نوشته: علی عرب، از دوستان خانوادگی شادروان خانم دکتر فاطمه (شکوه) میرفتاح
دو سال گذشت و جایش همچنان خالیست و ما هنوز ناباور که شکوه دیگر درمیانمان نیست. طنین صدایش را هنوز میشنوم که با ذوق و شوق زنگ میزد و یکراست میرفت سر اصل مطلب! این سالهای آخر برق نگاهش کم شده بود و زنگ صدایش کمرنگ. درد میکشید و مقاومت میکرد. بیرمق بودنش ولی از درد نبود، از دیالیز هم نبود، مایه جانش بود که داشت به سرعت کم میشد. سیر نزولی از آن روزها شروع شد که دیگر دارو و دیالیز جای خواندن و نوشتن و یاد گرفتن و یاد دادن را رفتهرفته گرفت. بیرمق بود که نمیتوانست آنچه آموخته بود و هرروز بر آن میندوخت را آنجور که میخواست به فرزندانش منتقل کند؛ به همهٔ دختران و پسران معلولی که برای تحقق آرزوهایشان در تکاپویند، در جامعهای که هنوز نمیداند با معلولیت چگونه همساز باشد.
اولین بار که دیدمش، ۱۸-۱۹ سال پیش، با اینکه میدانستم معلول است، آنچنان مجذوب شخصیتش شدم که تا چند دقیقه متوجه ویلچرش نشدم! با دوست مشترک من و آرش که هممدرسهای بودیم، رفته بودم که کتابخانهاش را مرتب کنیم. آپارتمانش را تازه رنگ زده بودند و همهٔ دوستها دست به دست داده بودند تا هر چه زودتر آشپزخانه راهاندازی شود، کتابها جابجا شوند، فرش قرمز روی تخت جارو شود، و فلاسکش پر از چای. شکوه با صلابت همیشگیاش بعد از آنکه غذایی خوشمزه برایمان پخت، روی تخت دراز کشید و مشغول به کار شد. نوشت، ترجمه کرد، و تحقیق کرد … با عشق و نه از سر اجبار. و من مجذوب و در حیرت که این کیست و از کجا آمده؟! زن باشی، معلول باشی، یکه و تنها هم بچه بزرگ کنی در جامعهای که هریک از اینها به تنهایی کافیست برای به حاشیه رانده شدن! او شکوه بود، یکی بود و یکی خواهد ماند تا همیشه.
جزئی از زندگی هم شدیم. باهم خندیدیم، باهم گریستیم، باهم شاد شدیم و باهم نگران شدیم. برایم دوست بود، فامیل بود، معلم بود، حامی بود و تا آخرین بار و آن لحظه ابدی که در بیمارستان باهم بدرود گفتیم جزئی از زندگی هم ماندیم. و آن روز که رفت پارهای از دلم را با خود برد. و تنها من نه، که پارهای از دل صدها و هزاران نفر را باخود برد؛ هرکس که شناختش و فهمید چه یگانه بود و چه پرشکوه.
جایت چه خالیست خاله شکوه عزیزمان