محمدرضا برایم می نویسد: “این خانم، زندگی منه” از خوشحالی در پوستم نمی گنجم و جواب می دهم: “چقدر خانم و زیبا… و چقدر به هم می آیید.. پس ولنتاین تنها نبودی!” “اتفاقا تنها بودم… زیاد نمی تونم ببینمش. چون نیاز به کمک دارم” راه وصال چقدر چاله دارد مقابل چرخهای ویلچر محمدرضا… محمدرضا شاهی سوم آبان ۱۳۵۶ به دنیا آمد. او و برادر کوچکش محسن از بدو تولدSMAA یا شاخ قدامی نخاع داشتند. زندگی پدر و مادر محمدرضا وقف فرزندانشان شده بود؛ از بغل زدن آنها برای رساندن به سرویس مدرسه، تا سر و کله زدن با مردم جامعه¬ای که با تعجب و گاه حتی با توهین از آنها می پرسیدند اصلا این بچهای معلول چه نیازی دارند به مدرسه رفتن و باسواد شدن؟ ساختمان مدرسه ها با آنهمه پله و گاه همکاری نداشتن مدیران و معلمان برای اختصاص کلاسهای طبقۀ اول به دانش آموزانی مثل محمدرضا و برادرش، سختی های زندگی آنها را دوچندان می کرد. برای پدر محمدرضا که رانندۀ تاکسی بود، امرار معاش در کنار کمک به فرزندان برای تحصیل علم و پیشرفت کار ساده¬ای نبود. مادرشان نیز در نبودن امکاناتی که حق هر کودک و فرد دارای معلولیت است، هر روز زندگی اش را وقف فرزندانش کرد اما متاسفانه سرطان گرفت و پس از دو سال تحمل بیماری، در سال ۱۳۹۳ از دنیا رفت. محمدرضا و محسن که به دلیل مشکلات مربوط به آمد و رفت نتوانستند در کلاسهای آمادگی کنکور شرکت کنند، با رتبۀ خوب در دانشگاه قبول شدند. محمدرضا مدرک کارشناسی زبان و ادبیات انگلیسی دارد که البته فقط مدرک نیست؛ او تا به حال یازده عنوان کتاب ترجمه کرده و البته ترجمه های دانشجویی و علمی نیز انجام میدهد که در تمامی اینها، برادرش محسن نیز در تایپ و معادل یابی و ویراستاری با او همکاری دارد. محمدرضا در مراسم امسال روز جهانی افراد دارای معلولیت به عنوان نخبۀ علمی برگزیده شد. محمدرضا و محسن شاهی در دومین جشنواره انتخاب بهترین کتاب معلولین برنده لوح تقدیر و تندیس جشنواره ۱۳۹۵ شدند. همچنین کتاب ترجمه شدۀ آنها با عنوان “رشد در گستره زندگی” در سیزدهمین جشنواره کتاب¬های آموزشی و تربیتی رشد به عنوان کتاب سال ۱۳۹۵ برگزیده شد. محمدرضا تا جایی که از دستش برآمده، برای درآمد مالی و استقلال تلاش کرده اما چه کسی است که نداند نرخ زندگی چقدر بالاست! محمدرضا به پرستار نیاز دارد تا در امور روزمره کمکش کند. از طرف دیگر، وقتی سازمانهایی که باید با استخدام او، از توانایی و ظرفیتش در ترجمه بهره ببرند و به او امنیت شغلی بدهند، او را فقط به دلیل بدنی متفاوت رد می کنند، چطور می-تواند دل به دریا بزند و در ناامنی اقتصادی ازدواج کند؟ محمدرضا هم عاشق است؛ مثل خیلی دیگر از مردم این شهر؛ شهری که راه وصال را برای شهروندان دارای معلولیتش پر از چاله کرده؛ شهری که مناسب سازی نیست، نه راه هایش و نه فکر مردمانش که هنوز باور دارند بدنهای متفاوت محکوم به آنند که در خانه بمانند و بپوسند؛ معلولان را چه به سواد و تحصیلات؛ بدنهای متفاوت حق استخدام شدن ندارند چون “نمی توانند”؛ بدنهای متفاوت اصلا هیچ حقی ندارند، چه رسد به عشق و عاشقی…
*نگین حسینی؛ روزنامه نگار، فعال حقوق معلولیت #محمدرضاشاهی#معلولیت
@neginpaper