بایگانی ماهیانه: تیر ۱۳۹۰
ماجرای مونا و آیدا…
شما رو به خوندن مطلب زیردعوت می کنمکه ازوبلاگ مونابه نام «من و نخاع» برداشتم. مونا با قلمی روان و شیوا، از اولین دیدارش با یکی از دوستانش به نام آیدا میگه… دعا می کنیم مونا و آیدا هردو، هرچه زودتر سلامتی شون رو به دست بیارن.آمین!
عکسی که مونا گرفته، نحوه ی استفاده ی آیدا از کامپیوتر را نشان میده
از یه ماه قبل از سفر به مشهدم تصمیممو گرفتم که اگه رفتم مشهد هر جور شده به دیدن آیدا برم…
آیدا یکی از پر مشکل ترین ضایعات نخاعیه …ضایعه نخاعی گردنی با سوزشی شدید که تمام بدنشو فرا گرفته و یواش یواش وارد زندگیش شد…از گردن به پایین دچار فلج اندام ها شده و تنها ۳۰ درصد از یکی از دستاش حرکت داره…مشکلات تنفسی و تکلمش هم از یک طرف دیگه به سختی های زندگیش اضافه کرده… همه ی این شرایط بعد از بیست و خورده ای سال زندگی با تن سالم اومده بود سراغش و هضم این مشکلات رو طبعا سخت تر و سخت تر میکرد…
آیدا با همون حرکت ۳۰ ۴۰ درصدی دست چپش وارد زندگی من شد…تلاش و تکاپو و درس و…آیدا در کنار اون همه مشکل کوچیک بزرگش برای من ستودنی بود…و البته منطقی بودنش!
با یه ابزار به سختی تایپ می کنه و وبلاگ نویسی و البته بین خودمون بمونه گهگاهی اس ام اس بازی !
تقریبا یه ده رو قبل از سفرم بود که از آیدا خواستم روز و ساعت اومدنم به خونشونو مشخص کنه…میدونستم اینقدر مشکلاتش متعدد که رفتنمون تو هر لحظه و هر ساعتی امکان پذیر نیست…و آیدا هم درخواستمو زمین ننداختو اجازه داد بیام ببینمش…یادش بخیر یکشنبه ساعت ۶:۳۰ عصر!
اینقدر استرس داشتم که نگو دوست داشتم دقیقا سر راس ساعت ۶:۳۰ تو خونه ی آیدا باشم…میدونستم برای اون ساعت خودشو آماده کرده و زودتر یا دیرتر رسیدنم میزنه تو ذوق…با تماس تلفنی که با مادرآیدا داشتم فهمیدم که از هتل ما تا خونه ی اونا نیم ساعتی راهه…ساعت ۶ از هتل زدم بیرون و خوشبختانه ۲۸ دقیقه بعد به خونه ی آیدا اینا رسیدیم و از این بابت خوشحال بودم که درست سر زمان دلخواه آیدا رسیدم…
حدسم درست بود…آیدا با کمک مادر نازنینش و یه چیزی شبیه کوله پشتی که به تختش وصل شده بود، نشسته بود یعنی حلقه های اون کوله پشتی آیدا رو از پشت سر نگه داشته بود که بتونه بشینه…با خودم گفتم حتما اگه زود رسیده بودم شاید آماده نشده بودو اگه دیر میرسیدم شاید از نشستن زیاد خسته می شد…ولی اون موقع خوشحال بودن که سر وقت رسیدم…تا اون موقع فکر میکردم آیدا اصلا نمی تونه صحبت کنه…خودش قبلا بهم گفته بود که صدام از ته چاه میاد اما من صداشو نشنیده بودم…اون روز برای اولین بار صدای آیدا رو شنیدم یه صدای آروم که وقتی میخواست رساتر و تندتر حرف بزنه به نفس نفس می افتاد… و طبعا اذیت می شد…
بعد از سلام و احوال پرسی مشغول برانداز کردن آیدا شدم …یه دست بلوز و شلوار مثل هم پوشیده بود با پر ازگل های ریز زرد و یک جوراب زرد پاپیون دار که ست شده بود با لباسش و یه کوچولو خوشدل و موشدل کرده بود!…همه چی تو اتاق آیدا مرتب و منظم بود و از همه مهم تر خود آیدا بود که تحسین بر انگیز تر اونچه فکر می کردم در مقابلم نشسته بود…
خوشحال شدم که آیدا رو دیدم…دیدنش برام کلی پیام داشت…از قبل از اینکه آیدا رو ببینم حرف زدن و همدردی باهاش برام حس خوبی میوورد از اینکه اینقدر یک آدم میتونه خوبو منطقی و مهربون باشه بهش غبطه میخوردم..و وقتی دیدمش و باهاش رو در رو همکلام شدم و از اینکه هستشو میتونم به عنوان یه دوست روش حساب کنم خوشحال تر از قبل بودم…
به امید بهتر شدنت آیــــــدا.
او که نخواست «قربانی» شود…
مراسم بزرگداشت خانم دکتر فاطمه میرفتاح همزمان با اولین سالروز درگذشت ایشان دیروز چهارشنبه در فدراسیون ورزشهای جانبازان و معلولین برگزار شد. هنوز خبری از جزییات برگزاری مراسم دریافت نکردهام اما متن زیر را که به درخواست آقای آرش محمودیان، پسر خانم میرفتاح برای مراسم نوشتم، در اینجا میگذارم. این پیام در سایت انجمن معلولان ضایعات نخاعی استان تهران هم منتشر شده است.
به نام خداوند بخشنده و مهربان
فاطمه میرفتاح؛ کسی که نخواست «قربانی» معلولیت شود
تو کز مکارمِ اخلاقِ عالمی دگری
وفای عهد من از خاطرت به در نرود
سخن گفتن از بانویی که محدودیتهای جسمی را پشت سر گذاشته بود، کار آسانی نیست و اصلا شاید نیاز به کلمات کسی چون من نباشد؛ که او خود درعمل نشان داد ظرفیتهای واقعی آدمی فراتر از ابعاد جسمی و فیزیکی اوست.
خانم دکتر فاطمه میرفتاح نمونهی بارز این نظریه بود که انسان میتواند بر محدودیتهایی که شرایط سخت زندگی بر او تحمیل میکنند، غلبه کند. برخلاف خیلی از کسانی که میگویند «معلولیت، محدویت نیست»، من معتقدم که معلولیت میتواند محدودیت باشد اما کسانی چون خانم میرفتاح هستند که قادرند از محدودیتهایی که معلولیت تحمیل میکند، عبور کنند. آن وقت میتوان گفت که معلولیت هرگز نمیتواند دیوارهای بلند و محدودکنندهی خود را چون سدی در مقابل آنان عَلَم کند و آنها را از رسیدن به اهداف انسانیشان بازدارد.
خانم میرفتاح از کسانی بود که در عمل اثبات کرد سختیهای زندگی و ناکامیها نمیتواند از او یک «قربانی» بسازد. او درست در وسط بدبختیهایی که یکی پس از دیگری بر سرش فرود میآمد، هرگز نقش یک قربانی را بازی نکرد.
خانم میرفتاح پس از آنکه به دلیل تصادف، دچار ضایعه نخاعی شد، و نیز پس از جدایی از همسرش که متعاقب اتفاق اول پیش آمد، میتوانست برای همیشه در گوشهای بنشیند و با دوری از جامعه و نفرت از سرنوشتی که ظاهرا به هر شکل ممکن برای او بد خواسته بود، انتقام خود را از خود و از زندگی بگیرد. اما تفاوت انسان های استثنایی با افراد عادی در همین است که همیشه ورای شرایط زندگی میکنند، قربانی اتفاقها و بدبیاریهای زندگی نمیشوند، و اگر دری به رویشان بسته میشود، به جست و جوی درهای دیگر برمیخیزند و آنان را مییابند.
وقتی درهای زندگیِ آرام و ظاهرا خوشبخت، یکی پس از دیگری به روی فاطمه میرفتاح بسته شد، او باور نکرد که این پایان زندگی است؛ بلکه زندگی را از مسیری دیگر و از درهایی دیگر از سر گرفت.
او ذاتا معلم بود و ضایعهی نخاعیاش او را «معلم تر» کرد. حالا دیگر فاطمه میرفتاح میبایست نه فقط معلم تمامی دانشجویان، بلکه معلم گروه دیگری نیز باشد که دچار ضایعه نخاعی شدهاند و شاید از زندگی بریدهاند… او چراغی را که خود در کشاکش دشواریهای زندگیاش یافته بود، به دست گرفت و راه را برای عدهای دیگر که نزدیک بود در تاریکی گم شوند، روشن کرد.
همین ویژگیها بود که فاطمه میرفتاح را فردی منحصر به فرد و از پیشروان حقوق معلولیت در ایران کرد.
آسان است که هر سال در گرامیداشت یاد او دور هم جمع شویم، سخنرانی کنیم و یادش را گرامی بداریم. اما سخت است که در عمل بخواهیم راهی را که خانم دکتر میرفتاح آغاز کرد، ادامه بدهیم. سخت است که در عمل از حامیان همیشگی حقوق افراد دارای معلولیت باشیم و رعایت حقوق این گروه را از زبان و عمل خودمان آغاز کنیم.
من کوچکتر از آنم که در نبودن آن استاد بزرگ، از دوستان چیزی بخواهم. فقط به عنوان یکی از اعضای کوچک جامعه و دوست و دوستدار افراد دارای معلولیت، از تمامی یاران واقعی و وفادار خانم دکتر میرفتاح می خواهم که راه آن بزرگوار را نه فقط در حرف و زبان، که در رفتار و عمل ادامه دهند و هرکدام به سهم خود، گامی کوچک در راه تامین حقوق افراد دارای معلولیت بردارند.
برای آرامش ابدی آن بزرگوار دعا می کنیم و از خداوند مهربان میخواهیم ذرهای از اراده، حسننیت و پشتکار خانم دکتر فاطمه میرفتاح را به همگی ما عنایت فرماید. آمین
سَر و زَر و دل و جانم فدای آن یاری
که حقِ صحبتِ مهر و وفا نگه دارد
بااحترام
نگین حسینی
روزنامه نگار و محقق رسانه و معلولیت
تیر ۱۳۹۰
ابیات این نوشتار از حافظ شیرازی است.