فکر نمیکنم بیشتر کسانی که برای نخستین بار جدایی نادر از سیمین را تماشا کردند، با تمام زیبایی و گیرایی فیلم، توانستند خیال اسکار را به ذهنشان راه دهند. نه از سر آنکه فیلم در قد و قواره اسکار نبود، بلکه از آن رو که آکادمی به هر کسی و به هر فیلمی روی خوش نشان نمیدهد. کمکم که خبر موفقیتهای جدایی در جشنوارههای مختلف رسید، بازهم آن منفیبافی همیشگی به سراغمان آمد که آیا واقعا جدایی نادر از سیمین، نخستین اسکار سینمای ایران را به همراه میآورد؟ هرچند جایزه گلدن گلوب امیدوارترمان کرد، باز فکر کردیم نکند داستان اسکار فرق کند؟ نکند این فرضیه که میگویند اغلب برندگان گلدن گلوب اسکار را نمیبرند، درست باشد؟ ما در عین اینکه لیاقت خودمان را باور داشتیم، برگزیده شدنمان در اسکار را با تردید نگاه میکردیم.
ذهنیت درست یا نادرستِ از قبل شکلگرفته به کنار، اینکه بدنه هالیوود را عموما افراد یهودی تشکیل میدهند و اینکه یکی از رقیبان فیلم ایرانی ما، فیلمی از اسراییل بود، دلیلی دیگر بر آن بود تا فکر کنیم اسکار را به فیلم ما نخواهند داد. وقتی ساندرا بولاک حاضر شد تا نتیجه فیلم برتر غیرانگلیسیزبان را اعلام کند، همه ما در آنی، نفس در سینهمان کم آمد تا لحظهای بعد، با غریو شادی از شنیدن نام “یک جدایی از ایران” تمام شادی و خشم فروخفتهمان را فریاد کنیم و اشک بریزیم…
مراسم اسکار هشتاد و چهارم در همان دقایق اولیه برای ایرانیها تمام شد؛ که ما گلمان را زودهنگام زدیم و نفسی راحت کشیدیم. پس از آن دیگر ادامه تماشای مراسم کار سختی بود. همه ما آدمیم و ظرفیت مشخصی برای تحمل هجوم شادی و غم داریم… وقتی مجسمه اسکار را در یک دست اصغر فرهادی و کاغذ سخنرانیاش را در دست دیگرش دیدیم؛ یک دست جام باده و یک دست زلف یار؛ رقصی چنین را میانه میدان آرزو کردیم؛ و عجب که دست فرهادی نمیلرزید! چقدر آرامش و صلح و دوستی، نه فقط در متن او، که در در حضور پرطمانینهاش جریان داشت. چقدر زیبا گفت که نام ایران تنها با جنگ و تهدید آمده و حال با فرهنگ و هنر متعالیاش، با مردمی که از جنگ بیزارند و صلح را دوست میدارند.
کمتر ایرانی است که این صحنه را دیده باشد و اشک نریخته باشد… ما برای افتخار وطنمان گریستیم، برای یک جدایی که به وصل شیرین تاریخ سینمای ایران با بزرگترین جایزه سینمای جهان انجامید، اشک ریختیم؛ و شاید هم کمی برای جدایی خودمان از آن خاک پاک.
این وصل شیرین مبارک باد!
این جدایی خوش عاقبت، و سرنوشتی که نخواست آنگونه تلخ باقی بماند، مبارک!