حرفِ دلِ معلولیت (۲)

سلامی دوباره

بازهم در نیمه شبی دیگه، دلم هوای حرف دل کرد و می خوام با شما موضوعی رو در میون بگذارم. داشتم به این فکر می کردم که به راستی چقدر سخته که آدم معلولیتی حتی کم داشته باشه و دائم زیر نگاه خاص دیگران باشه! حالا کسی مثل من که معلولیتی هم نداره، هر چی بشینم از دور بگم لِنگِش کن، یعنی مثلا بی خیالِ این نگاه ها بشو، نادیده بگیر، اهمیتی قائل نشو، و… یقینا این حرفها تسکین خاطرِ آزُردۀ تویی نمیشه که به دلیل معلولیتت، مورد نگاه و حتی قضاوت دیگران قرار می گیری. آره خیلی سخته راه رفتن تو خیابون های شلوغ (اگه چاله چوله ها اجازه بدن قدم از قدم برداری) و دیدن دهها و صدها و هزاران جفت چشم که یهو روی تو و درست روی اندام معلولت خیره می مونه و سرشون مثل اینکه از کنترلشون خارج شده باشه، با حرکت تو همینطور می چرخه تا جایی که دیگه محدودیت حرکتی گردن در چرخش صد وهشتاد درجه ای بهشون اجازه نده بیشتر از این دنبالت کنن!

آره دوستم، برات گفته بودم که من معلول نیستم، کسی هم در اطرافم معلولیتی نداشته اما به طور ناخودآگاه و از کودکی احساس خاصی نسبت به افراد معلول داشتم، تنهایی شون رو درک می کردم و دوست داشتم کمک شون کنم. همین احساس به من اجازه میده که دردِ تو رو حس کنم وقتی که مورد نگاه های خیرۀ مردم قرار می گیری و شاید حتی حرف ها و زمزمه هاشون رو هم می‌شنوی که زیرلب خدا رو شکر می کنن یا دلشون برات می سوزه یا میخوان یه جوری احساس خاص شون رو بهت نشون بدن…

خب البته این نکته رو بارها در حرفام گفتم که هرچند رنجِ نگاه های خیره زیاده و نمیشه انکارش کرد، اما بد نیست تو دوست معلول هم یه خورده از اون طرف به قضیه نگاه کنی، از طرف کسی که معلولیتی نداره، معلولیتی هم در خانواده اش یا از نزدیک ندیده و تجربه اش نکرده. شاید طبیعی ترین واکنش چنین کسی این باشه که وقتی فرد معلولی را می بینه، جا می خوره، سعی می کنه در فرصت کوتاهی که داره، تا وقتی از کنارت رد نشده، درست و حسابی سر دربیاره و ببینه مشکلت چیه، چه تاثیری روی حرکاتت گذاشته، با مردمِ «عادی» چقدر فرق داری… و شایدم آخرش همون جمله معروف رو بگه «خدا رو شکر» و از کنارت رد بشه.

اما هیچ آیا تا به حال به این فکر کردی که اگر اون تصادف نبود، اگه جهش ژنتیکی نبود، اگه فلان بیماری نبود، یا هر دلیل دیگه ای که منجر به معلولیتت شد، اگه اینها نبودند، هیچ بعید نبود که چشمهای تو هم حالا دو تا از اون هزاران چشمی باشه که به معلولیت زُل میزنه؟ یا لبهات جزو صدها و هزاران لبی باشه که شکر خدا رو به جا میاره؟ میخوام بگم گاهی «یک جابجایی ساده» میتونه تمام درک و فهم ما رو نسبت به شرایط موجود عوض کنه. در این صورت واقعاً تقصیر کیه؟ شاید با تصورِ جابجایی شرایط، بشه بار دیگه به چهارچوب فکری پی برد که شرایط موجود بر هر آدمی تحمیل می کنه. شرایط معلول بودن تحمیل می کنه که آدمی زیرِ ذره بین دیگری قرار بگیره، و شرایط غیرمعلول بودن، همان ذره بین رو بطور ناخودآگاه در دست فرد غیرمعلول قرار میده تا باهاش دیگری رو که «متفاوت» به نظر میرسه، درست تر و دقیق تر کشف کنه؛ در حالیکه همانطور که گفتم، یک تصادف و جابجایی ساده میتونه این دو نقش را به راحتی عوض کنه.

من البته منکر توانایی انسان ها برای بالابردن سطح فکر و آگاهی شون نیستم اما چه میشه کرد که در زمانه ای که نیازهای اولیۀ آدمهای یک جامعه در هزار پیچ و خم گیر کرده، و فلانی برای یک لقمه نون، یه جفت کفش عید، یه دست لباس واسه بچه ش، باید صبح تا شب بدوئه و احتمالا منت این و اون رو بکشه، و شب خسته و کوفته سر روی بالش بذاره و بمیره تا صبح فردایی دیگه، چه توقعی میشه از این مغزِ خستۀ گیرکرده در آب و نون زندگی داشت؟ و اگه باهاش حرفی از جنسِ «فرهنگ سازی» بزنی، یه جوری زُل میزنه تو چشات که انگاری داری در مورد فرمول های لازم واسه فرستادن مریخ نوردِ «کنجکاوی» باهاش صحبت می کنی…

اما بازم میدونم که جامعه همه اش هم این نیست. هنوزم هستند مغزایی که خسته اند اما دنبال چیزای دیگه ای هم میرن. و وقتی باهاشون از نگاه عادی به معلول و معلولیت حرف می زنی، اولش شاید غریبگی کنن، اما بعد یه گوشه، یه سلول از دلِ مغز خسته شونو به دلت میدن و فکر می کنن.

چقدر خوبه که بتونیم در شرایط مختلف، فکر کنیم که فقط یک اتفاق ساده می تونست جای من و فلانی رو عوض کنه. اون وقت نگاه مون به هم و به خطاهای هم مهربون تر می شه و دیگه دل های نازکمون اینقدر تند و تند نمی شکنه. بیاین به دلهامون یاد بدیم گاهی مغزی داشته باشن واسه فکر کردن، درک کردن و فهمیدنِ شرایط دیگری. به این دلهای دوست داشتنی یاد بدیم که مهربونی، در قدرتِ بخشیدنِ خطاهای دیگرانه و نه فقط در جواب دادن محبت با مهر. وقتی بشینیم مثل یه دوست با دل های زخمی و صبورمون حرف بزنیم، کم کم صدای خنده های ریزشو می شنویم و خوشحال می شیم که داره شادی کردن زیر نگاهِ خیرۀ دیگرانو یاد می گیره و با لبخند، با مهر، با فهم، به استقبالِ چشم های کنجکاو میره.

براتون دلهایی آرزو دارم که بهترین همصحبت و همدل و همراهتون باشن یا بشن؛ و یاد بگیرن که با هر تلنگوری نشکنن… ممنون که گوش شنوای حرف دلم شُدید…

 

دوست شما: نگین حسینی

نیمۀ اسفند ۱۳۹۱

عکس تزئینی: محمود ابری

لینک مرتبط: حرف دل با دوستان دارای معلولیت (۱)

برای مادرم…

 نوشته ای دلنشین از دوست عزیز و همکار دوست داشتنی ام، آقای رضا عبداللهی*. سفر به دوره کودکی؛ و روزهایی که خداوند سایه ای از خودش را در جسم و نام “مادر” بر سر پسر دارای معلولیتش انداخته بود…

*************************

 برای مادرم

نشسته ام روی نیمکت، توی سالن مرکز فنی ارتوپدی و چشم دوخته ام به کلمه ” مادر ” که روی مچ دست جوانی کنار دستم خالکوبی شده است؛ یک خط کج و معوج و نقشی غیر حرفه ای که صد بار قشنگ تر از حکاکی های تن و بدن ” برد پیت ” و ” دور و بری برد پیت ” است. یک واژه رازآلوده که خصوصا برای ” ما ” سرشار از حس و بو و طعمی فرازمینی است، که ” عالم گنگ است، از گفتنش ” و ” کر است، از شنیدنش “.

اکنون من سه چار ساله ام. هر روز در آغوش مادرم از این اتوبوس به آن تاکسی، از غرب تهران تا بلوار ” الیزابت ” به قصد عمارتی کوچک و اتاقک های کوچکتر و تخت هایی با ملحفه های سفید بویناک و لاله هایی که از آن برق می بارید، روی دو چوب خشک اضافی و بی بر و برگ من.

مادرم امید داشت، به معجزه زندگی، و باور داشت، به زنده شدن و برخاستن مرده ها از دل خاک؛ پس برای ” اهلی کردن ” این دو ساقه خشک – که حتی لیاقت هیزم شدن هم نداشت – چرتکه نیانداخت، و جمع و تفریق نکرد، و نایستاد: روز از پی روز می آمد، و شیره جان او دم به دم می رفت.

چند بهار رفت، و چند زمستان آمد، نمی دانم؛ فقط می دانم، نشسته بودم، پهلوی مادرم و با سنگ مرمرهای رنگی بندانگشتی ام – که دوستانم بودند- بازی می کردم، که شنیدم نجوایی را که نباید می شنیدم. خویشی از ” جایی ” می گفت، که کودکان خاص را تر و خشک می کردند، و از رنج مادران می کاستند. مادرم را دیدم، که چون پلنگ غرید، و چون عقاب جست، پر کشید، و جوجه اش را – که حتی عرضه پریدن هم نداشت – زیر بال و پر گرفت، و آن چنان در آغوشش کشید، که لشکر نامریی که آمده بود، ته تغاری اش را برباید، عقب نشست.

هر جا علامه ای، نسخه شفابخشی می داد، مادرم صف اول بود، از روغن های معجزه گر خاله خانباجی ها تا اردهای پروفسورهای فرنگ دیده، از ضریح های سبز معصومان تا تعویذ نبشته های نیکان. گفته بودم، که مادرم به معجزه حیات ایمان داشت، و مایوس نبود، از حرکت پاره تن بدقواره اش.

… و من اولین قلم و کاغذ را از او – که ” پی اچ دی زندگی ” داشت، گرفتم، و تند تند شروع کردم، به کشیدن تمساح های ریز و بزرگ و جوراجور. نمی دانم پس دهلیزهای تو در توی ظلمت ذهنم چه بود، که به این شکلک ها ترجمه شد؟ اما هر چه بود، خیلی زود استعداد نقاشی ام ته کشید، و برهوت شد، اما قلم از کفم نیافتاد. باید به مدرسه می رفتم.

آن روزها آسمان سخاوت داشت، و باران می زد، از پی باران، و برف می آمد، از پی برف. هر چه ارتفاع برف بیشتر و بیشتر می شد، اندوه من نیز بیشتر و بیشتر قد می کشید. ” تحفه آسمانی ” دیگران برای من ” بلای سپید ” بود، اما هر چه بود، به لطف حضور او نتوانست، درهای مدرسه را به رویم ببندد. آغوش گرم او سردی هوا را پس می زد، اما زبان طعنه این و آن را نمی بست، که به من تیر می زدند، که دیگر ” خرس گنده ” شده ام، و باید مادرم را نیازارم!

کمی بعد یک جفت عصا به دادم رسید، کمی آسودم، و از جور سوهان نگاه ها کاستم، اما باز ” دیو سپید “، ” خوان ” راهم شد. سر می خوردم، و می افتادم و بر می خواستم، و مشق می کردم، درس مکرر ” افتادن ” و ” برخاستن ” را.

الفبا که آموختم، بهشتی شدم، و تخیلم قد کشید، و دنیایم بزرگ شد. آسه آسه خواندم، و جهانی را – که پیشترها در خیالم ساخته و پرداخته بودم_ وسعت دادم. با دوستان خیالی ام بلند بلند حرف می زدم، و بعدها بلند بلند مقاله و قصه نوشتم. خلوتم با ” کیهان بچه ها ” و کتاب های طلایی ” امیرکبیر ” گره خورد.

سوم دبستان بودم، که کتابی از مادرم هدیه گرفتم؛ یک دیوان حافظ جیبی، سوغات از سفر زیارتی به شهر قم. هر چه خواندم، و بیشتر خواندم، کمتر و کمتر فهمیدم، اما هر چه بود، وارد دنیایی جدید شده بودم. اتاق کوچکم بزرگ شده بود. کهکشانی در خلوتم روییده بود، خلوتی که ” مرکز عالم ” بود، و می شد، از ” ساقه لوبیای سحرآمیز ” ش بالا و بالاتر رفت، و ” تخم مرغ های طلایی دانایی ” را سبد سبد پایین و پایین تر آورد.

روزنامه خوانی ام قصه ای دیگر داشت.باز این مادرم بود، که در سرد و گرم چار فصل سال به دکه روزنامه فروشی می رفت، و اوراقی همراه می آورد، که بعدها آینده ام را با نقشی از قلم رنگ زد. شاید او در ” خشت زمان ” می دید، آن چه را که دیگران در ” آیینه حال ” نمی دیدند.

مادرم، که ” جام جهان بین ” در کف داشت، می دید، ردپای غم خفته را در چین های صورتم، و می شنید، صدای هق هق ” درون درون گریستن ” م را . لازم نبود، کسی چیزی به او گفته باشد، حتی لازم نبود، مردمک های کدر و خسته ام ” دهان لقی ” کنند، و دل سودایی ام را رسوا کنند؛ درست مثل عمق و وسعت بیماری اخیرم را – که تا به جراحی نکشید – از کسی نشنید، اما حتم دارم، که پیش از آن با گوش جان نیوشیده بود. آخر خودم فهمیدم، از اضطرابی که در چشمانش دودو می زد، و از سکوتی که یک دنیا حرف داشت، و از نگاه خیره ای که نمی توانستم، از آن سر بخورم.

باز می دانم،که می دانست، رازی را که در نهان داشتم، و از او پنهان کرده بودم؛ بی آن که کسی گفته باشدش.

منتظر ” بهار ” بودیم، که ” هوا بس ناجوانمردانه سرد ” شد! احساس کردم، باید بکوچم، و بروم به دورترین نقطه دنیا؛ تا احیا شوم، و دوباره نو شوم، تا زنده زنده نپوسم و …

او چیزهایی شنیده بود، در باره سفری که وانمود می شد، همچون سفرهای کاری گذشته است، اما مطمئن بودم، که همه ماجرا را فهمیده است. اصلا حس کرده بود، بو کشیده بود؛ در طغرای پیشانی ام و پاپیروس دو چشمم خوانده بود. گفتم که ” جام جمشید ” داشت، و از ” سر ضمیر ” م آگاه بود. گمان کرده بودم، مانعم شود، اما من ” مادر ” نبودم، تا دریابم، که در قاموس او ” دل من ” بر ” مهر او ” پیشی می گیرد.

یک سال گذشت، بی آن که ” فصل ” عوض شده باشد. یک سال دویدم، بی آن که حرکت کرده باشم. در مدار صفر درجه در جا زدم، و باز میخ شدم، در چنبره ی ” روز مرگی ها “… با این حال خشنود بودم، که مجبور نشده ام، به مادرم بیاموزم، تا چگونه مرا و بچه ها را از درون ” جعبه جادوی جدید ” ببیند، و با ما حرف یزند.

آری مادرم…

” کتاب مقدس ” من است، معنی من است، بود من است، رنگ هستی من است، راح روح من است. بی او، من گم می شوم، در سایه ها، گم می شوم، در کابوس های بیداری.

دلم بهانه می خواهد، برای ” زیستن ” ، برای با او بودن و در کنار او بودن و گم شدن دربهشت آغوشش تا آسودن تا صبح قیامت…

 

*رضا عبداللهی؛ روزنامه نگار دارای معلولیت جسمی، بنیانگذار نخستین صفحه مرتبط با معلولیت در رسانه های جمعی ایران (صفحه “با معلولین” روزنامه اطلاعات) است.

** عکس تزیینی ابتدای مطلب را در گوگل پیدا کردم و متاسفانه نام خالق اثر را نمی دانم.

لطفا قاتل نباش، آقای پیستوریوس!

تا دلت بخواد، قاتل و آدمکش داشتیم در این دنیای وحشی. چیزی که کم داشتیم، تو بودی اسکار عزیز یا کسی مثل تو که بیاد با وجود همۀ کاستی ها و تبعیض ها، اون قدم های بزرگ و بلند رو برداره، کنار دونده هایی با دو پای سالم بایسته، استارت بزنه، بدوئه… تو رو خدا قاتل نباش آقای پیستوریوس، و نخواه که این معدود بارقه های امید و دلگرمی هم تو زندگی ما خاموش بشه…

اسکار عزیز، نمیخوام شماتت کنم چون هنوز زوده برای هر قضاوتی اما خیلی دوست دارم بدونم چی کم داشتی که دست به این کار زدی؟ دلم میخواد فکر کنم اشتباه کردی، که فکر کردی دزدی وارد خانه ات شده و شلیک کردی، دلم می خواد فکرم درست باشه نه اینکه خودمو گول بزنم… اما از اون روز که خونین ترین ولنتاین تاریخ معاصر رو رقم زدی، هر وقت که یادت می افتم، انگار یهو چهار گلوله شلیک میشه تو قلبِ خاطراتم، باورهام، اعتمادم… حس می کنم می افتم زمین، غرق در این خون میشم و ناباور نگاهت می کنم که اسلحه دستت گرفتی و با چشمای از حدقه درآمده، به من زل زدی!

یادم میاد آخرین بار که چیزی تو دستانت دیدم، پارالمپیک لندن بود که تو مسابقۀ امدادی شرکت کردی و چوب امداد را که تو دستت فشرده بودی، به خط پایان رسوندی… یادمه کنار بچه های کوچیکی مثل کودکی های خودت راه رفتی، با پاهای کوچولوی تیغه‌ایشون دویدی؛ و بهشون یاد دادی که معلولیت رو به معنی ناتوانی ندونن و از همین حالا فکر کنن که باید تو جامعه باشن و رقابت کنن… یادم میاد که چه مسیر سختی را طی کردی تا به المپیک برسی و کنار رقیبانت که معلولیت جسمی نداشتن، بدوی…

آه… چقدر خاطره خوب ازت دارم اما باز چهار گلوله، همون گلوله های لعنتی از اون تپانچه لعنتی شلیک میشن و منو خاطراتمو از پا در میارن…

لطفا قاتل نباش آقای پیستوریوس، که بدجور داریم تو خون دست و پا می زنیم این روزها…

خبر مرتبط: اسکار پیستوریوس، نخستین ورزشکار دارای معلولیت در بازی های المپیک (لندن ۲۰۱۲) روز ۱۴ فوریه ۲۰۱۳ دوست دختر خود را به ضرب چهار گلوله از پا در آورد.

مطالب قبلی: اسطوره المپیک ۲۰۱۲