دارم مقاله زیبایی در مورد «معلولیت و نقشآفرینی» میخوانم که حیفم آمد بخشی از مطالبش را برایتان ترجمه نکنم. به نظرم این بخش، می تواند به کار افراد دارای معلولیت و خانواده های آنها بیاید.
کری سندل و فیلیپ اسلندر، نویسندگان پیشگفتار کتاب Bodies in Commotion، به این موضوع پرداختهاند که تجربهی هر روزهی معلولیت، منجر به ساختن هویت فرد معلول میشود. افراد دارای معلولیت هر روز معلولیت خود را زندگی و به نوعی، بازی میکنند. برای فهم بهتر این موضوع، آنها به تجربهی جان بلوسو، نمایشنامهنویسی که از ویلچر استفاده میکند، پرداختهاند که نوشته است:
«هرگاه سوار اتوبوس میشوم، احساس میکنم روی صحنهی نمایش هستم. بالابر اتوبوس مرا بلند میکند، صحنه بالا میرود و من وارد میشوم، مردم هم در ردیفهای منظم قرار دارند، برمیگردند و نگاهم میکنند، و من بازیام را شروع میکنم… این صحنهی نمایش است و من باید بازی کنم. احساس میکنم ما افراد دارای معلولیت مدام روی صحنه هستیم، و دائما نمایش اجرا میکنیم. ما باید انتخاب کنیم که بازی کنیم یا نکنیم… بعضی اوقات عالی است که معلولیت خود را بازی کنید، این کار لذتبخش است و قدرت زیادی دارد. مثلا من وقتی وارد اتوبوس میشوم، عاشق آن لحظه هستم. واقعا احساس میکنم قرار است بازیام را روی صحنه آغاز کنم، انگار که میخواهم بگویم: آقای کارگردان! آمادهی کلوزآپ هستم!»
تجربهای که بلوسو تشریح میکند، تجربهی مشترک بسیاری از افراد دارای معلولیت است که خوب یاد گرفتهاند چگونه کلیشههای رایج در مورد معلولیت را با خواست خودشان هدایت کنند. او یک امکان بالقوه از برچسب زدن به معلولیت را به یک فرصت قوی تبدیل میکند.
اد روبرتز، یکی از بنیانگذاران جنبش زندگی مستقل برای افراد معلول که خود فلج کامل بوده است، به جوزف شاپیرو، خبرنگار، گفت: «انتخاب اینکه معلولیتم را بازی کنم، نقطهی آغازین زندگیام به عنوان مدافع حقوق معلولیت بود». روبرتز پس از سالها بستری و درسخواندن درخانه، برایش بسیار سخت بود که به جامعه و مدرسه برگردد:
«روز اول بازگشت به مدرسه برای روبرتز، نوعی الهام بود… از همان زمان که بالابر ماشین او را بلند کرد تا جلو در مدرسه بگذارد، نگاههای خیرهی همکلاسیهایش را روی خودش احساس کرد. این خیرهشدن، بزرگترین ترسی بود که او همیشه داشت. اما نگاههای آن روز، از سر نفرت نبود. کسانی که احساس ناراحتی کرده بودند، نگاه خود را برگردانده بودند. در عوض، این نگاهها، نگاههای حاکی از جذبه و برانگیختگی بود، انگار که اِلویس پریسلیِ خواننده، ناگهان وارد مدرسه شده باشد! روبرتز به خاطر میآورد که: «انگار، یک ستارهی معروف شده بودم! به همین دلیل تصمیم گرفتم همان ستاره باشم و نه یک چلاق بیچاره».
به عقیده سندل و اسلندر، دستکاری و تغییر شکل دادن کلیشهها، تاکتیک بسیار موثری است. استقبال از نگاههای کنجکاو دیگران و همراهی کردن با انسانهایی که به فرد دارای معلولیت زل میزنند، شیوهی موثری در تغییر کلیشههاست که به افزایش روحیه فرد دارای معلولیت و خانوادهها و بستگان آنها، و نیز به شکل دادن به هویت تازهای از معلولیت کمک زیادی میکند. اغلب افراد دارای معلولیت و خانوادههای آنها، هنگام حضور در جامعه، از نگاههای کنجکاو یا پر از ترحم مردم احساس نفرت میکنند، برخی دیگر از زل زدن دیگران میترسند، برخی دیگر به مردم اخم میکنند و عصبانی میشوند و برخی دیگر حتی اعتراض خود را به زلزدنهای مردم به زبان میآورند.
خانم کاترین کول، که اثری نمایشی-رقصی را به نام Five Foot Feet نوشته است، میگوید:
«از دو سال پیش که کل پای چپم را در اثر ابتلا به سرطان از دست دادم، معلول شدم. همانطور که سعی میکردم با شرایط جدید زندگیام منطبق شوم، به نوع نگاه کردن مردم به فرد دارای معلولیت علاقه مند شدم. در حالی با استفاده از یک عصا راه میرفتم، به فرد هنرمندی تبدیل شدم که راهرفتن با یک پا را هنرنمایی میکند. مردم یا برای تماشای من میایستادند یا حتی از تماس چشمی با من پرهیز میکردند. اما چه مردم نگاه میکردند و چه نگاه نمیکردند، من درحال اجرای نقشم بودم؛ نقشی که خودم برای خودم ننوشته بودم. بنابراین برای خلق اثر Five Foot Feet علاقهمند بودم که با آن نوع نگاه کار کنم، با انرژی ناشی از علاقهی بصری مردم به بدن من. احساس کردم با اجازه دادن به مردم برای نگاه کردن، میتوانیم فراتر از سطحی ناخوشایند حرکت کنیم و به سطحی جالبتر و بالاتر برسیم. به همین دلیل است که نمایشم را بدون استفاده از پای مصنوعی آغاز کردم. لحظهی آغاز نمایش، نوعی بیان این نکته است که: «بدن من اینطور به نظر میرسد! هر احساسی که در موردش دارید، داشته باشید! و حالا بیایید شروع کنیم!»
«هرگاه سوار اتوبوس میشوم، احساس میکنم روی صحنهی نمایش هستم. بالابر اتوبوس مرا بلند میکند، صحنه بالا میرود و من وارد میشوم، مردم هم در ردیفهای منظم قرار دارند، برمیگردند و نگاهم میکنند، و من بازیام را شروع میکنم… این صحنهی نمایش است و من باید بازی کنم. احساس میکنم ما افراد دارای معلولیت مدام روی صحنه هستیم، و دائما نمایش اجرا میکنیم. ما باید انتخاب کنیم که بازی کنیم یا نکنیم… بعضی اوقات عالی است که معلولیت خود را بازی کنید، این کار لذتبخش است و قدرت زیادی دارد. مثلا من وقتی وارد اتوبوس میشوم، عاشق آن لحظه هستم. واقعا احساس میکنم قرار است بازیام را روی صحنه آغاز کنم، انگار که میخواهم بگویم: آقای کارگردان! آمادهی کلوزآپ هستم!»
تجربهای که بلوسو تشریح میکند، تجربهی مشترک بسیاری از افراد دارای معلولیت است که خوب یاد گرفتهاند چگونه کلیشههای رایج در مورد معلولیت را با خواست خودشان هدایت کنند. او یک امکان بالقوه از برچسب زدن به معلولیت را به یک فرصت قوی تبدیل میکند.
اد روبرتز، یکی از بنیانگذاران جنبش زندگی مستقل برای افراد معلول که خود فلج کامل بوده است، به جوزف شاپیرو، خبرنگار، گفت: «انتخاب اینکه معلولیتم را بازی کنم، نقطهی آغازین زندگیام به عنوان مدافع حقوق معلولیت بود». روبرتز پس از سالها بستری و درسخواندن درخانه، برایش بسیار سخت بود که به جامعه و مدرسه برگردد:
«روز اول بازگشت به مدرسه برای روبرتز، نوعی الهام بود… از همان زمان که بالابر ماشین او را بلند کرد تا جلو در مدرسه بگذارد، نگاههای خیرهی همکلاسیهایش را روی خودش احساس کرد. این خیرهشدن، بزرگترین ترسی بود که او همیشه داشت. اما نگاههای آن روز، از سر نفرت نبود. کسانی که احساس ناراحتی کرده بودند، نگاه خود را برگردانده بودند. در عوض، این نگاهها، نگاههای حاکی از جذبه و برانگیختگی بود، انگار که اِلویس پریسلیِ خواننده، ناگهان وارد مدرسه شده باشد! روبرتز به خاطر میآورد که: «انگار، یک ستارهی معروف شده بودم! به همین دلیل تصمیم گرفتم همان ستاره باشم و نه یک چلاق بیچاره».
به عقیده سندل و اسلندر، دستکاری و تغییر شکل دادن کلیشهها، تاکتیک بسیار موثری است. استقبال از نگاههای کنجکاو دیگران و همراهی کردن با انسانهایی که به فرد دارای معلولیت زل میزنند، شیوهی موثری در تغییر کلیشههاست که به افزایش روحیه فرد دارای معلولیت و خانوادهها و بستگان آنها، و نیز به شکل دادن به هویت تازهای از معلولیت کمک زیادی میکند. اغلب افراد دارای معلولیت و خانوادههای آنها، هنگام حضور در جامعه، از نگاههای کنجکاو یا پر از ترحم مردم احساس نفرت میکنند، برخی دیگر از زل زدن دیگران میترسند، برخی دیگر به مردم اخم میکنند و عصبانی میشوند و برخی دیگر حتی اعتراض خود را به زلزدنهای مردم به زبان میآورند.
خانم کاترین کول، که اثری نمایشی-رقصی را به نام Five Foot Feet نوشته است، میگوید:
«از دو سال پیش که کل پای چپم را در اثر ابتلا به سرطان از دست دادم، معلول شدم. همانطور که سعی میکردم با شرایط جدید زندگیام منطبق شوم، به نوع نگاه کردن مردم به فرد دارای معلولیت علاقه مند شدم. در حالی با استفاده از یک عصا راه میرفتم، به فرد هنرمندی تبدیل شدم که راهرفتن با یک پا را هنرنمایی میکند. مردم یا برای تماشای من میایستادند یا حتی از تماس چشمی با من پرهیز میکردند. اما چه مردم نگاه میکردند و چه نگاه نمیکردند، من درحال اجرای نقشم بودم؛ نقشی که خودم برای خودم ننوشته بودم. بنابراین برای خلق اثر Five Foot Feet علاقهمند بودم که با آن نوع نگاه کار کنم، با انرژی ناشی از علاقهی بصری مردم به بدن من. احساس کردم با اجازه دادن به مردم برای نگاه کردن، میتوانیم فراتر از سطحی ناخوشایند حرکت کنیم و به سطحی جالبتر و بالاتر برسیم. به همین دلیل است که نمایشم را بدون استفاده از پای مصنوعی آغاز کردم. لحظهی آغاز نمایش، نوعی بیان این نکته است که: «بدن من اینطور به نظر میرسد! هر احساسی که در موردش دارید، داشته باشید! و حالا بیایید شروع کنیم!»