مرا ناز نکن!

دل‌نوشته‌های معلولیت – ۲

نگین حسینی

گاهی خطاهای رفتاری مردم ناآشنا به حقوق معلولیت را از خطاهای رفتاری خودم استخراج می‌کنم. در روزها و سال‌هایی که اتفاقاً همچنان در حوزۀ معلولیت فعال بودم وتازه حواسم به رفتارم، نگاهم، و برخوردم نسبت به افراد دارای معلولیت بود، هنوز نکته‌هایی وجود داشت که نمی‌دانستم (که شاید هنوز هم نمی‌دانم). مهم‌ترین دلیلش این بود که کسی به من نگفت. نه از دوستان دارای معلولیت که صمیمی هم بودیم؛ و نه از خانواده‌های آنها، از کسی چیزی نشنیدم که لحظه‌ای مرا متوجه رفتار اشتباهم کند. حتی در مصاحبه‌هایم، وقتی از افراد معلول در مورد برخوردها و رفتارهای نادرست اجتماعی می‌پرسیدم، بیشتر انتقادهایشان متوجه موضوع «ترحم» یا رفتار ترحم‌آمیز مردم بود. کسی نکته‌های ریز و اتفاقا مهم را نه در فضای دوستانه گوشزد کرد و نه در مصاحبه‌ها.

یکی از شایع‌ترین رفتارهای نادرستی که عموم مردم نسبت به افراد دارای معلولیت دارند، این است که در مواجهه با آنها زیاده از حد احساس راحتی می‌کنند؛ و گاهی حتی آنها را لمس یا به عبارت عامیانه تر ناز می‌کنند. این واکنش هنگام برخورد با افراد معلولی که جنس مخالف هم دارند، شایع است. پسران جوانی را دیده‌ام که وقتی دختر خانمی را می‌بینند که روی ویلچر نشسته یا جثۀ کوچکی دارد، به خود اجازه می‌دهند مثلا لُپ او را بکشند یا از روی صمیمیت دست روی شانه‌اش بگذارند. همینطور بالعکس: دختران جوان و زیبایی که وقتی با پسری دارای معلولیت آشنا می‌شوند، غریزۀ «مادری»‌شان گل می‌کند و به بهانه‌های مختلف دستی به سر و گوش پسر بدبخت! می‌کشند.

این رفتارها ریشه در این باور نادرست دارد که افراد دارای معلولیت فاقد غریزه‌های طبیعی هستند؛ یا اینکه تصور می‌شود که چون فلانی معلول است، پس بطور طبیعی حریم امنی در مورد روابط زن و مرد ایجاد شده است. حتی بعضی از مردم هستند که صرفاً از روی عاطفۀ زیاد و برای نشان دادن احساس محبت خود، دستی روی سر و صورت فرد معلول و همجنس خود می‌کشند. همین اخیراً یکی از دوستان دارای معلولیتم (فکر کنم آقای رضا عبداللهی بود) از مراسمی رسمی سخن گفت که در آن، یکی از مسئولان شرکت کننده، لپ ایشان را کشیده بود!

در مورد وسایل کمکی معلولیت نیز قواعد رفتاری وجود دارد. این وسایل کمکی، اعم از ویلچر، عصا، واکر، اندام مصنوعی (پروتز) و غیره، بخشی از بدن و وجود فرد دارای معلولیت هستند. افراد زیادی را دیده‌ام که وقتی ویلچر یا عصای فرد معلول را در گوشه‌ای می‌بینند، بدون اجازه به آن دست می‌زنند یا جابه جایش می‌کنند. در مواردی گاهی حتی به ویلچری که روی آن شخص معلول نشسته، تکیه می‌دهند یا دسته‌هایش را می‌گیرند و فرد را (بی‌آنکه خودش درخواست کرده باشد) تکان می‌دهند.

خودتان را بگذارید جای فردی که معلولیت دارد: شما یک انسان هستید و مشکلی جسمانی یا حتی ذهنی باعث شده جامعه احساس کند شما با دیگران تفاوت دارید؛ در حالی که شما هیچ تفاوتی به لحاظ شخصیتی و احساسی با دیگران در خود نمی‌بینید و توقع دارید که حقوق شما، حریم شما، و شخصیت شما حفظ ومحترم شمرده شود. حریم شما عبارت است از بدن و لباس و وسایل شخصی شما. آیا دوست دارید کسی بی‌اجازه به حریم شما دست بزند؟

شاید در اینجا این سوال ایجاد شود که: پس باید چه کرد؟ از کجا بدانیم کدام رفتار درست و کدام نادرست است؟ کدام رفتار برخورنده است و کدام نیست؟

و جوابی که تقریبا نکتۀ کلیدی در رفتار با افراد معلولیت است: اگر طرف شما معلول نبود، چه رفتاری می‌کردید؟

بنابراین وقتی به هر شخص معلولی می‌رسید، بله به “هر شخص معلولی”، اعم از کودک، نوجوان، جوان، پیر، زن، مرد، تحصیل کرده، تحصیل نکرده، شاغل، بیکار، با هر معلولیتی اعم از جسمی خفیف، جسمی شدید، روی ویلچر، با عصا، با واکر، معلولیت ذهنی و… فکر کنید که اگر او معلولیت نداشت، چه برخوردی داشتید؟ آیا به خودتان اجازه می‌دادید بی‌دلیل وارد گفت و گو با او یا خانواده‌اش شوید؟ آیا به خودتان اجازه می‌دادید که نازش کنید؟ اگر طرف شما جنس مخالف شما است، آیا به خودتان اجازه می‌دادید به او دست بزنید؟ اگر طرف هم‌جنس شماست، آیا به راحتی می‌توانستید لمسش کنید؟

* استفاده از این مطلب با ذکر منبع و تماس با نویسنده مجاز است: neginh@gmail.com

چرا معلول؟!

آقای رضا عبداللهی، بنیانگذار نخستین صفحه مختص معلولیت در رسانه های ایران (صفحه با معلولین روزنامه اطلاعات) در نوشته ای، به موضوعی پرداخته که از مسائل چالش برانگیز معلولیت در سال های اخیر است: پیدا کردن واژه ای بهتر به جای معلول. او در این مطلب، از به کار بردن کلمه “معلول” دفاع می کند و واژه های دیگر (همچون توانیاب، توانخواه و غیره) را مناسب نمی داند.

من هم به عنوان روزنامه نگار و هم کسی که سالهاست در زمینه معلولیت مطالعه و تحقیق تخصصی کرده و نوشته ام، با نظر ایشان موافقم؛ البته به نظرم بهتر است بر فرد بودن تاکید شود و “فرد معلول” یا “فرد دارای معلولیت” مورد استفاده قرار گیرد.

و حالا مطلب آقای عبداللهی عزیز:

زبان پدیداری ایستا و جامد نیست، و به عبارتی دیگر موجودی است ، زنده ، سیال ، جاری و در حال داد و ستد دائمی با سایر زبان ها. بنابراین هیچ زبان سره و خالصی وجود ندارد؛ حتی در زبان عربی – و مشخصا قرآن مجید – لغاتی پارسی به صورت معرب دیده می شود. برخی از واژه های فارسی به کار رفته در مصحف شریف ار این قرار است:

ابریق (درحالت جمع به صورت اباریق؛ و به معنای آبریز، کوزه و آفتابه)،استبرق (معرب واژه استبرک پهلوی و نام گیاه ماده سازنده پارچه دیبا و در کلام قرآن به معنای بهشت)، سندس (به معنی جلوتر)، برزخ (برآمده از کلمه قرسخ یا همان فرسنگ یا پرسنگ زبان پارسی )، برهان (از پروهان فارسی و به معنای بسیار آشکار)، تنور(محل پخت نان)، جزیه (مالیات سرانه غیر مسلمانان قلمروهای اسلامی )، جناح (معرب واژه گناه)، درهم (در قرآن به صورت جمع دراهم و احتمالا معرب داریک یا همان واحد پول ساسانیان )، دین (بدهکاری)، رزق و واژگان همریشه آن (روزی و بخشش)، روضه (بوستان)، زبانیه (فرشتگان آتشبان جهنم)، زرایی (از واژه زیرپای ایرانی و به معنی فرش گران بها و توصیف بهشت)، زنجبیل (زنجفیل)، زور (دروغ و خیال)، سجیل (سنگ از گل پخته )، سراج(چراغ)، سرادق (سراپرده و مجازا در توصیف عذاب گنهکاران)، سربال (همان لغت سرواله یا شلوار پارسی و به معنای هر نوع پارچه)، سرد(به فتح سین و راء و به معنی زره و در قرآن به مفهوم توانایی حضرت داوود در اسلحه سازی )، سندس ( به ضم سین و دال و ساکن دو حرف دیگر، به معنی لباس های دیبا و فاخر بهشتیان)، سوق (به صورت جمع و به معنای خیابان ، و در کلام قرآن به معنی بازار، میدان عمومی و انجمن)، عفریت (آفریدن)، فرات (آب شیرین رودخانه، آب عظیم)، فردوس(باغ و بستان و در مصحف به معنی بهشت)، فیل (پیل)، کنز(به معنای گنجینه و از واژه ی فارسی کنج به معنای گنج )، مائده(سفره ، سفره آسمانی و احتمالا آمده از لغت فارسی ” میده ” به معنی نان کهنه و خوراک مقدس زرتشتیان در مناسک مذهبی )، مرجان (به معنای مرواریدهای کوچک و صفتی برای توصیف بهشت )، مسک ( بر وزن مشت و در توضیح بهشت)، نسخه (رونوشت ، لوح های سنگی حضرت موسی و نیز به معنی کتاب اوستا )، هاروت و ماروت (دو فرشته بابلی و آموزنده آیین جادوگری)، ورده (گل)، وزیر(به کاررفته در حکایت وزارت هارون برای حضرت موسی )، یاقوت (معادل پاکند فارسی )

پویایی زبان بدین معنی است، که در واژه گزینی ، معادل سازی و گرته برداری از زبان های بیگانه ، سوای لحاظ کردن اصول ساختاری و دستوری (۱)، رعایت جنبه های روان شناختی ضرورتی بایسته است.به مثال های ذیل دقت کنید:

حدود ۲۵ سال پیش در پاسخ به مقاله ای چاپ شده از دکتر حداد عادل – که واژه “برف سره ” را معادل ” اسکی ” پیشنهاد داده بود – مقاله ای نوشتم ، و استدلال کردم، که بر این قیاس ، باید “اسکی روی آب” و “اسکی روی چمن” را ” برف سره روی آب ” و ” برف سره روی چمن ” نامید!

در ماه های منتهی به انقلاب اسلامی ایران، نام خیابان ” آیزونهاور” از سوی مردم، خیابان ” آزادی ” نام گرفت، و تاکنون هم بدین نام شناخته و نامیده می شود، اما فرضا میدان دوست داشتنی محله من یعنی ” هفت حوض ” تا کنون جز در مکاتبات رسمی و اداری، میدان “نبوت ” معرفی نشده و نمی شود؛ هم چنان که کمتر کسی هست، که نام رسمی میدان “تجریش” را بداند، یا دست کم بنامد. مردم استان و شهر ” کرمانشاه” هرگز نام جعلی ” باختران ” را نپذیرفتند، هم چنان که دوستداران تیم فوتبال ” پرسپولیس ” هرگز نام اداری و رسمی و دولتی ” پیروزی ” را قبول نکردند، و سرانجام دولتی ها مجبور شدند، پس از سال ها تاکید بی ثمر بر عناوین جعلی باختران و پیروزی به خواست و سلیقه مردم گردن نهند.

مثال های مذکور مبین این واقعیت علمی است، که توفیق در معادل سازی لغات هنگامی حاصل می شود، که این دگرگونی، پروسه ای طبیعی، منطقی و علمی را طی کند، و فارغ از تعهد به اصول نحوی ، ملاحظات روان شناختی را اعما کند.

از این رو جایگزینی لغات مجعول و مغشوشی چون ” توان یاب” و همریشه های آن را به جای کلمه ” معلول” جایز نمی دانم. گمان هم نمی کنم ، که مردم عادی از شنیدن این کلمات، معنا و مفهوم ” معلول” را استنباط و کشف کنند. البته دغدغه دوستان تلاشگر را برای معادل سازی لغت ” معلول” را – که از ریشه “علت ” و به معنی مشهور رنجوری و بیماری و ناتوانی است – درک می کنم، اما شاهدیم، که با گذشت چندین دهه از اسم گذاری های مذبور، هنوز هم توده مردم و حتی بسیاری از افراد معلول به این اسامی رغبتی ندارند، و واژه دیرپای “معلول” و “معلولیت” را به کار می برنند.

همچنین بر این باورم،که کاهش مشکلات و معضلات افراد معلول در نفی واقعیت وجودی معلولیت نیست. از قضای روزگار، جامعه کسانی را معلول موفق می داند و می خواند، که با وجود محدودیت های جسمانی، ” خلاف عادت” را به نمایش گذاشته ، و در مواردی حتی الگوی افراد تن درست شده اند.

واپسین فراز مطلب را نیز با مضمون انتهایی مقاله ای – که سال ها پیش در همین باره در روزنامه اطلاعات نوشته ام – اختصاص می دهم : جمعی نحوی و لغوی گرد قرص نانی جمع شده و در مورد چند و چون کلمه ” نان ” بحث و فحص می کردند، که گرسنه ای آمد، نان را درربود، و گفت : ” چنین باد معنای نان ” !

***

(۱) – البته گاهی لغاتی خلاف آیین درست نویسی از جانب ” استادان ” مسلم شعر و ادب پارسی بیان شده است، که قابل تعمیم به لغات مشابه و سایر افراد نیست، و تنها و تنها ازهمین استادان پذیرفتنی است، مثل به کار بردن پسوند ” تر” به صفت برتر در واژه ” اولی تر ” از استاد سخن سعدی ؛ یا به کار بستن مصدر جعلی ” می جهنمیدن ” در شعر مشهور “کاروانسرا” ی ایرج میرزا:

” درهای بهشت بسته می شد

مردم همه می جهنمیدند”

 

*منبع عکس مورد استفاده:  http://www.supportedholidays4all.co.uk/

دلداده‌ی ترجمه؛ ترجمان دلدادگی

سال ها گذشته است از آن روز که پای صحبت های فریدون دولتشاهی، مترجم به نام و همکار دوست داشتنی ام نشستم و هرگز به چاپش نسپردم. چندی پیش که خبر فوت او را شنیدم، ناگهان یاد گفت و گو افتادم و این بار بیشتر از هر زمانی احساس شرمساری و گناه کردم که چرا تا وقتی خودش هنوز زنده بود، مصاحبه را منتشر نکردم. به هر حال، پس از سال ها، مصاحبه در شماره اخیر ماهنامه مدیریت ارتباطات (دی ۱۳۹۱) به چاپ رسید و من متن آن را برای ادای دین و احترام به همکار فقیدم، در روز+نامه نیز منتشر می کنم. روح پاکش در آرامش ابدی…

*****************

گفت و گویی منتشر نشده با مرحوم فریدون دولتشاهی، مترجم بنام مطبوعات ایران

دلداده‌ی ترجمه؛ ترجمان دلدادگی

نگین حسینی

neginh@gmail.com

بزرگ بود/ و از اهالی امروز بود/ و با تمام افق‌های باز نسبت داشت/ و لحن آب و زمین را چه خوب می‌فهمید/ صداش به شکل حزن پریشان واقعیت بود/ و پلک‌هاش مسیر نبض عناصر را به ما نشان داد/ و دست‌هاش هوای صاف سخاوت را ورق زد/ و مهربانی را به سمت ما کوچاند/ به شکل خلوت خود بود/ و عاشقانه‌ترین انحنای وقت خودش را برای آینه تفسیر کرد

 شعر سهراب تنها تزئینی برای این گفت و گو نیست. خط به خط این شعر در مورد او صدق می‌کند؛ در مورد مردی که سرشار از مهربانی، پاکی و راستی بود.

فریدون دولتشاهی از مترجمان به نام مطبوعات ایران، ده‌ها جلد کتاب سیاسی را به زبان فارسی برگرداند تا خوانندگان ایرانی، در دهه‌هایی که هنوز خبری از رایانه و اینترنت نبود، از کتاب‌های سیاسی جهان دور نمانند. مردی سخت‌کوش که دل را و زندگی را به ترجمه بخشیده بود، ویژگی‌هایی داشت که در این زمانه بس کمیاب است: آرام، مهربان، متعادل، خوشرو و بی‌هیچ گره و کینه‌. او نمونه‌ای واقعی از حُسن خلق و معاشرت بود؛ دلداده‌ی ترجمه و ترجمانِ دلدادگی در روزگار قحطی مهر و درستی.

این گفت و گو را در یکی از روزهای پاییزی اواسط دهه ۱۳۸۰ با او انجام دادم که به دلایلی منتشر نشد؛ تا حالا که حدود چهار ماه از فوت آن مترجم پرکار و مهربان می‌گذرد. فریدون دولتشاهی در این مصاحبه از پدر و مادر مرحومش می‌گوید؛ از عشق پدر به هنر و موسیقی که نغمه‌هایی جاودانه را وارد زندگی او کرد، تا روزهای تنهایی‌اش که با کار و شعر و موسیقی آنها را پُر می‌کند.

هنوز در تصورم، هر روز مردی تنها را می‌بینم که کیفی ساده به دست دارد، سر به زیر وارد خیابان روزنامه اطلاعات می‌شود، به تحریریه می‌رود، با لبخند به همه سلام می‌کند، پشت میزش در سرویس خارجی می‌نشیند و دل به کارش، به عشقش می‌سپارد… 

****

* آقای دولتشاهی، بهتر است به گذشته برگردیم؛ به روال معمول تاریخ و محل تولد.

– من ۲۵ اردیبهشت سال ۱۳۱۷ در منیریه تهران به دنیا آمدم. پدر و مادرم هر دو کرمانشاهی بودند اما چون پدرم در دانشگاه تحصیل می‌کرد، به تهران آمده بودند.

* تحصیل دانشگاهی در دهه ۱۳۰۰ خیلی جالب است!

– بله. پدرم اولین کسی بود که سال ۱۳۱۱ از دانشگاه تهران لیسانس حقوق گرفت. البته دو سال طب خوانده بود اما بعد به وکالت تغییر رشته داد. می‌گفت دیدم طب کار من نیست، رهایش کردم.

* اسم کوچک پدرتان چه بود؟

– (مرحوم) فضل‌الله دولتشاهی.

* پس تحصیل پدر روی زندگی خانوادگی اثر گذاشت.

– بله. علاوه بر اینکه خانواده‌ام ساکن تهران شدند، چون پدرم حقوق خوانده بود، من هم رفتم انگلیس که حقوق بخوانم.

* حتما در تهران مدرسه رفتید؟

– ما پیش از اینکه در محله منیریه ساکن شویم، در خیابان شاهرضای سابق (انقلاب) زندگی می‌کردیم. من به دبستان منوچهری واقع در کوچه انوشیروان می‌رفتم که البته الان دیگر وجود ندارد و به جای آن دانشگاه امیرکبیر ساخته شده است. آن زمان بعد از دبستان، دبیرستان شروع می‌شد که دو سیکل داشت: سیکل اول که تا نهم بود و سیکل دوم تا دوازدهم؛ و فقط در سال دوازدهم رشته‌ای می‌شد.

* شاگرد خوبی بودید؟

– در سیکل اول نه خیلی عالی، اما بدک نبودم. در سیکل دوم هرچه بالاتر می‌رفتم، درسم خراب‌تر می‌شد (می‌خندد). سال ششم اگر نمره‌های ادبیات و انشاء نبود، رد می‌شدم! پنج تا تجدید آوردم! من از اول ادبیات را دوست داشتم اما در درس‌های دیگر شاگرد خوبی نبودم.

* خاطره‌ای از درس نخواندن‌هایتان به یاد دارید؟

– یادم هست که یک سال عربی ۲۰ شدم اما سال بعدش ۶ گرفتم! معلم گفت: ببینم تو چطور پارسال ۲۰ گرفتی، امسال ۶؟ گفتم: هیچی، عشقی درس می‌خوانم (می‌خندد).

* اشاره کردید که برای تحصیلات به انگلستان رفتید. چه سالی بود؟

– سال ۱۳۳۶، بعد از پایان تحصیلات دبیرستانی عازم انگلستان شدم. اول به لیدز رفتم تا رشته زبان انگلیسی بخوانم اما بعد برای رشته حقوق به لندن برگشتم. البته دو سال طول کشید تا وارد دانشگاه شوم چون مدرک دیپلم ما را قبول نداشتند.

* در مجموع چند سال در انگلستان بودید؟

– چهار سال و نیم.

* برگردیم به فضای خانوادگی‌تان. چند خواهر و برادر دارید؟

– پدر و مادر من دخترخاله و پسرخاله بودند. من پسر بزرگ آنها بودم و بعد از من یک پسر و یک دختر هم به دنیا آمدند. برادرم سال پیش فوت شد و الان فقط یک خواهر دارم (خواهر ایشان هم سال ۱۳۹۰ از دنیا رفت).

* محیط خانوادگی‌تان چطور بود؟

– محیط خانوادگی ما گرم و صمیمی بود؛ به خصوص پدرم خیلی آرام و بیشتر سرش در کتاب و مطالعه بود. خصلت دیگر پدرم که به من هم رسیده، این بود که عاشق موسیقی بود. خودش ساز نمی‌زد اما دستگاه‌های موسیقی را کاملا می‌شناخت و به همین دلیل، با خیلی از هنرمندان آن دوره دوست بود. مثلا یکی از کسانی که حتما هر سال به دیدنش می‌رفتیم، مرحوم صبا بود. روز اول فروردین هر سال، ابتدا به دیدن پدر بزرگم می‌رفتیم و بعد به منزل مرحوم صبا. پدرم این کار را وظیفه خود می‌دید. من هم در همان سال‌ها با خیلی از هنرمندان آشنا شدم.

* پدرتان با کدام‌یک از دیگر هنرمندان ارتباط داشتند؟

– اگر بخواهم نام ببرم، خیلی می‌شود اما اشخاص معروف‌تر، در گروه خواننده‌ها با مرحوم بنان، داریوش رفیعی، فاخته (قوامی)، ادیب خوانساری و تاج اصفهانی معاشرت داشت. در میان آهنگسازان و موسیقیدانان با مرحوم صبا، حسن یاحقی، پرویز یاحقی، حسن کسایی؛ و همینطور با گروهی از خواننده‌های کرمانشاهی مثل علی البرزی دوست بود.

* خاطره‌ای از معاشرت با این هنرمندان به یاد دارید؟

– خاطره خاصی نه؛ خاطره همان صداهایی است که می‌شنیدم، و همان آوازهایی که آن روزها خوانده می‌شد. روزهای تعطیل و آخر هفته اغلب به دماوند می‌رفتیم؛ بیشتر هنرمندان معمولا آنجا جمع می‌شدند. من از ابتدا در چنان محیطی بزرگ شدم و بعدها خودم دوستان هنرمندی پیدا کردم، مثل استاد شجریان و کوروس سرهنگ‌زاده که جزء خوانندگان برنامه «گلهای جاویدان» بود. همینطور داوود پیرنیا (پسر مشیرالدوله معروف) که اخیرا در برنامه «آوای موسیقی» شبکه ۴ هم از او تجلیل شد چون موسیقی ایران را به نوعی دگرگون کرد. آن زمان که موسیقی ایرانی رو به نابودی بود، او برنامه گلها را ساخت.

* از آن برنامه‌ها خاطره‌ای دارید؟

– بله، یادم می‌آید که مسابقه‌ای گذاشتند، اول شعر را می‌خواندند و بعد می‌پرسیدند شاعرش که بود. من محصل دبیرستان بودم که هر ۵ دوره این مسابقه را برنده شدم. جواب همه سوالات را درست دادم و جایزه گرفتم. جایزه اول، دیوان سعدی بود. بعد هم دیوان شاعران دیگر، مانند حافظ و عراقی و غیره.

* پدرتان کی و چرا فوت شدند؟

– پدرم سال ۱۳۳۹ درسن ۴۸ سالگی از دنیا رفت. ناراحتی کلیه داشت که آن زمان قابل علاج نبود اما حالا به راحتی درمان می‌شود.

* فکر کنم شما در آن زمان انگلیس بودید. چطور متوجه شدید؟

– بله، این هم خودش داستانی است… یکی از دوستان پدرم به نام محمدعلی مسعودی (پسرعموی عباس مسعودی، موسس روزنامه اطلاعات) می‌خواست برای دیدن فرزندانش به پاریس برود اما گفته بود اول به لندن می‌روم تا به «فری» سر بزنم –دوستان و آشنایان مرا فری می‌نامیدند-. او به لندن آمد و سه چهار مرتبه مرا به ناهار دعوت کرد اما هیچ چیزی نگفت و نرفت. بعدا به دوستان مشترکمان گفته بود که هر کاری کردم، نتوانستم این خبر بد را به فری بدهم. شش-هفت ماه بعد، دوست دیگری به نام آقای تابش که شاعر بود، در نامه‌ای برایم نوشت که پدرت فوت شده. یعنی من تازه ماه‌ها بعد از مرگ پدرم از فوت او باخبر شدم.

* در این مدت خودتان متوجه غیبت پدر نشدید؟

– او هفته‌ای یک بار برایم نامه می‌فرستاد اما مدتی نامه‌هایش دیر شد. در یکی از نامه‌های آخر برایم نوشت که کارم خیلی زیاد شده و شاید دیگر نتوانم برایت نامه‌ای بنویسم. همانطور که گفتم، پدرم دو سال طب خوانده بود و می‌دانست که از آن بیماری می‌میرد اما برای من طوری نوشت تا نگران نشوم. خواهرم بعدها در نامه‌هایش اشاره کرد که پدر کمی بیمار است اما بالاخره آقای تابش خبر فوتش را برایم نوشت. حتی چند نفر از خویشاوندان ما که در لندن تحصیل می‌کردند و می‌دانستند پدرم از دنیا رفته، نتوانستند این خبر را به من بدهند.

* شما پسر بزرگ خانواده بودید. آیا فوت پدر روی زندگی شما و مسیری که در پیش گرفته بودید، اثر گذاشت؟

– بله. بعد از پدر، سرپرستی خانواده به عهده من افتاد. به هر حال پدرم کارمندی ساده بود و مشکلات مالی هم در زندگی ما وجود داشت.

* اما شنیده‌ام که شما به قول معروف «شازده» بوده‌اید!

– ما شازده بودیم اما به قول معروف، شازده بی‌تاج و تخت! چیزی به آن معنا نداشتیم. «دولتشاه» پسر بزرگ فتحعلی‌شاه، از عباس‌میرزا هم بزرگتر بود اما چون مادرش گرجی بود، نمی‌توانست ولیعهد شود. شرط تاج و تخت این بود که پدر و مادر هردو از ایل قاجار باشند. دولتشاه پسر سلحشوری بود. وقتی عثمانی‌ها به ایران حمله کردند و کرمانشاه و عراق را گرفتند، دولتشاه این بخش‌ها را پس گرفت اما در بازگشت دچار بیماری وبا شد و از دنیا رفت. او اتفاقاً شاعر هم بوده است. یک جلد دیوان خطی‌اش را داشتم؛ کسی از من گرفت و دیگر پس نداد!

* برگردیم به سوال قبل؛ مسئولیت شما در نبود پدر.

– بله. بعد که متوجه شدم پدرم فوت شده، درس و تحصیل را نیمه‌کاره رها کردم و به تهران برگشتم تا خانواده را سرپرستی کنم. آن موقع خواهرم، شیرین، که شش سال از من کوچکتر است، ۱۶ ساله و برادرم ۱۲ ساله بود.

* مادرتان کی از دنیا رفتند؟

– سال ۱۳۷۰ در منزل خواهرم بودیم که مادرم از دنیا رفت. دقیقا نمی‌دانم چند سال داشت، هفتاد و پنج یا هشتاد سال.

* رابطه شما با پدر و مادرتان چطور بود؟

– خیلی خوب بود. مادرم انسان بسیار ساده‌ای بود، و مثل همه مادرها، خیلی هم مهربان. جالب اینکه حدود ۶۰ سال در تهران زندگی کرد اما اگر با او حرف می‌زدی، فکر می‌کردی تازه از کرمانشاه آمده! لهجه غلیظ کردی داشت. گفتم که پدرم هم خیلی آرام بود. به یاد ندارم حتی یک بار سرم داده کشیده باشد. خب البته من هم آرام بودم. کاری نمی‌کردم که نیاز به برخوردی باشد.

* از مادرتان هم خاطره‌ای بگویید.

– خب باید بگویم خیلی مادر بود. قبل از انقلاب، مدت کوتاهی در کیهان انگلیسی کار می‌کردم. ساعت کارم ۱۱ تا ۲ نیمه‌شب بود. یک شب هلیکوپتر ملکه اردن سقوط کرد و ملکه کشته شد. صفحه روزنامه باید عوض می‌شد. بنابراین تا صبح در روزنامه ماندم و ساعت ۷ صبح به خانه رسیدم. آن زمان منزل ما در شمیران بود، خیابان نیاوران. وقتی نزدیک خانه شدم، یکباره مادرم را دیدم که سر کوچه نشسته. با تعجب گفتم چرا اینجا نشسته‌ای؟ گفت: دیوانه‌ام کردی! یک تلفن می‌زدی! گفتم: فکر می‌کردم دیروقت است و خوابیده‌اید. گفت: تا تو خانه نیایی که من نمی‌خوابم.

* اسم مادرتان چه بود؟

– صدیقه کلانتری. پدرش هم روحانی بود.

* اشاره کردید که پدرتان کارمند ساده بود. کجا کار می‌کردند؟

– پدرم در وزارت دارایی کار می‌کرد. آخرین شغلش هم در زمان دکتر مصدق بود که قرار شد کمیسیون مالیاتی ایجاد شود. مرحوم مصدق یک عده را به عنوان رئیس کمیسیون‌های مالیاتی انتخاب کرد که پدرم یکی از آنها بود.

* از کارها یا شغل‌هایی که خودتان داشته‌اید بگویید.

– سال ۴۲ یا ۴۳ حدود سه ماه در کیهان کار کردم. پیش از اعتصاب مطبوعات هم دو سال در آنجا مشغول بودم. علاوه بر این، در شرکت تبلیغی «نگاره» هم کار می‌کردم که بعدا به کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان تبدیل شد. شرکت نگاره را مرحوم فیروز شیروانلو راه‌اندازی کرد و بهترین هنرمندان را به کار گرفت. البته اسمش تبلیغات بود اما کار ما پیشرفته‌تر از تبلیغات بود. از جمله کسانی که با ما کار می‌کردند، می‌توانم از عباس کیارستمی، پرویز کلانتری، و نجومی نام ببرم که آن زمان همگی نقاش بودند؛ و نویسندگان و شاعرانی همچون سیروس طاهباز و م. آزاد (تهرانی). ما بعدا دسته‌جمعی به کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان رفتیم. من از سال ۱۳۴۸ تا ۱۳۵۴ در کانون مشغول بودم. یک مدت هم در یک شرکت بیمه کار کردم و رئیس بیمه اتومبیل بودم (می‌خندد).

* شما و بیمه؟!

– واقعاً! کاری بود که جداً از آن متنفر بودم. همین باعث شد که به صدا و سیما بروم. روزی یکی از آشنایان از من پرسید: واقعا از کارت راضی هستی؟ گفتم: راضی؟! اصلا و ابدا! گفت: من هم تعجب کردم که چطور رفتی بیمه! بعد سوال کرد: دوست داری بروی رادیو و تلویزیون؟ گفتم: آره ولی کسی را آنجا نمی‌شناسم. گفت من آشنایی دارم. و مرا به کسی معرفی کرد که آن زمان معاون سیاسی رادیو و تلویزیون بود. از سال ۱۳۴۹ تا ۱۳۸۰ در صدا و سیما کار کردم. سردبیر خبر واحد مرکزی خبر، بخش اخبار خارجی بودم. بعدها که واحد مونیتورینگ درست شد، سردبیر آن بخش شدم. اوایل خودم ترجمه می‌کردم اما وقتی کار زیاد شد، دیگر به ترجمه نمی‌رسیدم و بیشتر نظارت می‌کردم. از سال ۱۳۶۵ هم به روزنامه اطلاعات آمدم و با ترجمه سیاسی شروع کردم. کتاب خاطرات ریچارد نیکسون- سال ۱۹۹۹ را برای اولین بار برای اطلاعات ترجمه کردم و همین باعث شد وارد حوزه ترجمه کتاب‌های سیاسی شوم. ترجمه زندگی من است. واقعا دوستش دارم.

* در میان کتاب‌هایی که ترجمه کرده‌اید، کدام‌یک را بیشتر دوست دارید؟

– اولین کتابی که خیلی علاقه‌مندم کرد، «پایان زمین» بود. واقعا آن را دوست داشتم چون همه وقایع را خیلی طبیعی شرح داده و وقتی می‌خوانمش، احساس می‌کنم که من هم دارم همراه نویسنده سفر می‌کنم. ماجرای خبرنگاری است که از شرق افریقا راه می‌افتد و تا چین می‌رود. او همه مشکلات و ناراحتی‌های مردم را می‌بیند و جمله قشنگی هم می‌گوید: «یک خبرنگار هیچ وقت نباید با هواپیما سفر کند، باید سوار اتوبوس شود و در میان مردم باشد». کتاب دیگر «خاطرات گورباچف» بود که بسیار خواندنی بود. از بعضی از جنبه‌های شخصیتی گورباچف هم خوشم آمد.

یادم رفت به کتاب «میگل» اشاره کنم که اولین کتابی بود که ترجمه‌ کردم. من عاشق این کتابم و با داستانش زندگی کردم. ماجرا درباره پسربچه‌ای روستایی است که شبانی می‌کند. میگل شخصیتی دارد که هر آدمی، آن را به خودش نزدیک می‌بیند. هر کسی آن دوره را گذرانده و می‌تواند خودش را در آن داستان پیدا کند. متن میگل را مدیون «م. آزاد» هستم که برای ویراستاری‌اش خیلی زحمت کشید. شاید باور نکنید که ما دو سال روی این کتاب کار کردیم. با هم خط به خطش را می‌خواندیم، ترجمه و ویراستاری می‌کردیم.

* با اینهمه دلدادگی به کار، آیا تا به حال شده که حین ترجمه کتابی گریه کنید؟

– اتفاقا حین ترجمه «میگل» خیلی گریه کردم. همینطور در «پایان زمین» و «خاطرات گورباچف». یکی از دلایلی که این کتاب‌ها را بیشتر دوست دارم، همین است که با آنها احساس عاطفی برقرار کردم؛ و جالب‌تر اینکه وقتی ترجمه این کتاب‌ها تمام می‌شد، خیلی ناراحت می‌شدم. دلم می‌خواست ماجرا ادامه پیدا می‌کرد چون جزیی از زندگی‌ام شده بود.

* پس شما به راستی عاشق ترجمه هستید.

– دقیقا همینطور است. اگر ترجمه نکنم، دیوانه می‌شوم!

* برگردیم به وضعیت امروز. بقیه اعضای خانواده‌تان کجا هستند؟

– خواهرم در هلند زندگی می‌کند. برادرم سال پیش از دنیا رفت. من هم که تنها هستم.

* با تنهایی چگونه سر می‌کنید؟

– بیشتر مشغول کار هستم. صبح‌ها که به روزنامه می‌آیم. در خانه هم مشغول ترجمه‌ام. گفتم که اگر ترجمه نکنم، دیوانه می‌شوم!

* در خانه روزی چند ساعت کار می‌کنید؟

– اقلا روزی ۷-۸ ساعت. هستم اگر می‌روم، گر نروم نیستم! ظهر که از روزنامه به خانه می‌روم، یک ساعت استراحت می‌کنم. از حدود ساعت ۴ ترجمه را شروع می‌کنم تا ۸ شب. بعد کمی قدم می‌زنم. وقتی برمی‌گردم، کمی تلویزیون تماشا می‌کنم. بیشتر فیلم و خبر می‌بینم. تا ۱۲ شب ترجمه می‌کنم و بعد می‌خوابم.

* حتما شعر و موسیقی هم در برنامه دارید؟

– بله، وسط کار شعر هم می‌خوانم. بیشتر به شاعران کلاسیک علاقه دارم، مانند سعدی که واقعا استاد سخن است و شعرهایش مثل تابلوی نقاشی است: «سروِ بالایی به صحرا می‌رود»… یا بابا طاهر و حافظ. از شاعران معاصر هم اخوان ثالث، هوشنگ ابتهاج (سایه) و عماد خراسانی را دوست دارم که شاعری شوریده بود و در غزل بی‌نظیر. اخوان ثالث درباره او می‌گوید که بعضی غزل‌هایش پا به پای غزل‌های حافظ و سعدی است. به اشعار سیاوش کسرایی هم علاقه دارم. موسیقی کلاسیک ایرانی، به خصوص آواز استاد شجریان، بنان، محمودی، و خوانساری که مرا به حال و هوای گذشته می‌برند… من حدود ۳۰۰ نوار کلاسیک دارم.

* وقتی به حال و هوای گذشته می‌روید، چه تلخی‌ها و شیرینی‌هایی را به یاد می‌آورید؟

– بهتر است آدم اصلا خاطرات تلخ را به یاد نیاورد. خاطرات شیرین هم دیدار دوستان است. من هنوز از دیدن دوستان خیلی خوشحال می‌شوم.

* از شما ممنونم که وقت دادید و این مصاحبه را پذیرفتید.

– من هم از شما متشکرم.