دلداده‌ی ترجمه؛ ترجمان دلدادگی

سال ها گذشته است از آن روز که پای صحبت های فریدون دولتشاهی، مترجم به نام و همکار دوست داشتنی ام نشستم و هرگز به چاپش نسپردم. چندی پیش که خبر فوت او را شنیدم، ناگهان یاد گفت و گو افتادم و این بار بیشتر از هر زمانی احساس شرمساری و گناه کردم که چرا تا وقتی خودش هنوز زنده بود، مصاحبه را منتشر نکردم. به هر حال، پس از سال ها، مصاحبه در شماره اخیر ماهنامه مدیریت ارتباطات (دی ۱۳۹۱) به چاپ رسید و من متن آن را برای ادای دین و احترام به همکار فقیدم، در روز+نامه نیز منتشر می کنم. روح پاکش در آرامش ابدی…

*****************

گفت و گویی منتشر نشده با مرحوم فریدون دولتشاهی، مترجم بنام مطبوعات ایران

دلداده‌ی ترجمه؛ ترجمان دلدادگی

نگین حسینی

neginh@gmail.com

بزرگ بود/ و از اهالی امروز بود/ و با تمام افق‌های باز نسبت داشت/ و لحن آب و زمین را چه خوب می‌فهمید/ صداش به شکل حزن پریشان واقعیت بود/ و پلک‌هاش مسیر نبض عناصر را به ما نشان داد/ و دست‌هاش هوای صاف سخاوت را ورق زد/ و مهربانی را به سمت ما کوچاند/ به شکل خلوت خود بود/ و عاشقانه‌ترین انحنای وقت خودش را برای آینه تفسیر کرد

 شعر سهراب تنها تزئینی برای این گفت و گو نیست. خط به خط این شعر در مورد او صدق می‌کند؛ در مورد مردی که سرشار از مهربانی، پاکی و راستی بود.

فریدون دولتشاهی از مترجمان به نام مطبوعات ایران، ده‌ها جلد کتاب سیاسی را به زبان فارسی برگرداند تا خوانندگان ایرانی، در دهه‌هایی که هنوز خبری از رایانه و اینترنت نبود، از کتاب‌های سیاسی جهان دور نمانند. مردی سخت‌کوش که دل را و زندگی را به ترجمه بخشیده بود، ویژگی‌هایی داشت که در این زمانه بس کمیاب است: آرام، مهربان، متعادل، خوشرو و بی‌هیچ گره و کینه‌. او نمونه‌ای واقعی از حُسن خلق و معاشرت بود؛ دلداده‌ی ترجمه و ترجمانِ دلدادگی در روزگار قحطی مهر و درستی.

این گفت و گو را در یکی از روزهای پاییزی اواسط دهه ۱۳۸۰ با او انجام دادم که به دلایلی منتشر نشد؛ تا حالا که حدود چهار ماه از فوت آن مترجم پرکار و مهربان می‌گذرد. فریدون دولتشاهی در این مصاحبه از پدر و مادر مرحومش می‌گوید؛ از عشق پدر به هنر و موسیقی که نغمه‌هایی جاودانه را وارد زندگی او کرد، تا روزهای تنهایی‌اش که با کار و شعر و موسیقی آنها را پُر می‌کند.

هنوز در تصورم، هر روز مردی تنها را می‌بینم که کیفی ساده به دست دارد، سر به زیر وارد خیابان روزنامه اطلاعات می‌شود، به تحریریه می‌رود، با لبخند به همه سلام می‌کند، پشت میزش در سرویس خارجی می‌نشیند و دل به کارش، به عشقش می‌سپارد… 

****

* آقای دولتشاهی، بهتر است به گذشته برگردیم؛ به روال معمول تاریخ و محل تولد.

– من ۲۵ اردیبهشت سال ۱۳۱۷ در منیریه تهران به دنیا آمدم. پدر و مادرم هر دو کرمانشاهی بودند اما چون پدرم در دانشگاه تحصیل می‌کرد، به تهران آمده بودند.

* تحصیل دانشگاهی در دهه ۱۳۰۰ خیلی جالب است!

– بله. پدرم اولین کسی بود که سال ۱۳۱۱ از دانشگاه تهران لیسانس حقوق گرفت. البته دو سال طب خوانده بود اما بعد به وکالت تغییر رشته داد. می‌گفت دیدم طب کار من نیست، رهایش کردم.

* اسم کوچک پدرتان چه بود؟

– (مرحوم) فضل‌الله دولتشاهی.

* پس تحصیل پدر روی زندگی خانوادگی اثر گذاشت.

– بله. علاوه بر اینکه خانواده‌ام ساکن تهران شدند، چون پدرم حقوق خوانده بود، من هم رفتم انگلیس که حقوق بخوانم.

* حتما در تهران مدرسه رفتید؟

– ما پیش از اینکه در محله منیریه ساکن شویم، در خیابان شاهرضای سابق (انقلاب) زندگی می‌کردیم. من به دبستان منوچهری واقع در کوچه انوشیروان می‌رفتم که البته الان دیگر وجود ندارد و به جای آن دانشگاه امیرکبیر ساخته شده است. آن زمان بعد از دبستان، دبیرستان شروع می‌شد که دو سیکل داشت: سیکل اول که تا نهم بود و سیکل دوم تا دوازدهم؛ و فقط در سال دوازدهم رشته‌ای می‌شد.

* شاگرد خوبی بودید؟

– در سیکل اول نه خیلی عالی، اما بدک نبودم. در سیکل دوم هرچه بالاتر می‌رفتم، درسم خراب‌تر می‌شد (می‌خندد). سال ششم اگر نمره‌های ادبیات و انشاء نبود، رد می‌شدم! پنج تا تجدید آوردم! من از اول ادبیات را دوست داشتم اما در درس‌های دیگر شاگرد خوبی نبودم.

* خاطره‌ای از درس نخواندن‌هایتان به یاد دارید؟

– یادم هست که یک سال عربی ۲۰ شدم اما سال بعدش ۶ گرفتم! معلم گفت: ببینم تو چطور پارسال ۲۰ گرفتی، امسال ۶؟ گفتم: هیچی، عشقی درس می‌خوانم (می‌خندد).

* اشاره کردید که برای تحصیلات به انگلستان رفتید. چه سالی بود؟

– سال ۱۳۳۶، بعد از پایان تحصیلات دبیرستانی عازم انگلستان شدم. اول به لیدز رفتم تا رشته زبان انگلیسی بخوانم اما بعد برای رشته حقوق به لندن برگشتم. البته دو سال طول کشید تا وارد دانشگاه شوم چون مدرک دیپلم ما را قبول نداشتند.

* در مجموع چند سال در انگلستان بودید؟

– چهار سال و نیم.

* برگردیم به فضای خانوادگی‌تان. چند خواهر و برادر دارید؟

– پدر و مادر من دخترخاله و پسرخاله بودند. من پسر بزرگ آنها بودم و بعد از من یک پسر و یک دختر هم به دنیا آمدند. برادرم سال پیش فوت شد و الان فقط یک خواهر دارم (خواهر ایشان هم سال ۱۳۹۰ از دنیا رفت).

* محیط خانوادگی‌تان چطور بود؟

– محیط خانوادگی ما گرم و صمیمی بود؛ به خصوص پدرم خیلی آرام و بیشتر سرش در کتاب و مطالعه بود. خصلت دیگر پدرم که به من هم رسیده، این بود که عاشق موسیقی بود. خودش ساز نمی‌زد اما دستگاه‌های موسیقی را کاملا می‌شناخت و به همین دلیل، با خیلی از هنرمندان آن دوره دوست بود. مثلا یکی از کسانی که حتما هر سال به دیدنش می‌رفتیم، مرحوم صبا بود. روز اول فروردین هر سال، ابتدا به دیدن پدر بزرگم می‌رفتیم و بعد به منزل مرحوم صبا. پدرم این کار را وظیفه خود می‌دید. من هم در همان سال‌ها با خیلی از هنرمندان آشنا شدم.

* پدرتان با کدام‌یک از دیگر هنرمندان ارتباط داشتند؟

– اگر بخواهم نام ببرم، خیلی می‌شود اما اشخاص معروف‌تر، در گروه خواننده‌ها با مرحوم بنان، داریوش رفیعی، فاخته (قوامی)، ادیب خوانساری و تاج اصفهانی معاشرت داشت. در میان آهنگسازان و موسیقیدانان با مرحوم صبا، حسن یاحقی، پرویز یاحقی، حسن کسایی؛ و همینطور با گروهی از خواننده‌های کرمانشاهی مثل علی البرزی دوست بود.

* خاطره‌ای از معاشرت با این هنرمندان به یاد دارید؟

– خاطره خاصی نه؛ خاطره همان صداهایی است که می‌شنیدم، و همان آوازهایی که آن روزها خوانده می‌شد. روزهای تعطیل و آخر هفته اغلب به دماوند می‌رفتیم؛ بیشتر هنرمندان معمولا آنجا جمع می‌شدند. من از ابتدا در چنان محیطی بزرگ شدم و بعدها خودم دوستان هنرمندی پیدا کردم، مثل استاد شجریان و کوروس سرهنگ‌زاده که جزء خوانندگان برنامه «گلهای جاویدان» بود. همینطور داوود پیرنیا (پسر مشیرالدوله معروف) که اخیرا در برنامه «آوای موسیقی» شبکه ۴ هم از او تجلیل شد چون موسیقی ایران را به نوعی دگرگون کرد. آن زمان که موسیقی ایرانی رو به نابودی بود، او برنامه گلها را ساخت.

* از آن برنامه‌ها خاطره‌ای دارید؟

– بله، یادم می‌آید که مسابقه‌ای گذاشتند، اول شعر را می‌خواندند و بعد می‌پرسیدند شاعرش که بود. من محصل دبیرستان بودم که هر ۵ دوره این مسابقه را برنده شدم. جواب همه سوالات را درست دادم و جایزه گرفتم. جایزه اول، دیوان سعدی بود. بعد هم دیوان شاعران دیگر، مانند حافظ و عراقی و غیره.

* پدرتان کی و چرا فوت شدند؟

– پدرم سال ۱۳۳۹ درسن ۴۸ سالگی از دنیا رفت. ناراحتی کلیه داشت که آن زمان قابل علاج نبود اما حالا به راحتی درمان می‌شود.

* فکر کنم شما در آن زمان انگلیس بودید. چطور متوجه شدید؟

– بله، این هم خودش داستانی است… یکی از دوستان پدرم به نام محمدعلی مسعودی (پسرعموی عباس مسعودی، موسس روزنامه اطلاعات) می‌خواست برای دیدن فرزندانش به پاریس برود اما گفته بود اول به لندن می‌روم تا به «فری» سر بزنم –دوستان و آشنایان مرا فری می‌نامیدند-. او به لندن آمد و سه چهار مرتبه مرا به ناهار دعوت کرد اما هیچ چیزی نگفت و نرفت. بعدا به دوستان مشترکمان گفته بود که هر کاری کردم، نتوانستم این خبر بد را به فری بدهم. شش-هفت ماه بعد، دوست دیگری به نام آقای تابش که شاعر بود، در نامه‌ای برایم نوشت که پدرت فوت شده. یعنی من تازه ماه‌ها بعد از مرگ پدرم از فوت او باخبر شدم.

* در این مدت خودتان متوجه غیبت پدر نشدید؟

– او هفته‌ای یک بار برایم نامه می‌فرستاد اما مدتی نامه‌هایش دیر شد. در یکی از نامه‌های آخر برایم نوشت که کارم خیلی زیاد شده و شاید دیگر نتوانم برایت نامه‌ای بنویسم. همانطور که گفتم، پدرم دو سال طب خوانده بود و می‌دانست که از آن بیماری می‌میرد اما برای من طوری نوشت تا نگران نشوم. خواهرم بعدها در نامه‌هایش اشاره کرد که پدر کمی بیمار است اما بالاخره آقای تابش خبر فوتش را برایم نوشت. حتی چند نفر از خویشاوندان ما که در لندن تحصیل می‌کردند و می‌دانستند پدرم از دنیا رفته، نتوانستند این خبر را به من بدهند.

* شما پسر بزرگ خانواده بودید. آیا فوت پدر روی زندگی شما و مسیری که در پیش گرفته بودید، اثر گذاشت؟

– بله. بعد از پدر، سرپرستی خانواده به عهده من افتاد. به هر حال پدرم کارمندی ساده بود و مشکلات مالی هم در زندگی ما وجود داشت.

* اما شنیده‌ام که شما به قول معروف «شازده» بوده‌اید!

– ما شازده بودیم اما به قول معروف، شازده بی‌تاج و تخت! چیزی به آن معنا نداشتیم. «دولتشاه» پسر بزرگ فتحعلی‌شاه، از عباس‌میرزا هم بزرگتر بود اما چون مادرش گرجی بود، نمی‌توانست ولیعهد شود. شرط تاج و تخت این بود که پدر و مادر هردو از ایل قاجار باشند. دولتشاه پسر سلحشوری بود. وقتی عثمانی‌ها به ایران حمله کردند و کرمانشاه و عراق را گرفتند، دولتشاه این بخش‌ها را پس گرفت اما در بازگشت دچار بیماری وبا شد و از دنیا رفت. او اتفاقاً شاعر هم بوده است. یک جلد دیوان خطی‌اش را داشتم؛ کسی از من گرفت و دیگر پس نداد!

* برگردیم به سوال قبل؛ مسئولیت شما در نبود پدر.

– بله. بعد که متوجه شدم پدرم فوت شده، درس و تحصیل را نیمه‌کاره رها کردم و به تهران برگشتم تا خانواده را سرپرستی کنم. آن موقع خواهرم، شیرین، که شش سال از من کوچکتر است، ۱۶ ساله و برادرم ۱۲ ساله بود.

* مادرتان کی از دنیا رفتند؟

– سال ۱۳۷۰ در منزل خواهرم بودیم که مادرم از دنیا رفت. دقیقا نمی‌دانم چند سال داشت، هفتاد و پنج یا هشتاد سال.

* رابطه شما با پدر و مادرتان چطور بود؟

– خیلی خوب بود. مادرم انسان بسیار ساده‌ای بود، و مثل همه مادرها، خیلی هم مهربان. جالب اینکه حدود ۶۰ سال در تهران زندگی کرد اما اگر با او حرف می‌زدی، فکر می‌کردی تازه از کرمانشاه آمده! لهجه غلیظ کردی داشت. گفتم که پدرم هم خیلی آرام بود. به یاد ندارم حتی یک بار سرم داده کشیده باشد. خب البته من هم آرام بودم. کاری نمی‌کردم که نیاز به برخوردی باشد.

* از مادرتان هم خاطره‌ای بگویید.

– خب باید بگویم خیلی مادر بود. قبل از انقلاب، مدت کوتاهی در کیهان انگلیسی کار می‌کردم. ساعت کارم ۱۱ تا ۲ نیمه‌شب بود. یک شب هلیکوپتر ملکه اردن سقوط کرد و ملکه کشته شد. صفحه روزنامه باید عوض می‌شد. بنابراین تا صبح در روزنامه ماندم و ساعت ۷ صبح به خانه رسیدم. آن زمان منزل ما در شمیران بود، خیابان نیاوران. وقتی نزدیک خانه شدم، یکباره مادرم را دیدم که سر کوچه نشسته. با تعجب گفتم چرا اینجا نشسته‌ای؟ گفت: دیوانه‌ام کردی! یک تلفن می‌زدی! گفتم: فکر می‌کردم دیروقت است و خوابیده‌اید. گفت: تا تو خانه نیایی که من نمی‌خوابم.

* اسم مادرتان چه بود؟

– صدیقه کلانتری. پدرش هم روحانی بود.

* اشاره کردید که پدرتان کارمند ساده بود. کجا کار می‌کردند؟

– پدرم در وزارت دارایی کار می‌کرد. آخرین شغلش هم در زمان دکتر مصدق بود که قرار شد کمیسیون مالیاتی ایجاد شود. مرحوم مصدق یک عده را به عنوان رئیس کمیسیون‌های مالیاتی انتخاب کرد که پدرم یکی از آنها بود.

* از کارها یا شغل‌هایی که خودتان داشته‌اید بگویید.

– سال ۴۲ یا ۴۳ حدود سه ماه در کیهان کار کردم. پیش از اعتصاب مطبوعات هم دو سال در آنجا مشغول بودم. علاوه بر این، در شرکت تبلیغی «نگاره» هم کار می‌کردم که بعدا به کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان تبدیل شد. شرکت نگاره را مرحوم فیروز شیروانلو راه‌اندازی کرد و بهترین هنرمندان را به کار گرفت. البته اسمش تبلیغات بود اما کار ما پیشرفته‌تر از تبلیغات بود. از جمله کسانی که با ما کار می‌کردند، می‌توانم از عباس کیارستمی، پرویز کلانتری، و نجومی نام ببرم که آن زمان همگی نقاش بودند؛ و نویسندگان و شاعرانی همچون سیروس طاهباز و م. آزاد (تهرانی). ما بعدا دسته‌جمعی به کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان رفتیم. من از سال ۱۳۴۸ تا ۱۳۵۴ در کانون مشغول بودم. یک مدت هم در یک شرکت بیمه کار کردم و رئیس بیمه اتومبیل بودم (می‌خندد).

* شما و بیمه؟!

– واقعاً! کاری بود که جداً از آن متنفر بودم. همین باعث شد که به صدا و سیما بروم. روزی یکی از آشنایان از من پرسید: واقعا از کارت راضی هستی؟ گفتم: راضی؟! اصلا و ابدا! گفت: من هم تعجب کردم که چطور رفتی بیمه! بعد سوال کرد: دوست داری بروی رادیو و تلویزیون؟ گفتم: آره ولی کسی را آنجا نمی‌شناسم. گفت من آشنایی دارم. و مرا به کسی معرفی کرد که آن زمان معاون سیاسی رادیو و تلویزیون بود. از سال ۱۳۴۹ تا ۱۳۸۰ در صدا و سیما کار کردم. سردبیر خبر واحد مرکزی خبر، بخش اخبار خارجی بودم. بعدها که واحد مونیتورینگ درست شد، سردبیر آن بخش شدم. اوایل خودم ترجمه می‌کردم اما وقتی کار زیاد شد، دیگر به ترجمه نمی‌رسیدم و بیشتر نظارت می‌کردم. از سال ۱۳۶۵ هم به روزنامه اطلاعات آمدم و با ترجمه سیاسی شروع کردم. کتاب خاطرات ریچارد نیکسون- سال ۱۹۹۹ را برای اولین بار برای اطلاعات ترجمه کردم و همین باعث شد وارد حوزه ترجمه کتاب‌های سیاسی شوم. ترجمه زندگی من است. واقعا دوستش دارم.

* در میان کتاب‌هایی که ترجمه کرده‌اید، کدام‌یک را بیشتر دوست دارید؟

– اولین کتابی که خیلی علاقه‌مندم کرد، «پایان زمین» بود. واقعا آن را دوست داشتم چون همه وقایع را خیلی طبیعی شرح داده و وقتی می‌خوانمش، احساس می‌کنم که من هم دارم همراه نویسنده سفر می‌کنم. ماجرای خبرنگاری است که از شرق افریقا راه می‌افتد و تا چین می‌رود. او همه مشکلات و ناراحتی‌های مردم را می‌بیند و جمله قشنگی هم می‌گوید: «یک خبرنگار هیچ وقت نباید با هواپیما سفر کند، باید سوار اتوبوس شود و در میان مردم باشد». کتاب دیگر «خاطرات گورباچف» بود که بسیار خواندنی بود. از بعضی از جنبه‌های شخصیتی گورباچف هم خوشم آمد.

یادم رفت به کتاب «میگل» اشاره کنم که اولین کتابی بود که ترجمه‌ کردم. من عاشق این کتابم و با داستانش زندگی کردم. ماجرا درباره پسربچه‌ای روستایی است که شبانی می‌کند. میگل شخصیتی دارد که هر آدمی، آن را به خودش نزدیک می‌بیند. هر کسی آن دوره را گذرانده و می‌تواند خودش را در آن داستان پیدا کند. متن میگل را مدیون «م. آزاد» هستم که برای ویراستاری‌اش خیلی زحمت کشید. شاید باور نکنید که ما دو سال روی این کتاب کار کردیم. با هم خط به خطش را می‌خواندیم، ترجمه و ویراستاری می‌کردیم.

* با اینهمه دلدادگی به کار، آیا تا به حال شده که حین ترجمه کتابی گریه کنید؟

– اتفاقا حین ترجمه «میگل» خیلی گریه کردم. همینطور در «پایان زمین» و «خاطرات گورباچف». یکی از دلایلی که این کتاب‌ها را بیشتر دوست دارم، همین است که با آنها احساس عاطفی برقرار کردم؛ و جالب‌تر اینکه وقتی ترجمه این کتاب‌ها تمام می‌شد، خیلی ناراحت می‌شدم. دلم می‌خواست ماجرا ادامه پیدا می‌کرد چون جزیی از زندگی‌ام شده بود.

* پس شما به راستی عاشق ترجمه هستید.

– دقیقا همینطور است. اگر ترجمه نکنم، دیوانه می‌شوم!

* برگردیم به وضعیت امروز. بقیه اعضای خانواده‌تان کجا هستند؟

– خواهرم در هلند زندگی می‌کند. برادرم سال پیش از دنیا رفت. من هم که تنها هستم.

* با تنهایی چگونه سر می‌کنید؟

– بیشتر مشغول کار هستم. صبح‌ها که به روزنامه می‌آیم. در خانه هم مشغول ترجمه‌ام. گفتم که اگر ترجمه نکنم، دیوانه می‌شوم!

* در خانه روزی چند ساعت کار می‌کنید؟

– اقلا روزی ۷-۸ ساعت. هستم اگر می‌روم، گر نروم نیستم! ظهر که از روزنامه به خانه می‌روم، یک ساعت استراحت می‌کنم. از حدود ساعت ۴ ترجمه را شروع می‌کنم تا ۸ شب. بعد کمی قدم می‌زنم. وقتی برمی‌گردم، کمی تلویزیون تماشا می‌کنم. بیشتر فیلم و خبر می‌بینم. تا ۱۲ شب ترجمه می‌کنم و بعد می‌خوابم.

* حتما شعر و موسیقی هم در برنامه دارید؟

– بله، وسط کار شعر هم می‌خوانم. بیشتر به شاعران کلاسیک علاقه دارم، مانند سعدی که واقعا استاد سخن است و شعرهایش مثل تابلوی نقاشی است: «سروِ بالایی به صحرا می‌رود»… یا بابا طاهر و حافظ. از شاعران معاصر هم اخوان ثالث، هوشنگ ابتهاج (سایه) و عماد خراسانی را دوست دارم که شاعری شوریده بود و در غزل بی‌نظیر. اخوان ثالث درباره او می‌گوید که بعضی غزل‌هایش پا به پای غزل‌های حافظ و سعدی است. به اشعار سیاوش کسرایی هم علاقه دارم. موسیقی کلاسیک ایرانی، به خصوص آواز استاد شجریان، بنان، محمودی، و خوانساری که مرا به حال و هوای گذشته می‌برند… من حدود ۳۰۰ نوار کلاسیک دارم.

* وقتی به حال و هوای گذشته می‌روید، چه تلخی‌ها و شیرینی‌هایی را به یاد می‌آورید؟

– بهتر است آدم اصلا خاطرات تلخ را به یاد نیاورد. خاطرات شیرین هم دیدار دوستان است. من هنوز از دیدن دوستان خیلی خوشحال می‌شوم.

* از شما ممنونم که وقت دادید و این مصاحبه را پذیرفتید.

– من هم از شما متشکرم.

 

به یاد معصومه صفی، همکار مهربانی که به آسمان پر کشید

تو مثل اسمت پاک بودی…

نگین حسینی

چرا اینقدر به یاد تو هستم؟ نمی‌دانم. شده‌ای مثل یکی از «عزیزانم» که از دستشان داده‌ام و خیلی اوقات با یادآوری خاموش خاطرات آنها در ذهنم زندگی می‌کنم. آدم‌هایی که می‌توانند بد باشند یا بدی کنند، دستکم این خوبی را دارند که جایی برای دلتنگی باقی نمی‌گذارند. اما آدم‌های خوب وقتی می‌روند، دردی همیشگی را در قلب آدمی به یادگار می‌گذارند. تو چرا اینقدر خوب بودی مصی؟ دلتنگی‌ات رهایم نمی‌کند. رهایمان نمی‌کند. من از طرف جمع بزرگی از دوستان و دوستدارانت می‌نویسم. شاید هرکسی که تو را نشناسد، خیال کند در رثای تو اغراق‌ می‌کنم اما  تک تک کسانی که حتی در زمانی کوتاه تو را شناختند، به صداقت کلماتم گواهی می‌دهند. چرا باور نمی‌کنم مصی؟ هنوز حتی بیماری‌ات را باور نکرده‌ام، چه رسد به مرگت را. هیچ کس هنوز رفتن تو را باور ندارد. همه انگار خواب می‌بینیم. گویی منتظریم که چشم باز کنیم و از این کابوس تلخ رها شویم. امشب درست سه سال می‌شود که کابوس رفتن تو بر ما سایه انداخته است.

تو را سال‌های سال می‌شناختم. بیشتر از هفده سال. اوایل دهه ۱۳۷۰ تقریبا با هم در روزنامه اطلاعات شروع کردیم؛ تو در بخش حروفچینی کار می‌کردی و من در تحریریه؛ اما گهگاه که به حروفچینی سر می‌زدم، تو را از دور می‌دیدم که همان لبخند زیبای همیشگی را بر لب داشتی. وقتی چشم‌هایت برق می‌زد، می‌دانستم بهانه‌ای داری تا سر به سرم بگذاری. با اشتیاق به سمت میزت می‌آمدم. چرا اینقدر مهربان بودی مصی؟ کاش اخمی، حرف تلخی، نگاه بدی… نه… تو مثل اسمت پاک بودی، معصوم و بی‌غش. در توانت نبود کسی را برنجانی. هرگز رفتار بدی با کسی نکردی. آرام بودی و متین. زیبایی‌ات چشمگیر بود اما وقار و منشی که از درونت می‌جوشید، جذابیتت را بیشتر و شخصیتت را متفاوت‌تر می‌کرد.

مصی چرا اینقدر به تو فکر می‌کنم؟ چرا به خوابم می‌آیی؟ همیشه با همان لبخند می‌بینمت، اما گویی راضی‌تری. وقتی تو را به خواب می‌بینم، دیگر غم پنهانی که گاه در چشم‌هایت موج می‌زد، در نگاهت نیست. تو از همه دردها رها شدی؛ اما هنوز آنهایی که دوستت دارند، دوری‌ات را رنج می‌کشند. داغ فرزند، کمر پدر و مادرت را شکست. یکی از همان روزهای اول بعد از رفتنت، همسرت از خانه مشترکتان با تلفن همراه پدرت تماس گرفت؛ اسم تو افتاد روی موبایل پدر: «خدایا می‌شود دخترم باشد؟ ممکن است معجزه شود و صدای مهربان مصی‌ام را از پشت خط بشنوم؟» اما نه. دیگر مسیحی در این دنیا نبود تا مصی را برای ما زنده کند.

گویی همین دیروز بود که دخترت شقایق را به دنیا آوردی. او حالا کلاس پنجم است. سال‌هاست که با نبودنت خو گرفته اما مگر می‌تواند نُه سالی را که در دستان مهربان تو بالید و قد کشید، فراموش کند؟ شقایق تنها یادگار تو است برای خانواده‌ات. شقایق تنها مونس همسر تنهای توست.

نه مصی، هیچ داغی کمرنگ نمی‌شود؛ تنها در قلب آدمی ریشه می‌دواند، و جایی عمیق و همیشگی پیدا می‌کند. وقتی عزیزی چون تو می‌رود، بخشی از قلب آدمی را با خودش می‌برد؛ و ما دوستداران تو سال‌هاست که گوشه‌ای از قلب‌مان را به خاک سپرده‌ایم…

…همیشه میونِ قابِ خالیِ درهای بسته/ طرح اندام قشنگت، پاک و رویایی نشسته/ کاش می‌شد چشام ببینن/ طرح اندام تو داره/ زنده میشه، جون می گیره/ پا توی اتاق میذاره/

کاش میشد صدای پاهات/ بپیچه تو گوشِ دالون/ طرفِ دالون بگرده/ سرِ آفتابگردونامون/ کاش میشد دوباره باغچه/ پُرِ گلهای تو باشه/ غنچه‌ی سفید مریم/ با نوازش تو واشه/

کاش میشد اما نمیشه/ نمیشه بیای دوباره/ نمیشه دستات تو گلدون/ گلای مریم بذاره/ کاش میشد اما نمیشه/ این مرام روزگاره/ رفتنت همیشگی بود/ دیگه برگشتن نداره…

****

تا زدیم چشم به هم، فرصت دیدار گذشت…

رحیم رمضانی، مسئول بخش حروفچینی موسسه اطلاعات

کجاست هم‌نفسی تا که شرح غصه دهم

که دل چه می‌کشد ز روزگار هجرانش

مهر ماه هر سال، سالگرد کوچ مهاجرگونه مادری مهربان و دلسوز است که در عنفوان جوانی دار فانی را وداع گفت و پای از قلمرو هستی بیرون کشید. همکار و خواهر خوبمان معصومه صفی که با تحمل چندین ماه درد، رنج و بیماری، در نهایت راه آسمان را در پیش گرفت و همه کسانی را که شیفته اخلاق و معرفتش بودند، در غم جانکاه فقدانش تنها گذاشت.

سه سال مالامال از خاطره‌های او: همدلی‌ها، همراهی‌ها، همکاری‌ها، مهربانی‌ها، راستی و درستی و دلسوزی‌هایش گذشت. اکنون (۱۵ مهر ۸۹) سه سال از رفتن او می‌گذرد، ولی هنوز روزی نیست که به یاد او نباشیم؛ ما که هر روز شاهد نجابت، سکوت، متانت و وقار او بودیم. او رفت ولی یاد او همیشه با ماست و خدای او می‌داند که تا چه حد دعاگوی اوییم و تا چه حد محتاج دعای او هستیم.

با رفتن او بدترین روزهای زندگی ما رقم خورد و روزهای پر از غم و اندوه بر ما ترسیم شد. در آستانه سومین سالگرد خزان دلگیر عزیزمان سرکار خانم معصومه صفی، زلال اشک‌هایمان را به بیکران دریا می‌دهیم؛ باشد که یاد او، ما را به ساحل انتظار آورد.

از درگاه ایزد منان، شادی روحت و بلندای مقام تو را مسئلت می‌کنیم و می‌دانیم که او خود خالق خوبان و خود خدای خوبان است.

******

همیشه به یادت هستم مصی عزیز

راشین اسکویی، صفحه‌آرایی موسسه اطلاعات

مصی عزیزم، تو از اندک دوستانی بودی که روی زندگی من خیلی تاثیر گذاشتی. آنقدر خوب بودی که نمی‌توانم توصیف کنم. صبورانه به حرف‌هایم گوش می‌دادی و دلسوزانه راهنمایی می‌کردی. خودت می‌دانی که گاهی خیلی به تو نیاز دارم اما چاره‌ای نیست جز آنکه در خلوتم، به یادت پناه ببرم. خیلی اوقات در تنهایی‌هایم با تو حرف می‌زنم.

هنوز دوستت دارم و هیچ چیز باعث نمی‌شود از فکرت دور شوم. همیشه به یاد ساعت‌هایی که با هم بودیم، هستم. دلم برایت خیلی تنگ شده است، مصی جان..

روحت شاد و یادت گرامی.

****

یادی از همکار

محمود پورعالی، روزنامه اطلاعات بین‌الملل

سه سال پیش، خبر درگذشت همکار عزیزمان خانم معصومه صفی، بیش از آنکه مرا بهت‌زده کند، دخترم «بتیسا» را که در آن زمان خردسال بود، در شوک سختی فرو برد. بتیسا هرگز تصور نمی‌کرد که خانمی به آن مهربانی یکباره تنهایش بگذارد. خانم صفی همیشه مادرانه و دوستانه پذیرای دخترم در محل کار بود و در ساعاتی که من مشغول کار بودم، بتیسا را صمیمانه در کنار خودش می‌نشاند و با سرگرم کردن او و خرید انواع شکلات و خوردنی، ساعات لذت‌بخشی را برای دخترم فراهم می‌کرد اما بعد؟

و بعد ناگهان پرنده‌وار از میان دوستدارانش پر کشید و بتیسا را تنها گذاشت.

دخترم وقتی خبر را شنید، اول به نقطه‌ای خیره شد و بعد صدای گریه‌اش فضای خانه را پر کرد. حالا از مرگ دردناک خانم صفی سه سال می‌گذرد ولی هنوز عکسش در گوشه آیینه میز توالت اتاق دخترم به او لبخند می‌زند و نگاهش برای دخترم یادآور خاطرات خوبِ با او بودن است.

یادش گرامی.

*****

پی نوشت ها:

معصومه صفی روز ۱۷ شهریور سال ۱۳۵۱ در تهران به دنیا آمد. او بهمن ۱۳۷۲ در موسسه اطلاعات مشغول به کار شد و تا آخرین روزهای حیات کوتاهش در بخش حروفچینی کار کرد. معصومه اوایل دهه ۱۳۸۰ ازدواج کرد و دختری به نام شقایق به دنیا آورد. متاسفانه در سال ۱۳۸۷ به بیماری سرطان مبتلا شد و با وجود بهبود نسبی پس از چند ماه درمان، از اواخر تابستان ۱۳۸۸ حالش رو به وخامت گذاشت. معصومه پس از ماه‌ها رنج و درد، سرانجام روز ۱۵ مهر ۱۳۸۸ به آسمان‌ها پر کشید.

از همکاران عزیزم آقایان رمضانی و پورعالی و خانم اسکویی که به درخواستم پاسخ مثبت دادند و به یاد معصومه صفی مطالبی نوشتند و برای روز + نامه فرستادند، صمیمانه ممنونم. برای پدر، مادر، خواهر، برادر، همسر و تنها دختر معصومه، روزهایی بهتر آرزومندم.

شعری که در پایان مطلبم آوردم، ترانه «قصه گل و تگرگ» با صدای سیاوش قمیشی است. نمیدانم ترانه سرای آن کیست اما می توانید این ترانه را که این روزها خیلی به یاد مصی زمزمه اش می کنم در اینجا یا اینجا بشنوید.

همگی برای شادی روح مصی عزیز یک کار نیک انجام خواهیم داد.

لینک مطالب قبلی در مورد معصومه صفی:

خدایا خدایا مصی هم رفت

برای معصومه عزیز

صفحه ای برای همه

سال‌های زیادی که در روزنامه‌ی اطلاعات، بطور داوطلبانه و بنا به میل شخصی‌ام در حوزه‌ی معلولیت کار می‌کردم، شاهد اتفاق‌های جالب و دوستی‌های ارزشمندی بودم. آشنایی با خیلی از کسانی که حالا از دوستان عزیز من هستند، حاصل کار حرفه ای‌ام در حوزه‌ی معلولیت بود.

آن روزها که هنوز محتوای مطالب منتشرشده در اینترنت، جایی در رسانه‌ها نداشت، سعی می‌کردم مطالب مربوط به معلولیت را از سایت‌ها یا وبلاگ‌های افراد معلول یا نزدیکان آنها پیدا و در روزنامه‌مان منتشر کنم. حرف‌زدن درباره‌ی معلولیت از زبان خود افراد دارای معلولیت یا خانواده‌های آنها، یکی از نتیجه‌های خوبی بود که در سال‌های رشد اینترنت در ایران گرفتم و حالا خوشحالم که می‌بینم در کشورهای پیشرفته، ژورنالیست‌ها سعی می‌کنند حرف های افراد معلول را از همین راه منعکس کنند. هدف من در صفحه معلولین روزنامه اطلاعات این بود که این صفحه فقط برای افراد دارای معلولیت نباشد، بلکه همه آن را بخوانند- قرار بود کمک کنیم تا جامعه و مسئولان صدای آنها را بشنوند و متوجه نیازهای آنها شوند.

فکر می‌کنم یکی از کارهای خوبی که کردم، معرفی “مادر یک روشندل” به جامعه بود. وقتی وبلاگ او را پیدا کردم، برق از سرم جهید! باور نمی‌کردم که خانمی با اینهمه ظرفیت و انرژی وجود داشته باشد! مادر یک کودک نابینا‌بودن کافی بود تا او را تمام‌وقت در خدمت امور اولیه‌ی زندگی قرار دهد اما این مادر استثنایی تصمیم گرفته بود درباره‌ی تجربه‌های خودش به‌عنوان مادریک کودک نابینا بنویسد و آن را در اختیار همه بگذارد. خیلی زود دست به‌کار شدم و او را به دفتر روزنامه دعوت کردم. پذیرفت بیاید مشروط بر اینکه اسم واقعی‌اش محفوظ بماند.

frame_header1طرح لوگوی وبلاگ مادرسپید

آن مصاحبه سرآغاز دوستی خوبی میان من و مادر روشندل شد. به او پیشنهاد کردم تجربه‌هایش را درمورد کودکان نابینا به زبانی ساده و قابل فهم بنویسد تا در صفحه‌ی معلولین روزنامه اطلاعات چاپ کنیم. چون بیشتر خوانندگان ما افرادی در شهرستان‌ها و روستاهای دوردست ایران بودند، می‌دانستم حتما نوشته‌های او به درد خیلی از آن افراد می‌خورد؛ مخصوصا برای کسانی‌که فرد نابینایی در خانه دارند و از ساده‌ترین امکانات اولیه هم بی بهره اند. نوشته‌های مادر یک روشندل که بعدها نام خود را به “مادرسپید” تغییرداد، بازخورد خیلی خوبی در میان خوانندگان روزنامه داشت؛ همانطور که پیش‌بینی می‌کردم، بیشترشان از شهرستان‌ها بودند که تماس می‌گرفتند، یا تشکر می‌کردند یا سوالاتی داشتند.

این خاطره را از آنجا نقل کردم که دیدم دوست عزیزم مادرسپید، مطلبی درباره‌ی اولین نوشته‌هایش و اولین مصاحبه‌اش با روزنامه‌ها (روزنامه اطلاعات) منتشر کرده که مرا به خاطرات آن روزها و سال‌هایم برد. همانطور که یکبار دیگر هم نوشتم، او که مادر حسن است، بدون پشتیبانی هیچ انجمن و گروهی، پنج یا شش سال متوالی (اگر اشتباه نکنم) کودکان نابینا و خانواده‌های آنها را به سفر مشهد و دیگر سفرها و تورهای تفریحی برده و البته، برنامه های آموزشی زیادی را هم برای کودکان نابینا اجرا کرده است. آخرین این برنامه‌ها را می توانید در اینجا بخوانید و عکس هایش را در اینجا ببینید.

امیدوارم روزی بتوانم همه ی خاطراتم را از صفحه ی معلولین روزنامه اطلاعات بنویسم و منتشر کنم؛ البته اگر به درد کسی بخورد.

احساس شیرین…

usain-bolt-jamaica-200-metre-20-aug-2008

خوشحالم… از محسن حسینی طه بسیار نوشته ام. و بازهم می نویسم… روزی محسن به دفتر روزنامه اطلاعات آمد؛ با معلولیت شدید حرکتی، با گفتاری که برایم مفهوم نبود… من آن روز مقابل او یک روزنامه نگار بودم و او جوان دارای معلولیتی که می خواست ساده ترین حقش را در جامعه به دست آورد؛ حق کارکردن و اشتغال داشتن… سال ها گذشت… محسن همکاری با روزنامه ی اطلاعات را آغاز کرد و ادامه داد…

امروز محسن به عنوان خبرنگار روزنامه ی اطلاعات با من مصاحبه می کند…  چه احساس خوبی است؛ اینکه داری در یک مسابقه ی دوی امدادی شرکت می کنی؛ آنقدر می دوی تا قطعه چوب را به دست یار دیگری بسپاری… احساس می کنم آن قطعه چوب را به دست محسن سپرده ام… خوشحالم…

یقین دارم اگر محسن به عنوان یک نویسنده ی توانمند باور شود؛ و نه به عنوان فرد معلولی که باید مورد ترحم قرار گیرد، به مدارج بالاتری در روزنامه نگاری خواهد رسید. از همه ی کسانی که در روزنامه ی اطلاعات با محسن همراهی و او را درک کرده اند، به خصوص ازسید مهربان، آقای دعایی عزیز، صمیمانه تشکر می کنم و امیدوارم با لطف و توجه همیشگی شان اجازه دهند محسن، راه خدمت به افراد دارای معلولیت را در صفحه ی معلولین روزنامه اطلاعات بطور رسمی ادامه دهد؛ صفحه ای که بازهم باتوجه ویژه ی آقای دعایی، همواره پیشرو موضوع معلولیت در میان همه ی رسانه های همگانی ایران بوده و هست…

برای خواندن مصاحبه ی محسن حسینی طه با محمدرضا دشتی، محمد مقدم شاد و نگین حسینی – که در روزنامه اطلاعات چاپ شده-  روی  اینجا ۱  و  اینجا ۲ کلیک کنید.

پ.ن: عکس بالا “اوسین بولت” دونده جاماییکایی است که ۳ مدال طلای المپیک پکن ۲۰۰۸ را از آن خود کرد. این عکس را بسیار دوست دارم وآن را به محسن حسینی طه و همسر خوبش، معصومه نوری عزیز تقدیم می کنم؛ به خاطر احساس شیرین پیروزی…

بارقه های امید

گاهی کسانی که دارای معلولیت هستند، اعتراض می‌کنند که چرا فقط چند روز از سال، به مناسبت روز جهانی معلولان یا هفته بهزیستی و مناسبت های این چنینی، به آنها توجه می‌شود و در روزهای دیگر سال، از یاد می‌روند؟ درست است. بدنه جامعه، اغلب فقط در مناسبت های خاصی، صدای معلولان را از رسانه‌ها می‌شنود و در سایر روزهای سال، کمتر فرصتی به طرح موضوع معلولیت داده می‌شود.

واقعیت گاهی آنقدر تلخ و سنگین است که شیرینی ذره های موفقیت را در خود حل می‌کند. واقعیت تلخ زندگی افراد معلول نیز در جامعه ای که امکانات برابر، برای همه وجود ندارد، انکارشدنی نیست. هرکسی که از نزدیک با افراد معلول معاشرت داشته باشد، زود پی می برد که آنها تا چه اندازه، از ساده‌ترین امکانات زندگی عادی محروم هستند. افراد معلول در سطح جامعه کمتر دیده می‌شوند؛ زیرا ساده ترین امکان برای حضور آنها در خیابان فراهم نیست: زمین صاف، بدون دست‌انداز، پل‌های مناسب برای عبور چرخ ویلچر و واکر، و رمپ به جای پله‌ها.

محمدرضا دشتی سال‌های زیادی است که درقالب انجمن‌های مختلف، در زمینه‌ حقوق افراد معلول کار می کند. او حالا مسئول روابط عمومی مرکز توانبخشی کودکان معلول کارگران است. روزی آقای دشتی به دفتر روزنامه اطلاعات آمد و از سختی‌هایی گفت که برای رسیدن به روزنامه متحمل شده بود: «سراسر اتوبان، پل عابر پیاده دارد اما وقتی باید از پله ها بالا رفت، من که عصا به‌دست دارم، چگونه می توانم از این پل‌ها استفاده کنم؟ یا کسانی که روی ویلچر می‌نشینند، چگونه باید بالا بروند؟ ما مجبوریم سراسر اتوبان را طی کنیم تا به چهارراهی برسیم وبعد با هزار سختی، به آنطرف برویم و دوباره مسیر آمده را برگردیم…»

ممکن است هر روز، ماجراهای مشابهی در ایستگاه‌های مترو، کنار خیابان‌ها و داخل کوچه‌ها برای افراد معلول اتفاق بیفتد، درحالی‌که ناظران غیرمعلول، فقط می‌توانند سری به تاسف تکان ‌دهند از اینکه «بیچاره‌ها معلولند و ناتوان!». این‌همه درحالی است که کشورهای پیشرو در مطالعات معلولیت، سال‌هاست که در تعریف “معلولیت” بازنگری کرده‌اند و می‌گویند: «اگر درجامعه‌ای، فردی که مشکل جسمی دارد، نتواند از امکانات زندگی استفاده کند، اشکال در آن جامعه است که “مشکل جسمی” را به “ناتوانی” تبدیل کرده است». به‌راستی خیابان‌های شهرها و روستاها، پل‌های عابر پیاده، ایستگاه‌های مترو، پارک‌ها، سینماها و مراکز تفریحی، چه سهمی در ناتوان‌کردن افراد معلول و تبدیل “معلولیت” به “ناتوانی” دارند؟

وقتی امکان رفت و آمدِ امن و مطمئن برای افراد معلول فراهم نیست، یعنی آنها از کارکردن، از تحصیل، از تفریح، از انجام کارهای روزمره مانند خرید و سرزدن به اقوام، و حتی از بعضی امور حیاتی مانند رفتن به بیمارستان و درمانگاه، باز می‌مانند. بهنام سلیمانی، از اعضای انجمن باور، می‌گوید که هفته گذشته، بیش از یک ساعت در راهروی دانشگاه منتظر نشست تا دوسه نفر بیایند و ویلچرش را از پله ها بالا ببرند تا او به کلاس درس برود. این اتفاق بارها و بارها برای بهنام و سایر افراد دارای معلولیت افتاده و خواهد افتاد.

اینها فقط بخشی از مشکلات طاقت‌فرسای افراد معلول است. زندگی به هرحال، یک‌ روی سخت هم دارد که گاه، پررنگ تر از روی خوش آن می‌شود اما واقعیت این است که دشواری‌های زندگی عادی برای افراد معلول، آنقدر زیاد است که خوشی‌ها، رنگ باخته به نظر می‌رسند.

زخم‌های فرهنگی

اینهمه سختی به کنار، تحمل نگاه پراز ترحم جامعه به معلولیت و افراد معلول، برای این افراد دردناک‌تراز خود معلولیت است. نگاه سنتی عموم به معلولیت، اغلب همراه با دلسوزی است. مشکلی که دراینجا شکل گرفته است، به سادگیِ ساختن یک رمپ، برطرف نمی شود. مسیر عبور ویلچر از کنار پله ها را می‌توان با گرفتن تایید از مرجع مربوط، ساخت و مشکل تردد فرد معلول را حل کرد. اما نگاه جامعه، به این سادگی و به این زودی، عوض نمی‌شود. افراد معلول می‌خواهند مورد ترحم قرار نگیرند؛ می‌خواهند مردم بدانند که آنها در غیاب عضوی که از دست رفته است یا کارکرد طبیعی ندارد، سایر اعضا و حواس خود را به کار می‌گیرند؛ می‌خواهند مردم باور کنند که معلولیت جسمی و حرکتی، ربطی به هوش و درک فرد ندارد؛ افراد معلول جسمی مثل همه ی آدم های غیرمعلول (وگاهی حتی بیشتر) می‌فهمند، حس می‌کنند و هوشیارند. افراد معلول می‌خواهند که جامعه، به جای ترحمی که غرور انسانی آنها را زخمی می‌کند، به آنها امکان زندگی برابر، توام با احترام و اکرام بدهد و از نگاه صدقه‌ای به آنها پرهیز کند. محسن حسینی طه، دانشجو، نویسنده و روزنامه‌نگار، تصویر تلخی از حضور خود در جامعه ترسیم می‌کند: «وقتی مَردم، راه رفتن مرا در خیابان می‌بینند، پول توی دستم می‌گذارند… من هزار بار می‌میرم و زنده می‌شوم؛ اما افسوس که زبانم یاری نمی کند تا به آنها بگویم: بس کنید! من نویسنده‌ام! دانشجوام! گدا نیستم!». هرچند افراد معلولی هستند که به‌دلیل واکنش‌های آزارنده عموم، دیگر در جامعه ظاهر نمی‌شوند، افرادی دیگر هم پیدا می‌شوند که زخم‌های فرهنگی را درکنار سایر مشکلات معلولیت تاب می‌آورند و همچنان ادامه می‌دهند.

نگاه نادرست جامعه به معلولیت، با نابرابری امکانات و متوقف شدن افراد معلول پای پله‌ها وکنار خیابان‌ها، نسبت مستقیمی دارد. در جوامعی که امکانات متناسب با معلولیت‌های مختلف در معابر پیش‌بینی شده است، افراد دارای معلولیت به کمک مردم کمتر نیاز پیدا می‌کنند. درنتیجه، نگاه از بالا به پایین و ترحم‌‌آمیز جامعه کمتر می‌شود و شان افراد معلول بالاتر می‌رود. هرچه امکانات زندگی فردی و اجتماعی برای افراد دارای معلولیت کمتر باشد، نگاه سنتی ترحم‌آمیز به آنها بیشتر می‌شود. رسانه‌ها نیز به این نگاه دامن می‌زنند. نشان دادن افراد معلول به عنوان متکدی، نمایش سوء‌استفاده‌ برخی از افراد معلول از احساس ترحم مردم برای به‌جیب‌زدن پول از راه گدایی، نشان دادن شخصیت فرد معلول به عنوان فردی منزوی، عصبی و بدون تاثیرگذاری در خانواده و جامعه، همسان دانستن معلولیت با نفرین ازلی یا عاقبت بدکاری، همگی کلیشه‌های رسانه‌ای است که به برداشت منفی جامعه از معلولیت دامن می‌زند.

بارقه های امید

بااینهمه سختی در زندگی افراد معلول، به نظر می‌رسد دامنه توجه جامعه  -اعم از مسئولان و مردم- به حقوق این افراد، به خصوص در سال‌های اخیر، رشد زیادی کرده است. انجمن های فعال در حوزه معلولیت، پیگیر تامین حقوق و نیازهای این افراد هستند. این پیگیری‌ها صرفا به تامین نیازهای زودگذر و مقطعی معلولان محدود نبوده است. واقعیت این است که انجمن‌های مرتبط با افراد معلول، در سال‌های اخیر، حقوق این گروه را از‌راه تدوین قوانین و مقررات پیگیری کرده‌اند. تدوین حقوق افراد دارای معلولیت در ایران (۱۳۸۳)، از دستاوردهای بنیادی انجمن‌های معلولان بوده که ایران را در زمره‌ی کشورهای دارای قانون برای افراد معلول درآورده است. امسال نیز با پیگیری چندین ساله‌ برخی از فعالان امور معلولیت و انجمن‌ها، دولت ایران بالاخره به کنوانسیون جهانی حقوق افراد معلول پیوست که سه‌سال پیش (دسامبر ۲۰۰۶) تصویب شده بود. باامضای این کنوانسیون، دولت ایران رسما متعهد شد که مواد مندرج در کنوانسیون جهانی را که همگی درجهت تامین حقوق افراد معلول است، به‌اجرا درآورد.

هرچند ضمانت اجرایی این دوقانون (که یکی ملی و دیگری جهانی است) هنوز جای تامل دارد، به‌نظر می‌رسد تدوین قانون جامع و نیز پیوستن به کنوانسیون جهانی، پیشرفت چشمگیری است که در گذشته‌ای نه‌خیلی دور، متصور نبود. بدون تردید، دستیابی به این دو موفقیت، بدون حضور اثرگذار فعالان حوزه معلولیت و پیگیری مصرانه انجمن ها و سازمان های مردم نهاد این حوزه، امکان پذیر به نظر نمی رسید.

سازمان ملل امسال، شعار روزجهانی حقوق افراد معلول (۳ دسامبر، ۱۲ آذر) را “توانمندسازی انجمن‌ها و گروه‌های مرتبط با معلولیت” تعیین کرده و البته این شعار را در راستای تعقیب اهداف منشور هزاره مقرر کرده است. سران کشورهای جهان در سال ۲۰۰۰ در نشست مجمع عمومی سازمان ملل توافق کردند که تا سال ۲۰۱۵ میلادی، هشت هدف مشترک منشور هزاره را محقق کنند که «مشارکت جهانی برای توسعه» یکی از آن اهداف بود. در این هدف، باید امکانات لازم برای مشارکت تمامی گروه‌ها و قشرها (شامل افراد دارای معلولیت) در فرایند توسعه فراهم شود.

براساس شعار امسال روز جهانی افراد معلول، دولت‌ها باید انجمن‌ها و گروه‌های فعال در حوزه‌ی معلولیت را تقویت کنند. ارائه‌ی امکانات و تسهیلات لازم به سازمان‌های مردم‌نهاد و همکاری با آنها درجهت تبدیل رویه‌ی “بذل و بخشش”های مقطعی به “برابرسازی فرصت‌ها” و قانونی کردن این فرایندها، کلیات کمک دولت به این گروه‌ها و افراد است. انجمن‌های مرتبط با معلولیت نیز می‌توانند از شعار امسال روز جهانی بیشترین استفاده را ببرند؛ شاید بهانه‌ خوبی برای رفع اختلاف‌های بی‌اساس، یکی کردن جهت‌گیری‌ها و پرهیز از تفرقه میان آنها باشد.

**این مطلب امروز پنج شنبه در ص ۱۳ روزنامه اطلاعات چاپ شده است. از همکاران عزیزم در روزنامه متشکرم.