نوشته مانی رضویزاده
چند سال پیش ایدهای پیشرو و کمترتجربهشده در انجمن باور شکل گرفت که چه خوب است برای فرهنگسازی و آشنایی جامعه با افراد دارای معلولیت، کار را از طریق ارتباط با مدارس و رو در رو با کودکان شروع کنیم. بررسی کردیم و مشورت کردیم و فهمیدیم که آشنا ساختن بچهها از سنین ابتدایی رشد اجتماعی با پدیده معلولیت و تلاش برای رفع ابهامات احتمالی در ذهنیت کودکان و نوجوانان در مورد افراد دارای معلولیت تاثیرگذارترین روش برای ایجاد آیندهای بهتر است.
این شد که سعی کردیم هروقت امکان و فرصتی دست داد، کارگاههای ترویجی آشنایی با معلولیت را با چنین هدفی برای کودکان -عمدتا دانشآموزان دبستانی- برگزار کنیم تا این که سال گذشته، بهکمک سحر سلطانی، با کلاسهای آموزش فلسفه برای کودکان پیشدبستانی آشنا شدم. حضور در کنار بچههای زیر ۷سال کاملا متفاوت بود! باید بگویم که کار با کودکانی که هنوز به مدرسه نرفتهاند و تلاش برای آموزش احترام به حقوق اقلیت و تفاوتهای انسانی بهمراتب جالبتر و سختتر از تجربیات قبلیام بود.
اول جالب بودنش را بگویم؛ برای کودک ۵ساله آشنا شدن با ویلچر و نشستن روی آن و حرکت کردنش همانقدر جالب بود که ور رفتن با اسباببازی جدید. برای او هیچچیز تکراری و عادت نشده. او میخواست کشف کند و شگفتزده شود (یاد داستان خرگوش و کلاه شعبدهباز در کتاب دنیای سوفی افتادم) و من میخواستم آنها دنیای تفاوتهای جسمی را کشف کنند. اسباببازیهای دارای معلولیت و ویلچر و عصای کوچک اینجا بسیار بهکار آمد. تاثیرش را وقتی فهمیدم که بچهها برای تصاحب آنها با هم رقابت میکردند.
اما مواجهه با کودکان خردسال سختیهای خاص خودش را هم داشت. مثلا بار اولی که وارد کلاس شدم و هنوز اسمم را نگفته بودم، دخترک موفرفری ازم پرسید چرا کفشم را درنیاوردهام! مربیها و بچهها در محیط آنجا کفشهایشان را درمیآوردند و من بدون کمک نمیتوانم کفشم را دربیاورم. فرصت خوبی بود که تفاوت خودم را بیان کنم، اما تا خواستم این را توضیح بدهم، برای همان دختر سوال پیش آمد که چرا دستمال کاغذی دستم است!
نکته خوبی که فیالبداهه و در دو کارگاه فلسفه برای کودکان پیشدبستانی متوجهش شدم و سعی کردم برای بچهها بیانش کنم همین تشابهات و تفاوتهای بدن دارای معلولیت با بدن بیمار و بدن سالم بود. من عملا جلو چشم بچهها نشان دادم که برای درآوردن کاپشنم به کمک دوستم نیاز دارم، مثل بقیه سرما میخورم، اما همیشه مریض و بستری در بیمارستان نیستم، درس خواندهام و کار میکنم. خوبیاش این بود که سوالات و واکنشهای خود بچهها هربار راهی را نشان میداد که چطور بتوانم این مفاهیم را بیان کنم.
یک راه دیگر بازی با اندامهای بدن بود. دستهایمان را جلو آوردیم؛ دست دخترها و پسرها و رنگهای تیره و روشن… و داد و هوار بچهها که دست من سیاه است و مو دارد! خب حالا وقتش بود که فکر کنیم: اگر کسی دست نداشته باشد چه میکند؟ چگونه بازی میکند؟ چگونه ماشینش را جابجا میکند؟… خیلی سریع آنها یاد گرفتند اسباببازیشان را با دندان جابجا کنند… تطابق! بدون دست هم میشود زندگی کرد!
گام بعدی همیاری بود. بچهها سعی کردند به من کمک کنند که از یک سمت اتاق به سمت دیگر بروم. و بعد فکر کردند که اگر دوست یا همکلاسی دارای معلولیتی داشتند چه میکنند و فکر کردند که وقتی بزرگ شوند برای بهبود جامعهشان چه میکنند…
هر بار حضور در کنار کودکان برای من جذاب است و درسهای تازهای دارد. هر بار گفتگو با کودکان راجع به تفاوتها و با هم بودنها و نیازها، هیجان خاص خودش را دارد و هر بار من را بیشتر شگفتزده میکند. و خب، بیتعارف امیدوارم که این جذابیت دوطرفه باشد و کودکانی که در چنین کلاسهایی با فردی دارای معلولیت مواجه میشوند، سالها بعد، مثلا موقع طراحی و ساختن یک آسانسور یا سطح شیبدار، مرا بهخاطر بیاورند و استانداردها را لحاظ کنند! آن موقع است که خیالم راحت میشود که یک روز خوب میآید.
مطلب مرتبط: بچه ها بیایید به ویلچرم دست بزنید!