“چه خبر؟ جایی میری؟ جایی میایی؟” مصاحبه تی‌ وی‌ پلاس با خانم شهلا ریاحی؛ گوشه‌ای از آسیب شناسی ژورنالیسم معلولیت و بیماری‌ها در رسانه‌های ایرا

مصاحبه اخیر “تی وی پلاس” با خانم شهلا ریاحی، نمونه‌ای روشن از ضعف روزنامه نگاریِ مرتبط با معلولیت و بیماری در ایران است که سال‌هاست درباره‌اش نوشته‌ام. وقتی خبرنگار از ضعف حافظه‌ی مصاحبه شونده آگاهی دارد و با این حال او را با سوالاتی به چالش می‌کشد تا هرچه واضح تر به بینندگانش نشان دهد که مصاحبه شونده چقدر به آلزایمر مبتلا شده، این رویکرد نه تابع اخلاق ژورنالیسم است و نه نشانی از روزنامه نگاری حرفه‌ای، به خصوص در حوزه معلولیت و بیماری‌ها دارد؛ درست مثل آنکه سراغ کسی برویم که در سانحه‌ای، مثلا پاهایش را از دست داده و ما برای آنکه بخواهیم این از دست دادن را جلوی دوربین به تصویر بکشیم، نه یک بار، بلکه چندین مرتبه از مصاحبه شونده بخواهیم که بلند شود و فلان چیز را برایمان بیاورد.

خانم ریاحی در این مصاحبه اخیرش با “تی وی پلاس” گوشه‌ی گود گیر افتاده است و با اضطراب و البته با خنده‌ای دلنشین، با خبرنگاری روبرو می‌شود که با سوالاتش بیشتر می‌خواهد از او تست آلزایمر بگیرد تا اطلاعاتی که واقعا در موردشان سوال می‌کند. در شرحی که روی این گزارش نوشته شده، از قول خانم شهلا ریاحی آمده: “اسم هیچ کدام از فیلم‌هایم را به خاطر ندارم” در حالی که خانم ریاحی چنین چیزی را حین مصاحبه نمی‌گوید؛ بلکه خبرنگار می‌پرسد: “کدوم یک از فیلمهاتو از همه بیشتر دوست داری؟ کدومیک از نفش‌هاتو بیشتر دوست داری؟” و خانم ریاحی جواب می‌دهد (نقل به مضمون): همه را. خبرنگار اصرار می‌کند تا اسم فیلمی از خانم ریاحی بشنود (تست آلزایمر)، و خانم ریاحی به زیبایی جواب می‌دهد که هر کدام را که مردم بیشتر درباره‌اش می‌گویند و حرف می‌زنند؛ اما خبرنگار قانع نمی‌شود و در نهایت خودش نتیجه می‌گیرد “اسماش یادتون نیست”…
لحن و گفتار خبرنگار نیز در برخی موارد چندان خوشایند نیست. ما در ادبیات و فرهنگ فارسی یاد گرفته‌ایم که در گفت و گوهای رسمی، طرف مقابل را “شما” خطاب کنیم و یا فعل جمع به کار ببریم؛ مخصوصا اگر سن و سالی از طرف مقابل گذشته باشد، رعایت این حرمت در روش خطاب قرار دادن فرد مشخص می‌شود. اینکه خبرنگاری جوان جلوی خانم هنرمندی به این سن و سال بنشیند و در بعضی موارد او را با افعال مفرد خطاب کند: “کدوم یک از نقشهاتو دوست داری؟ کدومیک از بازیهاتو؟ به کدومشون فکر میکنی؟” حتی اگر به واسطه ارتباط صمیمی و قبلی میان این دو باشد، نه تنها پسندیده نیست، بلکه یکی از صدها مواردی است که در رویایی خبرنگاران با افراد معلول و سالمندان و بیماران اتفاق می‌افتد. این طرز گفتار، یعنی استفاده از فعل مفرد به جای جمع، و حتی گاهی استفاده از گفتار کودکانه با لحن و صدایی متفاوت در مصاحبه با افراد دارای معلولیت، سالمندان و بیماران، به مراتب در محصولات تولیدی رسانه‌ها و در میان همکارانم دیده شده و می‌شود. اینکه شخصی آلزایمر گرفته، یا معلولیتی دارد، یا در شرایطی متفاوت بسر می‌برد، مجوزی برای تغییر لحن و گفتار خبرنگار، یا احساس صمیمیتِ بی‌دلیل و بیجا نیست. خبرنگارانی که در حوزه‌های خاص، مثل معلولیت، بیماری‌ها، سالمندی، اعتیاد، بی‌خانمانی، و آسیب‌های اجتماعی کار و گزارش تهیه می‌کنند، هنگام مصاحبه با این افراد باید از احساس صمیمیتِ بی‌دلیل پرهیز کنند و دقیقا همان لحن و گفتاری را به کار ببرند که در گزارش‌های معمولی از آن استفاده می‌کنند. شان انسانی و حرمت افراد جلوی دوربین‌های گزارشگری، نباید بر پایه معلولیت، بیماری، و گرفتاری‌های شخصی و اجتماعی آنها نوسان پیدا کند.
و البته، این مصاحبه بار دیگر این سوال را در حوزه اخلاق ژورنالیسم و ژورنالیسم معلولیت‌ها و بیماری‌ها مطرح می‌کند که: وقتی خبرنگاری می‌داند که فردی که خیلی هم مشهور و پرطرفدار بوده، حالا در شرایطی خاص از زندگیِ فکری و جسمی به سر می‌برد، چقدر حق دارد که از نقطه‌ی ضعف جسمی و روحی و یا فکری او وارد شود و گزارش یا برنامه تهیه کند؟ و چقدر می‌تواند روی آن جنبه‌ از وضعیت جدید فرد، متمرکز شود؟ گزارش از خانم ریاحی می‌توانست به جای سوالاتی تنظیم نشده و عمومی، روی به تصویر کشیدن گوشه‌هایی از زندگی امروز ایشان باشد تا اصرار به مصاحبه‌ و پرسیدن سوالاتی که جواب دادنشان حتی برای کسانی هم که آلزایمر ندارند، کار آسانی نیست. راستی من و شما که هنوز آلزایمر نگرفته‌ایم، چقدر راحت می‌توانیم به این سوالات جلوی دوربین جواب بدهیم: چه خبر؟ جایی میری؟ جایی میایی؟ چه آرزویی داری؟ شما اون چیزی که خواستی شد؟ میدونید چند ساله همسرتون فوت کردن؟ شب یلدا چه شبیه؟
لینک مصاحبه اینجاست. 

* نگین حسینی، روزنامه نگار و پژوهشگر مطالعات معلولیت

‫#‏شهلاریاحی‬ ‫#‏تی_وی_پلاس‬ ‫#‏ژورنالیسم_معلولیت_وبیماریها‬

دلداده‌ی ترجمه؛ ترجمان دلدادگی

سال ها گذشته است از آن روز که پای صحبت های فریدون دولتشاهی، مترجم به نام و همکار دوست داشتنی ام نشستم و هرگز به چاپش نسپردم. چندی پیش که خبر فوت او را شنیدم، ناگهان یاد گفت و گو افتادم و این بار بیشتر از هر زمانی احساس شرمساری و گناه کردم که چرا تا وقتی خودش هنوز زنده بود، مصاحبه را منتشر نکردم. به هر حال، پس از سال ها، مصاحبه در شماره اخیر ماهنامه مدیریت ارتباطات (دی ۱۳۹۱) به چاپ رسید و من متن آن را برای ادای دین و احترام به همکار فقیدم، در روز+نامه نیز منتشر می کنم. روح پاکش در آرامش ابدی…

*****************

گفت و گویی منتشر نشده با مرحوم فریدون دولتشاهی، مترجم بنام مطبوعات ایران

دلداده‌ی ترجمه؛ ترجمان دلدادگی

نگین حسینی

neginh@gmail.com

بزرگ بود/ و از اهالی امروز بود/ و با تمام افق‌های باز نسبت داشت/ و لحن آب و زمین را چه خوب می‌فهمید/ صداش به شکل حزن پریشان واقعیت بود/ و پلک‌هاش مسیر نبض عناصر را به ما نشان داد/ و دست‌هاش هوای صاف سخاوت را ورق زد/ و مهربانی را به سمت ما کوچاند/ به شکل خلوت خود بود/ و عاشقانه‌ترین انحنای وقت خودش را برای آینه تفسیر کرد

 شعر سهراب تنها تزئینی برای این گفت و گو نیست. خط به خط این شعر در مورد او صدق می‌کند؛ در مورد مردی که سرشار از مهربانی، پاکی و راستی بود.

فریدون دولتشاهی از مترجمان به نام مطبوعات ایران، ده‌ها جلد کتاب سیاسی را به زبان فارسی برگرداند تا خوانندگان ایرانی، در دهه‌هایی که هنوز خبری از رایانه و اینترنت نبود، از کتاب‌های سیاسی جهان دور نمانند. مردی سخت‌کوش که دل را و زندگی را به ترجمه بخشیده بود، ویژگی‌هایی داشت که در این زمانه بس کمیاب است: آرام، مهربان، متعادل، خوشرو و بی‌هیچ گره و کینه‌. او نمونه‌ای واقعی از حُسن خلق و معاشرت بود؛ دلداده‌ی ترجمه و ترجمانِ دلدادگی در روزگار قحطی مهر و درستی.

این گفت و گو را در یکی از روزهای پاییزی اواسط دهه ۱۳۸۰ با او انجام دادم که به دلایلی منتشر نشد؛ تا حالا که حدود چهار ماه از فوت آن مترجم پرکار و مهربان می‌گذرد. فریدون دولتشاهی در این مصاحبه از پدر و مادر مرحومش می‌گوید؛ از عشق پدر به هنر و موسیقی که نغمه‌هایی جاودانه را وارد زندگی او کرد، تا روزهای تنهایی‌اش که با کار و شعر و موسیقی آنها را پُر می‌کند.

هنوز در تصورم، هر روز مردی تنها را می‌بینم که کیفی ساده به دست دارد، سر به زیر وارد خیابان روزنامه اطلاعات می‌شود، به تحریریه می‌رود، با لبخند به همه سلام می‌کند، پشت میزش در سرویس خارجی می‌نشیند و دل به کارش، به عشقش می‌سپارد… 

****

* آقای دولتشاهی، بهتر است به گذشته برگردیم؛ به روال معمول تاریخ و محل تولد.

– من ۲۵ اردیبهشت سال ۱۳۱۷ در منیریه تهران به دنیا آمدم. پدر و مادرم هر دو کرمانشاهی بودند اما چون پدرم در دانشگاه تحصیل می‌کرد، به تهران آمده بودند.

* تحصیل دانشگاهی در دهه ۱۳۰۰ خیلی جالب است!

– بله. پدرم اولین کسی بود که سال ۱۳۱۱ از دانشگاه تهران لیسانس حقوق گرفت. البته دو سال طب خوانده بود اما بعد به وکالت تغییر رشته داد. می‌گفت دیدم طب کار من نیست، رهایش کردم.

* اسم کوچک پدرتان چه بود؟

– (مرحوم) فضل‌الله دولتشاهی.

* پس تحصیل پدر روی زندگی خانوادگی اثر گذاشت.

– بله. علاوه بر اینکه خانواده‌ام ساکن تهران شدند، چون پدرم حقوق خوانده بود، من هم رفتم انگلیس که حقوق بخوانم.

* حتما در تهران مدرسه رفتید؟

– ما پیش از اینکه در محله منیریه ساکن شویم، در خیابان شاهرضای سابق (انقلاب) زندگی می‌کردیم. من به دبستان منوچهری واقع در کوچه انوشیروان می‌رفتم که البته الان دیگر وجود ندارد و به جای آن دانشگاه امیرکبیر ساخته شده است. آن زمان بعد از دبستان، دبیرستان شروع می‌شد که دو سیکل داشت: سیکل اول که تا نهم بود و سیکل دوم تا دوازدهم؛ و فقط در سال دوازدهم رشته‌ای می‌شد.

* شاگرد خوبی بودید؟

– در سیکل اول نه خیلی عالی، اما بدک نبودم. در سیکل دوم هرچه بالاتر می‌رفتم، درسم خراب‌تر می‌شد (می‌خندد). سال ششم اگر نمره‌های ادبیات و انشاء نبود، رد می‌شدم! پنج تا تجدید آوردم! من از اول ادبیات را دوست داشتم اما در درس‌های دیگر شاگرد خوبی نبودم.

* خاطره‌ای از درس نخواندن‌هایتان به یاد دارید؟

– یادم هست که یک سال عربی ۲۰ شدم اما سال بعدش ۶ گرفتم! معلم گفت: ببینم تو چطور پارسال ۲۰ گرفتی، امسال ۶؟ گفتم: هیچی، عشقی درس می‌خوانم (می‌خندد).

* اشاره کردید که برای تحصیلات به انگلستان رفتید. چه سالی بود؟

– سال ۱۳۳۶، بعد از پایان تحصیلات دبیرستانی عازم انگلستان شدم. اول به لیدز رفتم تا رشته زبان انگلیسی بخوانم اما بعد برای رشته حقوق به لندن برگشتم. البته دو سال طول کشید تا وارد دانشگاه شوم چون مدرک دیپلم ما را قبول نداشتند.

* در مجموع چند سال در انگلستان بودید؟

– چهار سال و نیم.

* برگردیم به فضای خانوادگی‌تان. چند خواهر و برادر دارید؟

– پدر و مادر من دخترخاله و پسرخاله بودند. من پسر بزرگ آنها بودم و بعد از من یک پسر و یک دختر هم به دنیا آمدند. برادرم سال پیش فوت شد و الان فقط یک خواهر دارم (خواهر ایشان هم سال ۱۳۹۰ از دنیا رفت).

* محیط خانوادگی‌تان چطور بود؟

– محیط خانوادگی ما گرم و صمیمی بود؛ به خصوص پدرم خیلی آرام و بیشتر سرش در کتاب و مطالعه بود. خصلت دیگر پدرم که به من هم رسیده، این بود که عاشق موسیقی بود. خودش ساز نمی‌زد اما دستگاه‌های موسیقی را کاملا می‌شناخت و به همین دلیل، با خیلی از هنرمندان آن دوره دوست بود. مثلا یکی از کسانی که حتما هر سال به دیدنش می‌رفتیم، مرحوم صبا بود. روز اول فروردین هر سال، ابتدا به دیدن پدر بزرگم می‌رفتیم و بعد به منزل مرحوم صبا. پدرم این کار را وظیفه خود می‌دید. من هم در همان سال‌ها با خیلی از هنرمندان آشنا شدم.

* پدرتان با کدام‌یک از دیگر هنرمندان ارتباط داشتند؟

– اگر بخواهم نام ببرم، خیلی می‌شود اما اشخاص معروف‌تر، در گروه خواننده‌ها با مرحوم بنان، داریوش رفیعی، فاخته (قوامی)، ادیب خوانساری و تاج اصفهانی معاشرت داشت. در میان آهنگسازان و موسیقیدانان با مرحوم صبا، حسن یاحقی، پرویز یاحقی، حسن کسایی؛ و همینطور با گروهی از خواننده‌های کرمانشاهی مثل علی البرزی دوست بود.

* خاطره‌ای از معاشرت با این هنرمندان به یاد دارید؟

– خاطره خاصی نه؛ خاطره همان صداهایی است که می‌شنیدم، و همان آوازهایی که آن روزها خوانده می‌شد. روزهای تعطیل و آخر هفته اغلب به دماوند می‌رفتیم؛ بیشتر هنرمندان معمولا آنجا جمع می‌شدند. من از ابتدا در چنان محیطی بزرگ شدم و بعدها خودم دوستان هنرمندی پیدا کردم، مثل استاد شجریان و کوروس سرهنگ‌زاده که جزء خوانندگان برنامه «گلهای جاویدان» بود. همینطور داوود پیرنیا (پسر مشیرالدوله معروف) که اخیرا در برنامه «آوای موسیقی» شبکه ۴ هم از او تجلیل شد چون موسیقی ایران را به نوعی دگرگون کرد. آن زمان که موسیقی ایرانی رو به نابودی بود، او برنامه گلها را ساخت.

* از آن برنامه‌ها خاطره‌ای دارید؟

– بله، یادم می‌آید که مسابقه‌ای گذاشتند، اول شعر را می‌خواندند و بعد می‌پرسیدند شاعرش که بود. من محصل دبیرستان بودم که هر ۵ دوره این مسابقه را برنده شدم. جواب همه سوالات را درست دادم و جایزه گرفتم. جایزه اول، دیوان سعدی بود. بعد هم دیوان شاعران دیگر، مانند حافظ و عراقی و غیره.

* پدرتان کی و چرا فوت شدند؟

– پدرم سال ۱۳۳۹ درسن ۴۸ سالگی از دنیا رفت. ناراحتی کلیه داشت که آن زمان قابل علاج نبود اما حالا به راحتی درمان می‌شود.

* فکر کنم شما در آن زمان انگلیس بودید. چطور متوجه شدید؟

– بله، این هم خودش داستانی است… یکی از دوستان پدرم به نام محمدعلی مسعودی (پسرعموی عباس مسعودی، موسس روزنامه اطلاعات) می‌خواست برای دیدن فرزندانش به پاریس برود اما گفته بود اول به لندن می‌روم تا به «فری» سر بزنم –دوستان و آشنایان مرا فری می‌نامیدند-. او به لندن آمد و سه چهار مرتبه مرا به ناهار دعوت کرد اما هیچ چیزی نگفت و نرفت. بعدا به دوستان مشترکمان گفته بود که هر کاری کردم، نتوانستم این خبر بد را به فری بدهم. شش-هفت ماه بعد، دوست دیگری به نام آقای تابش که شاعر بود، در نامه‌ای برایم نوشت که پدرت فوت شده. یعنی من تازه ماه‌ها بعد از مرگ پدرم از فوت او باخبر شدم.

* در این مدت خودتان متوجه غیبت پدر نشدید؟

– او هفته‌ای یک بار برایم نامه می‌فرستاد اما مدتی نامه‌هایش دیر شد. در یکی از نامه‌های آخر برایم نوشت که کارم خیلی زیاد شده و شاید دیگر نتوانم برایت نامه‌ای بنویسم. همانطور که گفتم، پدرم دو سال طب خوانده بود و می‌دانست که از آن بیماری می‌میرد اما برای من طوری نوشت تا نگران نشوم. خواهرم بعدها در نامه‌هایش اشاره کرد که پدر کمی بیمار است اما بالاخره آقای تابش خبر فوتش را برایم نوشت. حتی چند نفر از خویشاوندان ما که در لندن تحصیل می‌کردند و می‌دانستند پدرم از دنیا رفته، نتوانستند این خبر را به من بدهند.

* شما پسر بزرگ خانواده بودید. آیا فوت پدر روی زندگی شما و مسیری که در پیش گرفته بودید، اثر گذاشت؟

– بله. بعد از پدر، سرپرستی خانواده به عهده من افتاد. به هر حال پدرم کارمندی ساده بود و مشکلات مالی هم در زندگی ما وجود داشت.

* اما شنیده‌ام که شما به قول معروف «شازده» بوده‌اید!

– ما شازده بودیم اما به قول معروف، شازده بی‌تاج و تخت! چیزی به آن معنا نداشتیم. «دولتشاه» پسر بزرگ فتحعلی‌شاه، از عباس‌میرزا هم بزرگتر بود اما چون مادرش گرجی بود، نمی‌توانست ولیعهد شود. شرط تاج و تخت این بود که پدر و مادر هردو از ایل قاجار باشند. دولتشاه پسر سلحشوری بود. وقتی عثمانی‌ها به ایران حمله کردند و کرمانشاه و عراق را گرفتند، دولتشاه این بخش‌ها را پس گرفت اما در بازگشت دچار بیماری وبا شد و از دنیا رفت. او اتفاقاً شاعر هم بوده است. یک جلد دیوان خطی‌اش را داشتم؛ کسی از من گرفت و دیگر پس نداد!

* برگردیم به سوال قبل؛ مسئولیت شما در نبود پدر.

– بله. بعد که متوجه شدم پدرم فوت شده، درس و تحصیل را نیمه‌کاره رها کردم و به تهران برگشتم تا خانواده را سرپرستی کنم. آن موقع خواهرم، شیرین، که شش سال از من کوچکتر است، ۱۶ ساله و برادرم ۱۲ ساله بود.

* مادرتان کی از دنیا رفتند؟

– سال ۱۳۷۰ در منزل خواهرم بودیم که مادرم از دنیا رفت. دقیقا نمی‌دانم چند سال داشت، هفتاد و پنج یا هشتاد سال.

* رابطه شما با پدر و مادرتان چطور بود؟

– خیلی خوب بود. مادرم انسان بسیار ساده‌ای بود، و مثل همه مادرها، خیلی هم مهربان. جالب اینکه حدود ۶۰ سال در تهران زندگی کرد اما اگر با او حرف می‌زدی، فکر می‌کردی تازه از کرمانشاه آمده! لهجه غلیظ کردی داشت. گفتم که پدرم هم خیلی آرام بود. به یاد ندارم حتی یک بار سرم داده کشیده باشد. خب البته من هم آرام بودم. کاری نمی‌کردم که نیاز به برخوردی باشد.

* از مادرتان هم خاطره‌ای بگویید.

– خب باید بگویم خیلی مادر بود. قبل از انقلاب، مدت کوتاهی در کیهان انگلیسی کار می‌کردم. ساعت کارم ۱۱ تا ۲ نیمه‌شب بود. یک شب هلیکوپتر ملکه اردن سقوط کرد و ملکه کشته شد. صفحه روزنامه باید عوض می‌شد. بنابراین تا صبح در روزنامه ماندم و ساعت ۷ صبح به خانه رسیدم. آن زمان منزل ما در شمیران بود، خیابان نیاوران. وقتی نزدیک خانه شدم، یکباره مادرم را دیدم که سر کوچه نشسته. با تعجب گفتم چرا اینجا نشسته‌ای؟ گفت: دیوانه‌ام کردی! یک تلفن می‌زدی! گفتم: فکر می‌کردم دیروقت است و خوابیده‌اید. گفت: تا تو خانه نیایی که من نمی‌خوابم.

* اسم مادرتان چه بود؟

– صدیقه کلانتری. پدرش هم روحانی بود.

* اشاره کردید که پدرتان کارمند ساده بود. کجا کار می‌کردند؟

– پدرم در وزارت دارایی کار می‌کرد. آخرین شغلش هم در زمان دکتر مصدق بود که قرار شد کمیسیون مالیاتی ایجاد شود. مرحوم مصدق یک عده را به عنوان رئیس کمیسیون‌های مالیاتی انتخاب کرد که پدرم یکی از آنها بود.

* از کارها یا شغل‌هایی که خودتان داشته‌اید بگویید.

– سال ۴۲ یا ۴۳ حدود سه ماه در کیهان کار کردم. پیش از اعتصاب مطبوعات هم دو سال در آنجا مشغول بودم. علاوه بر این، در شرکت تبلیغی «نگاره» هم کار می‌کردم که بعدا به کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان تبدیل شد. شرکت نگاره را مرحوم فیروز شیروانلو راه‌اندازی کرد و بهترین هنرمندان را به کار گرفت. البته اسمش تبلیغات بود اما کار ما پیشرفته‌تر از تبلیغات بود. از جمله کسانی که با ما کار می‌کردند، می‌توانم از عباس کیارستمی، پرویز کلانتری، و نجومی نام ببرم که آن زمان همگی نقاش بودند؛ و نویسندگان و شاعرانی همچون سیروس طاهباز و م. آزاد (تهرانی). ما بعدا دسته‌جمعی به کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان رفتیم. من از سال ۱۳۴۸ تا ۱۳۵۴ در کانون مشغول بودم. یک مدت هم در یک شرکت بیمه کار کردم و رئیس بیمه اتومبیل بودم (می‌خندد).

* شما و بیمه؟!

– واقعاً! کاری بود که جداً از آن متنفر بودم. همین باعث شد که به صدا و سیما بروم. روزی یکی از آشنایان از من پرسید: واقعا از کارت راضی هستی؟ گفتم: راضی؟! اصلا و ابدا! گفت: من هم تعجب کردم که چطور رفتی بیمه! بعد سوال کرد: دوست داری بروی رادیو و تلویزیون؟ گفتم: آره ولی کسی را آنجا نمی‌شناسم. گفت من آشنایی دارم. و مرا به کسی معرفی کرد که آن زمان معاون سیاسی رادیو و تلویزیون بود. از سال ۱۳۴۹ تا ۱۳۸۰ در صدا و سیما کار کردم. سردبیر خبر واحد مرکزی خبر، بخش اخبار خارجی بودم. بعدها که واحد مونیتورینگ درست شد، سردبیر آن بخش شدم. اوایل خودم ترجمه می‌کردم اما وقتی کار زیاد شد، دیگر به ترجمه نمی‌رسیدم و بیشتر نظارت می‌کردم. از سال ۱۳۶۵ هم به روزنامه اطلاعات آمدم و با ترجمه سیاسی شروع کردم. کتاب خاطرات ریچارد نیکسون- سال ۱۹۹۹ را برای اولین بار برای اطلاعات ترجمه کردم و همین باعث شد وارد حوزه ترجمه کتاب‌های سیاسی شوم. ترجمه زندگی من است. واقعا دوستش دارم.

* در میان کتاب‌هایی که ترجمه کرده‌اید، کدام‌یک را بیشتر دوست دارید؟

– اولین کتابی که خیلی علاقه‌مندم کرد، «پایان زمین» بود. واقعا آن را دوست داشتم چون همه وقایع را خیلی طبیعی شرح داده و وقتی می‌خوانمش، احساس می‌کنم که من هم دارم همراه نویسنده سفر می‌کنم. ماجرای خبرنگاری است که از شرق افریقا راه می‌افتد و تا چین می‌رود. او همه مشکلات و ناراحتی‌های مردم را می‌بیند و جمله قشنگی هم می‌گوید: «یک خبرنگار هیچ وقت نباید با هواپیما سفر کند، باید سوار اتوبوس شود و در میان مردم باشد». کتاب دیگر «خاطرات گورباچف» بود که بسیار خواندنی بود. از بعضی از جنبه‌های شخصیتی گورباچف هم خوشم آمد.

یادم رفت به کتاب «میگل» اشاره کنم که اولین کتابی بود که ترجمه‌ کردم. من عاشق این کتابم و با داستانش زندگی کردم. ماجرا درباره پسربچه‌ای روستایی است که شبانی می‌کند. میگل شخصیتی دارد که هر آدمی، آن را به خودش نزدیک می‌بیند. هر کسی آن دوره را گذرانده و می‌تواند خودش را در آن داستان پیدا کند. متن میگل را مدیون «م. آزاد» هستم که برای ویراستاری‌اش خیلی زحمت کشید. شاید باور نکنید که ما دو سال روی این کتاب کار کردیم. با هم خط به خطش را می‌خواندیم، ترجمه و ویراستاری می‌کردیم.

* با اینهمه دلدادگی به کار، آیا تا به حال شده که حین ترجمه کتابی گریه کنید؟

– اتفاقا حین ترجمه «میگل» خیلی گریه کردم. همینطور در «پایان زمین» و «خاطرات گورباچف». یکی از دلایلی که این کتاب‌ها را بیشتر دوست دارم، همین است که با آنها احساس عاطفی برقرار کردم؛ و جالب‌تر اینکه وقتی ترجمه این کتاب‌ها تمام می‌شد، خیلی ناراحت می‌شدم. دلم می‌خواست ماجرا ادامه پیدا می‌کرد چون جزیی از زندگی‌ام شده بود.

* پس شما به راستی عاشق ترجمه هستید.

– دقیقا همینطور است. اگر ترجمه نکنم، دیوانه می‌شوم!

* برگردیم به وضعیت امروز. بقیه اعضای خانواده‌تان کجا هستند؟

– خواهرم در هلند زندگی می‌کند. برادرم سال پیش از دنیا رفت. من هم که تنها هستم.

* با تنهایی چگونه سر می‌کنید؟

– بیشتر مشغول کار هستم. صبح‌ها که به روزنامه می‌آیم. در خانه هم مشغول ترجمه‌ام. گفتم که اگر ترجمه نکنم، دیوانه می‌شوم!

* در خانه روزی چند ساعت کار می‌کنید؟

– اقلا روزی ۷-۸ ساعت. هستم اگر می‌روم، گر نروم نیستم! ظهر که از روزنامه به خانه می‌روم، یک ساعت استراحت می‌کنم. از حدود ساعت ۴ ترجمه را شروع می‌کنم تا ۸ شب. بعد کمی قدم می‌زنم. وقتی برمی‌گردم، کمی تلویزیون تماشا می‌کنم. بیشتر فیلم و خبر می‌بینم. تا ۱۲ شب ترجمه می‌کنم و بعد می‌خوابم.

* حتما شعر و موسیقی هم در برنامه دارید؟

– بله، وسط کار شعر هم می‌خوانم. بیشتر به شاعران کلاسیک علاقه دارم، مانند سعدی که واقعا استاد سخن است و شعرهایش مثل تابلوی نقاشی است: «سروِ بالایی به صحرا می‌رود»… یا بابا طاهر و حافظ. از شاعران معاصر هم اخوان ثالث، هوشنگ ابتهاج (سایه) و عماد خراسانی را دوست دارم که شاعری شوریده بود و در غزل بی‌نظیر. اخوان ثالث درباره او می‌گوید که بعضی غزل‌هایش پا به پای غزل‌های حافظ و سعدی است. به اشعار سیاوش کسرایی هم علاقه دارم. موسیقی کلاسیک ایرانی، به خصوص آواز استاد شجریان، بنان، محمودی، و خوانساری که مرا به حال و هوای گذشته می‌برند… من حدود ۳۰۰ نوار کلاسیک دارم.

* وقتی به حال و هوای گذشته می‌روید، چه تلخی‌ها و شیرینی‌هایی را به یاد می‌آورید؟

– بهتر است آدم اصلا خاطرات تلخ را به یاد نیاورد. خاطرات شیرین هم دیدار دوستان است. من هنوز از دیدن دوستان خیلی خوشحال می‌شوم.

* از شما ممنونم که وقت دادید و این مصاحبه را پذیرفتید.

– من هم از شما متشکرم.

 

طوفان سندی را دقیقه به دقیقه تماشا کنید

روزنامه نیویورک تایمز در ابتکاری جالب، از طبقه ۵۱ برج تایمز، هر دقیقه یک عکس می اندازد تا وضعیت شهر نیویورک و طوفان موسوم به «سندی» را که در راه است، دقیقه به دقیقه به مخاطبان آنلاین نشان دهد.
می توانید آخرین تصویر شهر نیویورک و طوفان سندی را در اینجا ببینید. وقتی صفحه باز شد، به شمارش معکوس دقت کنید که زمان ارسال عکس بعدی را نشان میدهد.

عکس زیر نیز پشت صحنه دوربین هایی را نشان میدهد که هر ۶۰ ثانیه از نیویورک و طوفان سندی عکس می اندازند و در صفحه آنلاین برای مخاطبان نمایش می دهند.

منبع: نیویورک تایمز

دو مطلب در شماره مهر ماهنامه مدیریت ارتباطات

در شماره ۲۹ ماهنامه مدیریت ارتباطات که به تازگی منتشر شده، مقاله‌ای دارم به نام «پارالمپیک ۲۰۱۲؛ نجات معلولیت از حاشیه نشینی رسانه‌ای» که در آن، مهم‌ترین دستاورد پارالمپیک لندن را از منظر پوشش خبری رسانه‌ای بررسی کرده‌ام. همینطور در مطلبی جداگانه که در کنار مطلب اصلی چاپ شده، نکته‌هایی از «راهنمای رسانه‌ها در پوشش خبری پارالمپیک» ترجمه کرده‌ام.

ماهنامه مدیریت ارتباطات مثل همیشه مقالات، مصاحبه‌ها و مطالب خواندنی زیادی دارد که به همت همکاران زحمتکش در داخل و خارج از ماهنامه تهیه شده است. مطلب اصلی یا روی جلد این شماره، مصاحبه با حسین انتظامی، از فعالان مطبوعاتی ایران است. شماره ۲۹ (مهر ۱۳۹۱) ماهنامه مدیریت ارتباطات به مدیرمسئولی امیرعباس تقی‌پور منتشر شده و روی دکه‌های فروش مطبوعات قابل دسترسی است.

چند گزارش با تاخیر

مدتی است روز + نامه را به روز نکردم. در این مدت چند کار عمده انجام داده‌ام که فهرست‌وار اشاره می‌کنم:

* مجموعه گزارش‌هایم از پارالمپیک لندن ۲۰۱۲ که بطور اختصاصی برای شمعدانی تهیه و ارسال می‌کردم، در سایت شمعدانی در دسترس است.

* در شماره ۲۸ ماهنامه مدیریت ارتباطات (شهریور ۱۳۹۱)، مسئولیت تهیه پرونده المپیک را به عهده داشتم. مطالب زیر در پرونده منتشر شد:

  1. اُلمپینی برای شکستن حلقه‌ها؛ دستاوردهای حضور پیستوریوس دونده دارای معلولیت در المپیک لندن ۲۰۱۲: نگین حسینی
  2. وحدت ملت‌ها یا تفرقه دولت‌ها؛ المپیک از دیدگاه روابط بین‌الملل: دکتر پیمان جبلی
  3. حلقه‌های طلایی فرصت؛ علی‌اکبر عبدالرشیدی
  4. رویای المپیک در بهار عربی؛ راه دشوار ورزشکاران عرب تا المپیک لندن ۲۰۱۲
  5. نخستین المپیک پس از مردی که از ورزش متنفر بود؛ ورزشکاران لیبی و معمر قذافی: نگین حسینی
  6. اُلمپین‌هایی با پوشش اسلامی: نگین حسینی
  7. ۵ حلقه المپیک + حلقه ناسزا و بی‌حرمتی؛ نگاهی به بازتاب رسانه‌ای نخستین حضور زنان عربستان در المپیک: نگین حسینی
  8. مسابقات رسانه‌های اجتماعی: نگین حسینی
  9. واقعیتی برساخته و رسانه‌ای شده؛ ساخت ارتباطی-تاریخی المپیک: محمد سروی زرگر
  10. المپیک لندن و حامیان مالی؛ دکتر محمود دهقان

* در شماره ۲۷ ماهنامه مدیریت ارتباطات (مرداد ۱۳۹۱) مقاله‌ای در مورد دکتر علی شریعتی داشتم به نام: «از طعنه‌های عالمانه به شریعتی تا پیامک‌های کوچه و بازار» که در سایت رسمی دکتر شریعتی نیز بازتاب داشت.