورم، هر روز مردی تنها را میبینم که کیفی ساده به دست دارد، سر به زیر وارد خیابان روزنامه اطلاعات میشود، به تحریریه میرود، با لبخند به همه سلام میکند، پشت میزش در سرویس خارجی مینشیند و دل به کارش، به عشقش میسپارد…
****
* آقای دولتشاهی، بهتر است به گذشته برگردیم؛ به روال معمول تاریخ و محل تولد.
– من ۲۵ اردیبهشت سال ۱۳۱۷ در منیریه تهران به دنیا آمدم. پدر و مادرم هر دو کرمانشاهی بودند اما چون پدرم در دانشگاه تحصیل میکرد، به تهران آمده بودند.
* تحصیل دانشگاهی در دهه ۱۳۰۰ خیلی جالب است!
– بله. پدرم اولین کسی بود که سال ۱۳۱۱ از دانشگاه تهران لیسانس حقوق گرفت. البته دو سال طب خوانده بود اما بعد به وکالت تغییر رشته داد. میگفت دیدم طب کار من نیست، رهایش کردم.
* اسم کوچک پدرتان چه بود؟
– (مرحوم) فضلالله دولتشاهی.
* پس تحصیل پدر روی زندگی خانوادگی اثر گذاشت.
– بله. علاوه بر اینکه خانوادهام ساکن تهران شدند، چون پدرم حقوق خوانده بود، من هم رفتم انگلیس که حقوق بخوانم.
* حتما در تهران مدرسه رفتید؟
– ما پیش از اینکه در محله منیریه ساکن شویم، در خیابان شاهرضای سابق (انقلاب) زندگی میکردیم. من به دبستان منوچهری واقع در کوچه انوشیروان میرفتم که البته الان دیگر وجود ندارد و به جای آن دانشگاه امیرکبیر ساخته شده است. آن زمان بعد از دبستان، دبیرستان شروع میشد که دو سیکل داشت: سیکل اول که تا نهم بود و سیکل دوم تا دوازدهم؛ و فقط در سال دوازدهم رشتهای میشد.
* شاگرد خوبی بودید؟
– در سیکل اول نه خیلی عالی، اما بدک نبودم. در سیکل دوم هرچه بالاتر میرفتم، درسم خرابتر میشد (میخندد). سال ششم اگر نمرههای ادبیات و انشاء نبود، رد میشدم! پنج تا تجدید آوردم! من از اول ادبیات را دوست داشتم اما در درسهای دیگر شاگرد خوبی نبودم.
* خاطرهای از درس نخواندنهایتان به یاد دارید؟
– یادم هست که یک سال عربی ۲۰ شدم اما سال بعدش ۶ گرفتم! معلم گفت: ببینم تو چطور پارسال ۲۰ گرفتی، امسال ۶؟ گفتم: هیچی، عشقی درس میخوانم (میخندد).
* اشاره کردید که برای تحصیلات به انگلستان رفتید. چه سالی بود؟
– سال ۱۳۳۶، بعد از پایان تحصیلات دبیرستانی عازم انگلستان شدم. اول به لیدز رفتم تا رشته زبان انگلیسی بخوانم اما بعد برای رشته حقوق به لندن برگشتم. البته دو سال طول کشید تا وارد دانشگاه شوم چون مدرک دیپلم ما را قبول نداشتند.
* در مجموع چند سال در انگلستان بودید؟
– چهار سال و نیم.
* برگردیم به فضای خانوادگیتان. چند خواهر و برادر دارید؟
– پدر و مادر من دخترخاله و پسرخاله بودند. من پسر بزرگ آنها بودم و بعد از من یک پسر و یک دختر هم به دنیا آمدند. برادرم سال پیش فوت شد و الان فقط یک خواهر دارم (خواهر ایشان هم سال ۱۳۹۰ از دنیا رفت).
* محیط خانوادگیتان چطور بود؟
– محیط خانوادگی ما گرم و صمیمی بود؛ به خصوص پدرم خیلی آرام و بیشتر سرش در کتاب و مطالعه بود. خصلت دیگر پدرم که به من هم رسیده، این بود که عاشق موسیقی بود. خودش ساز نمیزد اما دستگاههای موسیقی را کاملا میشناخت و به همین دلیل، با خیلی از هنرمندان آن دوره دوست بود. مثلا یکی از کسانی که حتما هر سال به دیدنش میرفتیم، مرحوم صبا بود. روز اول فروردین هر سال، ابتدا به دیدن پدر بزرگم میرفتیم و بعد به منزل مرحوم صبا. پدرم این کار را وظیفه خود میدید. من هم در همان سالها با خیلی از هنرمندان آشنا شدم.
* پدرتان با کدامیک از دیگر هنرمندان ارتباط داشتند؟
– اگر بخواهم نام ببرم، خیلی میشود اما اشخاص معروفتر، در گروه خوانندهها با مرحوم بنان، داریوش رفیعی، فاخته (قوامی)، ادیب خوانساری و تاج اصفهانی معاشرت داشت. در میان آهنگسازان و موسیقیدانان با مرحوم صبا، حسن یاحقی، پرویز یاحقی، حسن کسایی؛ و همینطور با گروهی از خوانندههای کرمانشاهی مثل علی البرزی دوست بود.
* خاطرهای از معاشرت با این هنرمندان به یاد دارید؟
– خاطره خاصی نه؛ خاطره همان صداهایی است که میشنیدم، و همان آوازهایی که آن روزها خوانده میشد. روزهای تعطیل و آخر هفته اغلب به دماوند میرفتیم؛ بیشتر هنرمندان معمولا آنجا جمع میشدند. من از ابتدا در چنان محیطی بزرگ شدم و بعدها خودم دوستان هنرمندی پیدا کردم، مثل استاد شجریان و کوروس سرهنگزاده که جزء خوانندگان برنامه «گلهای جاویدان» بود. همینطور داوود پیرنیا (پسر مشیرالدوله معروف) که اخیرا در برنامه «آوای موسیقی» شبکه ۴ هم از او تجلیل شد چون موسیقی ایران را به نوعی دگرگون کرد. آن زمان که موسیقی ایرانی رو به نابودی بود، او برنامه گلها را ساخت.
* از آن برنامهها خاطرهای دارید؟
– بله، یادم میآید که مسابقهای گذاشتند، اول شعر را میخواندند و بعد میپرسیدند شاعرش که بود. من محصل دبیرستان بودم که هر ۵ دوره این مسابقه را برنده شدم. جواب همه سوالات را درست دادم و جایزه گرفتم. جایزه اول، دیوان سعدی بود. بعد هم دیوان شاعران دیگر، مانند حافظ و عراقی و غیره.
* پدرتان کی و چرا فوت شدند؟
– پدرم سال ۱۳۳۹ درسن ۴۸ سالگی از دنیا رفت. ناراحتی کلیه داشت که آن زمان قابل علاج نبود اما حالا به راحتی درمان میشود.
* فکر کنم شما در آن زمان انگلیس بودید. چطور متوجه شدید؟
– بله، این هم خودش داستانی است… یکی از دوستان پدرم به نام محمدعلی مسعودی (پسرعموی عباس مسعودی، موسس روزنامه اطلاعات) میخواست برای دیدن فرزندانش به پاریس برود اما گفته بود اول به لندن میروم تا به «فری» سر بزنم –دوستان و آشنایان مرا فری مینامیدند-. او به لندن آمد و سه چهار مرتبه مرا به ناهار دعوت کرد اما هیچ چیزی نگفت و نرفت. بعدا به دوستان مشترکمان گفته بود که هر کاری کردم، نتوانستم این خبر بد را به فری بدهم. شش-هفت ماه بعد، دوست دیگری به نام آقای تابش که شاعر بود، در نامهای برایم نوشت که پدرت فوت شده. یعنی من تازه ماهها بعد از مرگ پدرم از فوت او باخبر شدم.
* در این مدت خودتان متوجه غیبت پدر نشدید؟
– او هفتهای یک بار برایم نامه میفرستاد اما مدتی نامههایش دیر شد. در یکی از نامههای آخر برایم نوشت که کارم خیلی زیاد شده و شاید دیگر نتوانم برایت نامهای بنویسم. همانطور که گفتم، پدرم دو سال طب خوانده بود و میدانست که از آن بیماری میمیرد اما برای من طوری نوشت تا نگران نشوم. خواهرم بعدها در نامههایش اشاره کرد که پدر کمی بیمار است اما بالاخره آقای تابش خبر فوتش را برایم نوشت. حتی چند نفر از خویشاوندان ما که در لندن تحصیل میکردند و میدانستند پدرم از دنیا رفته، نتوانستند این خبر را به من بدهند.
* شما پسر بزرگ خانواده بودید. آیا فوت پدر روی زندگی شما و مسیری که در پیش گرفته بودید، اثر گذاشت؟
– بله. بعد از پدر، سرپرستی خانواده به عهده من افتاد. به هر حال پدرم کارمندی ساده بود و مشکلات مالی هم در زندگی ما وجود داشت.
* اما شنیدهام که شما به قول معروف «شازده» بودهاید!
– ما شازده بودیم اما به قول معروف، شازده بیتاج و تخت! چیزی به آن معنا نداشتیم. «دولتشاه» پسر بزرگ فتحعلیشاه، از عباسمیرزا هم بزرگتر بود اما چون مادرش گرجی بود، نمیتوانست ولیعهد شود. شرط تاج و تخت این بود که پدر و مادر هردو از ایل قاجار باشند. دولتشاه پسر سلحشوری بود. وقتی عثمانیها به ایران حمله کردند و کرمانشاه و عراق را گرفتند، دولتشاه این بخشها را پس گرفت اما در بازگشت دچار بیماری وبا شد و از دنیا رفت. او اتفاقاً شاعر هم بوده است. یک جلد دیوان خطیاش را داشتم؛ کسی از من گرفت و دیگر پس نداد!
* برگردیم به سوال قبل؛ مسئولیت شما در نبود پدر.
– بله. بعد که متوجه شدم پدرم فوت شده، درس و تحصیل را نیمهکاره رها کردم و به تهران برگشتم تا خانواده را سرپرستی کنم. آن موقع خواهرم، شیرین، که شش سال از من کوچکتر است، ۱۶ ساله و برادرم ۱۲ ساله بود.
* مادرتان کی از دنیا رفتند؟
– سال ۱۳۷۰ در منزل خواهرم بودیم که مادرم از دنیا رفت. دقیقا نمیدانم چند سال داشت، هفتاد و پنج یا هشتاد سال.
* رابطه شما با پدر و مادرتان چطور بود؟
– خیلی خوب بود. مادرم انسان بسیار سادهای بود، و مثل همه مادرها، خیلی هم مهربان. جالب اینکه حدود ۶۰ سال در تهران زندگی کرد اما اگر با او حرف میزدی، فکر میکردی تازه از کرمانشاه آمده! لهجه غلیظ کردی داشت. گفتم که پدرم هم خیلی آرام بود. به یاد ندارم حتی یک بار سرم داده کشیده باشد. خب البته من هم آرام بودم. کاری نمیکردم که نیاز به برخوردی باشد.
* از مادرتان هم خاطرهای بگویید.
– خب باید بگویم خیلی مادر بود. قبل از انقلاب، مدت کوتاهی در کیهان انگلیسی کار میکردم. ساعت کارم ۱۱ تا ۲ نیمهشب بود. یک شب هلیکوپتر ملکه اردن سقوط کرد و ملکه کشته شد. صفحه روزنامه باید عوض میشد. بنابراین تا صبح در روزنامه ماندم و ساعت ۷ صبح به خانه رسیدم. آن زمان منزل ما در شمیران بود، خیابان نیاوران. وقتی نزدیک خانه شدم، یکباره مادرم را دیدم که سر کوچه نشسته. با تعجب گفتم چرا اینجا نشستهای؟ گفت: دیوانهام کردی! یک تلفن میزدی! گفتم: فکر میکردم دیروقت است و خوابیدهاید. گفت: تا تو خانه نیایی که من نمیخوابم.
* اسم مادرتان چه بود؟
– صدیقه کلانتری. پدرش هم روحانی بود.
* اشاره کردید که پدرتان کارمند ساده بود. کجا کار میکردند؟
– پدرم در وزارت دارایی کار میکرد. آخرین شغلش هم در زمان دکتر مصدق بود که قرار شد کمیسیون مالیاتی ایجاد شود. مرحوم مصدق یک عده را به عنوان رئیس کمیسیونهای مالیاتی انتخاب کرد که پدرم یکی از آنها بود.
* از کارها یا شغلهایی که خودتان داشتهاید بگویید.
– سال ۴۲ یا ۴۳ حدود سه ماه در کیهان کار کردم. پیش از اعتصاب مطبوعات هم دو سال در آنجا مشغول بودم. علاوه بر این، در شرکت تبلیغی «نگاره» هم کار میکردم که بعدا به کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان تبدیل شد. شرکت نگاره را مرحوم فیروز شیروانلو راهاندازی کرد و بهترین هنرمندان را به کار گرفت. البته اسمش تبلیغات بود اما کار ما پیشرفتهتر از تبلیغات بود. از جمله کسانی که با ما کار میکردند، میتوانم از عباس کیارستمی، پرویز کلانتری، و نجومی نام ببرم که آن زمان همگی نقاش بودند؛ و نویسندگان و شاعرانی همچون سیروس طاهباز و م. آزاد (تهرانی). ما بعدا دستهجمعی به کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان رفتیم. من از سال ۱۳۴۸ تا ۱۳۵۴ در کانون مشغول بودم. یک مدت هم در یک شرکت بیمه کار کردم و رئیس بیمه اتومبیل بودم (میخندد).
* شما و بیمه؟!
– واقعاً! کاری بود که جداً از آن متنفر بودم. همین باعث شد که به صدا و سیما بروم. روزی یکی از آشنایان از من پرسید: واقعا از کارت راضی هستی؟ گفتم: راضی؟! اصلا و ابدا! گفت: من هم تعجب کردم که چطور رفتی بیمه! بعد سوال کرد: دوست داری بروی رادیو و تلویزیون؟ گفتم: آره ولی کسی را آنجا نمیشناسم. گفت من آشنایی دارم. و مرا به کسی معرفی کرد که آن زمان معاون سیاسی رادیو و تلویزیون بود. از سال ۱۳۴۹ تا ۱۳۸۰ در صدا و سیما کار کردم. سردبیر خبر واحد مرکزی خبر، بخش اخبار خارجی بودم. بعدها که واحد مونیتورینگ درست شد، سردبیر آن بخش شدم. اوایل خودم ترجمه میکردم اما وقتی کار زیاد شد، دیگر به ترجمه نمیرسیدم و بیشتر نظارت میکردم. از سال ۱۳۶۵ هم به روزنامه اطلاعات آمدم و با ترجمه سیاسی شروع کردم. کتاب خاطرات ریچارد نیکسون- سال ۱۹۹۹ را برای اولین بار برای اطلاعات ترجمه کردم و همین باعث شد وارد حوزه ترجمه کتابهای سیاسی شوم. ترجمه زندگی من است. واقعا دوستش دارم.
* در میان کتابهایی که ترجمه کردهاید، کدامیک را بیشتر دوست دارید؟
– اولین کتابی که خیلی علاقهمندم کرد، «پایان زمین» بود. واقعا آن را دوست داشتم چون همه وقایع را خیلی طبیعی شرح داده و وقتی میخوانمش، احساس میکنم که من هم دارم همراه نویسنده سفر میکنم. ماجرای خبرنگاری است که از شرق افریقا راه میافتد و تا چین میرود. او همه مشکلات و ناراحتیهای مردم را میبیند و جمله قشنگی هم میگوید: «یک خبرنگار هیچ وقت نباید با هواپیما سفر کند، باید سوار اتوبوس شود و در میان مردم باشد». کتاب دیگر «خاطرات گورباچف» بود که بسیار خواندنی بود. از بعضی از جنبههای شخصیتی گورباچف هم خوشم آمد.
یادم رفت به کتاب «میگل» اشاره کنم که اولین کتابی بود که ترجمه کردم. من عاشق این کتابم و با داستانش زندگی کردم. ماجرا درباره پسربچهای روستایی است که شبانی میکند. میگل شخصیتی دارد که هر آدمی، آن را به خودش نزدیک میبیند. هر کسی آن دوره را گذرانده و میتواند خودش را در آن داستان پیدا کند. متن میگل را مدیون «م. آزاد» هستم که برای ویراستاریاش خیلی زحمت کشید. شاید باور نکنید که ما دو سال روی این کتاب کار کردیم. با هم خط به خطش را میخواندیم، ترجمه و ویراستاری میکردیم.
* با اینهمه دلدادگی به کار، آیا تا به حال شده که حین ترجمه کتابی گریه کنید؟
– اتفاقا حین ترجمه «میگل» خیلی گریه کردم. همینطور در «پایان زمین» و «خاطرات گورباچف». یکی از دلایلی که این کتابها را بیشتر دوست دارم، همین است که با آنها احساس عاطفی برقرار کردم؛ و جالبتر اینکه وقتی ترجمه این کتابها تمام میشد، خیلی ناراحت میشدم. دلم میخواست ماجرا ادامه پیدا میکرد چون جزیی از زندگیام شده بود.
* پس شما به راستی عاشق ترجمه هستید.
– دقیقا همینطور است. اگر ترجمه نکنم، دیوانه میشوم!
* برگردیم به وضعیت امروز. بقیه اعضای خانوادهتان کجا هستند؟
– خواهرم در هلند زندگی میکند. برادرم سال پیش از دنیا رفت. من هم که تنها هستم.
* با تنهایی چگونه سر میکنید؟
– بیشتر مشغول کار هستم. صبحها که به روزنامه میآیم. در خانه هم مشغول ترجمهام. گفتم که اگر ترجمه نکنم، دیوانه میشوم!
* در خانه روزی چند ساعت کار میکنید؟
– اقلا روزی ۷-۸ ساعت. هستم اگر میروم، گر نروم نیستم! ظهر که از روزنامه به خانه میروم، یک ساعت استراحت میکنم. از حدود ساعت ۴ ترجمه را شروع میکنم تا ۸ شب. بعد کمی قدم میزنم. وقتی برمیگردم، کمی تلویزیون تماشا میکنم. بیشتر فیلم و خبر میبینم. تا ۱۲ شب ترجمه میکنم و بعد میخوابم.
* حتما شعر و موسیقی هم در برنامه دارید؟
– بله، وسط کار شعر هم میخوانم. بیشتر به شاعران کلاسیک علاقه دارم، مانند سعدی که واقعا استاد سخن است و شعرهایش مثل تابلوی نقاشی است: «سروِ بالایی به صحرا میرود»… یا بابا طاهر و حافظ. از شاعران معاصر هم اخوان ثالث، هوشنگ ابتهاج (سایه) و عماد خراسانی را دوست دارم که شاعری شوریده بود و در غزل بینظیر. اخوان ثالث درباره او میگوید که بعضی غزلهایش پا به پای غزلهای حافظ و سعدی است. به اشعار سیاوش کسرایی هم علاقه دارم. موسیقی کلاسیک ایرانی، به خصوص آواز استاد شجریان، بنان، محمودی، و خوانساری که مرا به حال و هوای گذشته میبرند… من حدود ۳۰۰ نوار کلاسیک دارم.
* وقتی به حال و هوای گذشته میروید، چه تلخیها و شیرینیهایی را به یاد میآورید؟
– بهتر است آدم اصلا خاطرات تلخ را به یاد نیاورد. خاطرات شیرین هم دیدار دوستان است. من هنوز از دیدن دوستان خیلی خوشحال میشوم.
* از شما ممنونم که وقت دادید و این مصاحبه را پذیرفتید.
– من هم از شما متشکرم.
شهر مناسب با شهرام مبصر
شهرام مبصر: «به خودم قول داده بودم حتی اگه بتونم فقط یک پل و رمپ درست کنم یه قدم به جلو برداشتم. اما الان خوشحالم که تمام مدیران شهرداری منطقه ۲ این دغدغه رو پیدا کردن. از خدا ممنونم که حمایتم کرد و از همسرم، سونیا که واقعا تنهام نذاشت. اما تازه اول راهیم. هنوز خیلی مونده… فکر کنم از اینجا به بعد واقعا به کمک و حمایت دوستان نیاز دارم».
شهرام مبصر، جوان خوش اخلاق، کوشا و پیگیر عضو انجمن باور، مدتی است به عنوان مسئول کارگروه مناسب سازی و ایمن سازی معابر، اماکن و فضاهای شهری درشهرداری منطقه ۲ تهران مشغول به کار شده است. دغدغۀ شهرام این روزها این است که مسیرهای ترافیکی و تردد منطقه ۲ تهران را برای عبور و مرور افراد دارای معلولیت مناسب سازی کند. این دغدغه، یکی از آرزوهای بزرگ افراد معلول در ایران و البته در هر جامعهای است؛ که بتوانند از خانههایشان بیرون آیند و مطمئن باشند که در ادامۀ مسیر، چرخهای ویلچرشان مقابل پلهها متوقف نمیشود؛ یا اگر مشکل بینایی دارند، مطمئن باشند که بدون کمک کسی میتوانند به مقصد برسند بدون نگرانی از افتادن در چالهای.
با وجود تلاشهایی که شهرام مبصر و همکارانش در شهرداری منطقه ۲ کردهاند و معابر زیادی را برای استفاده افراد دارای معلولیت آماده کردهاند، هنوز عموم مردمی که معلولیت ندارند، نمیدانند که نباید ماشین خود را مقابل رمپهای بزرگ مخصوص عبور ویلچر پارک کنند و سد راه عبور آنها شوند. هرچند نیازهای اولیه مناسب سازی در برخی از مناطق تهران به طور جدی فراهم شده، به نظر میرسد که هنوز عموم مردم از نیازهای قشر اقلیت جامعه بیخبرند و نمیدانند که نباید در محل مخصوص پارک خودروهای افراد دارای معلولیت، یا در مقابل ورودیهای بزرگ مخصوص ویلچر پارک کنند. تجربۀ موفق جوامع دیگر نشان میدهد که تا قوانین موجود ضمانت اجرایی پیدا نکند، نمیتوان تاثیری روی فرهنگ عمومی گذاشت. حال که شهرداریهای مناطق به ضرورت و اهمیت مناسب سازی اماکن عمومی برای افراد دارای معلولیت پی بردهاند، نوبت سایر نهادها، از جمله پلیس راهنمایی و رانندگی است که قدم بردارد و با متخلفان قوانین مرتبط با عبور و مرور افراد دارای معلولیت، برخورد جدی و قانونی کند.
با وجود این مشکلات، شهرام مبصر و همکارانش، به آیندهای درخشان امیدوارند؛ به روزی که همه افراد با معلولیتهای مختلف بتوانند به یاری معابر مناسبسازی شده، سهمی در حضور و مشارکت اجتماعی داشته باشند.
دست مریزاد به شهرام که با وجود همه مشکلات و ناامیدیها و بیانگیزگیهای ممکن، هنوز پرتلاش و امیدوار به جلو میرود تا بار دیگر یادآوری کند که جامعه را همت مردان بزرگ و تفاوت آنها با دیگران است که میسازد و پیش میبرد…
لینک مصاحبه سعید ضروری با شهرام مبصر در روزنامه مردم سالاری، شماره ۳۰۴۱، ۳۰ مهر ۱۳۹۱