سلامی دوباره
بازهم در نیمه شبی دیگه، دلم هوای حرف دل کرد و می خوام با شما موضوعی رو در میون بگذارم. داشتم به این فکر می کردم که به راستی چقدر سخته که آدم معلولیتی حتی کم داشته باشه و دائم زیر نگاه خاص دیگران باشه! حالا کسی مثل من که معلولیتی هم نداره، هر چی بشینم از دور بگم لِنگِش کن، یعنی مثلا بی خیالِ این نگاه ها بشو، نادیده بگیر، اهمیتی قائل نشو، و… یقینا این حرفها تسکین خاطرِ آزُردۀ تویی نمیشه که به دلیل معلولیتت، مورد نگاه و حتی قضاوت دیگران قرار می گیری. آره خیلی سخته راه رفتن تو خیابون های شلوغ (اگه چاله چوله ها اجازه بدن قدم از قدم برداری) و دیدن دهها و صدها و هزاران جفت چشم که یهو روی تو و درست روی اندام معلولت خیره می مونه و سرشون مثل اینکه از کنترلشون خارج شده باشه، با حرکت تو همینطور می چرخه تا جایی که دیگه محدودیت حرکتی گردن در چرخش صد وهشتاد درجه ای بهشون اجازه نده بیشتر از این دنبالت کنن!
آره دوستم، برات گفته بودم که من معلول نیستم، کسی هم در اطرافم معلولیتی نداشته اما به طور ناخودآگاه و از کودکی احساس خاصی نسبت به افراد معلول داشتم، تنهایی شون رو درک می کردم و دوست داشتم کمک شون کنم. همین احساس به من اجازه میده که دردِ تو رو حس کنم وقتی که مورد نگاه های خیرۀ مردم قرار می گیری و شاید حتی حرف ها و زمزمه هاشون رو هم میشنوی که زیرلب خدا رو شکر می کنن یا دلشون برات می سوزه یا میخوان یه جوری احساس خاص شون رو بهت نشون بدن…
خب البته این نکته رو بارها در حرفام گفتم که هرچند رنجِ نگاه های خیره زیاده و نمیشه انکارش کرد، اما بد نیست تو دوست معلول هم یه خورده از اون طرف به قضیه نگاه کنی، از طرف کسی که معلولیتی نداره، معلولیتی هم در خانواده اش یا از نزدیک ندیده و تجربه اش نکرده. شاید طبیعی ترین واکنش چنین کسی این باشه که وقتی فرد معلولی را می بینه، جا می خوره، سعی می کنه در فرصت کوتاهی که داره، تا وقتی از کنارت رد نشده، درست و حسابی سر دربیاره و ببینه مشکلت چیه، چه تاثیری روی حرکاتت گذاشته، با مردمِ «عادی» چقدر فرق داری… و شایدم آخرش همون جمله معروف رو بگه «خدا رو شکر» و از کنارت رد بشه.
اما هیچ آیا تا به حال به این فکر کردی که اگر اون تصادف نبود، اگه جهش ژنتیکی نبود، اگه فلان بیماری نبود، یا هر دلیل دیگه ای که منجر به معلولیتت شد، اگه اینها نبودند، هیچ بعید نبود که چشمهای تو هم حالا دو تا از اون هزاران چشمی باشه که به معلولیت زُل میزنه؟ یا لبهات جزو صدها و هزاران لبی باشه که شکر خدا رو به جا میاره؟ میخوام بگم گاهی «یک جابجایی ساده» میتونه تمام درک و فهم ما رو نسبت به شرایط موجود عوض کنه. در این صورت واقعاً تقصیر کیه؟ شاید با تصورِ جابجایی شرایط، بشه بار دیگه به چهارچوب فکری پی برد که شرایط موجود بر هر آدمی تحمیل می کنه. شرایط معلول بودن تحمیل می کنه که آدمی زیرِ ذره بین دیگری قرار بگیره، و شرایط غیرمعلول بودن، همان ذره بین رو بطور ناخودآگاه در دست فرد غیرمعلول قرار میده تا باهاش دیگری رو که «متفاوت» به نظر میرسه، درست تر و دقیق تر کشف کنه؛ در حالیکه همانطور که گفتم، یک تصادف و جابجایی ساده میتونه این دو نقش را به راحتی عوض کنه.
من البته منکر توانایی انسان ها برای بالابردن سطح فکر و آگاهی شون نیستم اما چه میشه کرد که در زمانه ای که نیازهای اولیۀ آدمهای یک جامعه در هزار پیچ و خم گیر کرده، و فلانی برای یک لقمه نون، یه جفت کفش عید، یه دست لباس واسه بچه ش، باید صبح تا شب بدوئه و احتمالا منت این و اون رو بکشه، و شب خسته و کوفته سر روی بالش بذاره و بمیره تا صبح فردایی دیگه، چه توقعی میشه از این مغزِ خستۀ گیرکرده در آب و نون زندگی داشت؟ و اگه باهاش حرفی از جنسِ «فرهنگ سازی» بزنی، یه جوری زُل میزنه تو چشات که انگاری داری در مورد فرمول های لازم واسه فرستادن مریخ نوردِ «کنجکاوی» باهاش صحبت می کنی…
اما بازم میدونم که جامعه همه اش هم این نیست. هنوزم هستند مغزایی که خسته اند اما دنبال چیزای دیگه ای هم میرن. و وقتی باهاشون از نگاه عادی به معلول و معلولیت حرف می زنی، اولش شاید غریبگی کنن، اما بعد یه گوشه، یه سلول از دلِ مغز خسته شونو به دلت میدن و فکر می کنن.
چقدر خوبه که بتونیم در شرایط مختلف، فکر کنیم که فقط یک اتفاق ساده می تونست جای من و فلانی رو عوض کنه. اون وقت نگاه مون به هم و به خطاهای هم مهربون تر می شه و دیگه دل های نازکمون اینقدر تند و تند نمی شکنه. بیاین به دلهامون یاد بدیم گاهی مغزی داشته باشن واسه فکر کردن، درک کردن و فهمیدنِ شرایط دیگری. به این دلهای دوست داشتنی یاد بدیم که مهربونی، در قدرتِ بخشیدنِ خطاهای دیگرانه و نه فقط در جواب دادن محبت با مهر. وقتی بشینیم مثل یه دوست با دل های زخمی و صبورمون حرف بزنیم، کم کم صدای خنده های ریزشو می شنویم و خوشحال می شیم که داره شادی کردن زیر نگاهِ خیرۀ دیگرانو یاد می گیره و با لبخند، با مهر، با فهم، به استقبالِ چشم های کنجکاو میره.
براتون دلهایی آرزو دارم که بهترین همصحبت و همدل و همراهتون باشن یا بشن؛ و یاد بگیرن که با هر تلنگوری نشکنن… ممنون که گوش شنوای حرف دلم شُدید…
دوست شما: نگین حسینی
نیمۀ اسفند ۱۳۹۱
عکس تزئینی: محمود ابری
لینک مرتبط: حرف دل با دوستان دارای معلولیت (۱)