“بعد با چوب نوشتم در خاک/ یادگاری شهلا / دختر خسته‌ی ده”

shahla roshani2

این مطلب کمی طولانی است اما خواندنش را توصیه می‌کنم. شعری که در انتهای مطلب نیز هست به شما احساس غریبی خواهد داد. در نهایت ضرر نمی‌کنید از وقتی که می‌گذارید. هرچند شاید بیشتر مردمِ مختصرخوان و شتابانِ این روزها، این مطلب را نخوانده رد کنند، اما امیدم این است که شاید یک، فقط یک ناشر و توزیع کنندۀ خوب پیدا شود و کاری برای شهلا کند؛ برای “دختر خستۀ ده” که نوشته‌هایش پر از احساس است و شرحی واقعی از احوال کسانی که به جُرم داشتن بدن‌های متفاوت، مورد ستم مضاعفِ دیگران قرار می‌گیرند. امید که ناشری پیدا شود و از شهلا حمایت کند تا او دوباره بتواند احساساتش را بنویسد…

***

“هزار نسخه از کتابم (دختر خستۀ ده) را که تازه منتشر شده بود، برای خودم فرستادند تا توزیع‌شان کنم. روی ویلچر نشستم و کتابها را بردم به کتابفروشی‌های شوشتر… حتی زنگ نزدند بگویند کتابم فروش رفت یا نه”
 این را “شهلا روشنی قلعه شیخی” می‌گوید که شاعر و استاد دانشگاه (عضو هیات علمی زبان انگلیسی دانشگاه پیام نور شوشتر) است. او را چند سالی است می‌شناسم و شعرهایش سخت بر دلم می‌نشیند. “دختر خستۀ ده” عنوان اولین کتابش بود که توزیع مناسبی نداشت. شعر “دختر خستۀ ده” (که در انتهای این مطلب گذاشته‌ام) بی‌اختیار تصویری از خود شاعر را برایم تداعی می‌کند. شهلا می‌گوید: “من چیز زیادی از ادبیات نمی‌دانم؛ آنچه نوشتم از دلم برمی‌خاست. خیلی جاها شعرهای من اشکال دارد اما حرفهای دلم هستند. شاید پیام خاصی هم نداشته باشند اما مانند قصه گویی به روایت احساسم پرداخته‌ام. مثلا در شعر “دخترخستۀ ده” خیلی‌ها می‌پرسند آن پسری که در شعر تو مُرد که بود؟ آیا او که به تو سنگ می‌زد واقعی بود؟ زمانی که این شعر را نوشتم، بسیارجوان بودم وآرزوهای خود را در جامعه‌ای که در آن دیده نمی‌شدیم را برباد رفته می‌دیدم. کمی افسرده و بدبینانه آرزوهایم را در قالب پسری جا دادم که دوستم داشت اما عمرش به دنیا نبود. من در این شعر، باورم به خدا و اینکه عصایم مرا راحت به خدا می‌رساند را ترسیم کردم.”
شهلا از دو سالگی فلج اطفال گرفت: “ازهمان موقع  پدرم، بعد از خدا حامی من بود. شاید اگر پدرم به دادم نمی‌رسید، حالا کنج خانه و در انزوا بسر می‌بردم.” او از کودکی عاشق نوشتن بود: “شعر می‌نوشتم و سر کلاس برای معلم کلاس پنجمم می‌خواندم. من استعدادهای زیادی داشتم اما تنها چیزی که همیشه در اختیارم بود وخرج زیادی نداشت، دفتری بود که می‌توانستم احساساتم را در آن بنویسم. دم دست ترین ابزاربرای من کاغذ سفیدی بود که می‌توانستم به آن احساس مالکیت داشته باشم و هر وقت دلم خواست پنهانش کنم.”
شهلا اولین کتاب شعرش را در سال ۱۳۸۹۹ به نام “دخترخستۀ ده” به چاپ رساند اما: “برای توزیع کتابها مشکلات زیادی داشتم. جز چند کتاب که خودم به کتابفروشی‌های اهواز و شوشتر دادم، همه روی دستم ماند. خیلی‌ها را به دوستانم هدیه دادم. یک کارتون از کتابها به خاطراینکه آب باران خیس‌شان کرده بود، مچاله و بی کیفیت شد.”
 بعد از آنهمه مشکل، شهلا تصمیم گرفت دیگر کتابی منتشر نکند اما: “سال گذشته بازفکر ترجمۀ اشعارم افتادم اما این باربا تیراژبسیار پایین چاپ کردم. اسم کتاب جدیدم” نامه‌ای از فاصله‌ها ” است؛ مجموعه‌ای از عاشقانه‌های من به همراه ترجمۀ انگلیسی آنها.”
شهلا شعرهای مصور نیز نوشته است: “پیش از این خیال‌پردازی خیلی قوی داشتم. اشعار مصور می‌نوشتم. تمام شعرهای من تلفیقی از خیال‌پردازی و حقیقت است.” او به رُمان ” رُزهای بنفش” اشاره می‌کند که سالها پیش نوشته است: “این رمان تصویرسازی خوبی دارد و پراز پیام برای معلولین عزیز است. شاید به درد ساخت یک برنامۀ کودک یا انیمیشن زیبا بخورد اما متاسفانه به خاطر مشکل توزیع کتاب اولم، از ویرایش آن هم دلسرد شدم.”
 شهلا می‌گوید که سالهاست نوشتن را کنارگذاشته است: “دیگرآن حس قشنگ شاعرانه را ندارم؛ انگاردر من از بین رفته است. من تکنیک نوشتن را بلد نیستم اما از احساسی فوق‌العاده برخوردارم. هرچند با گذشت سالها نمی‌دانم باز احساس درمن باشد یا خیر. وقتی شعرهایم را در وبلاگ کسانی دیدم که اصلا آنها را نمی‌شناختم، تازه فهمیدم که شعر من هم می‌تواند برای خیلی‌ها دلنشین باشد و شاید این من هستم که خودباوری‌ام را ازدست داده‌ام. اگرمشوقی در این میان بود و اگر در نشر مطالبم کسی همراهی‌ام می‌کرد، شاید می‌توانستم احساساتم را زنده نگه دارم.”

دختر خستۀ ده

شعری از شهلا روشنی

کودکی بودم معلول و صغیر/ پدرم تازه برایم از تاک/ از صنوبر از بید/ من نمیدانم/ از چوب کدامین جنگل یک عصا ساخته بود/ تا کمی راحت و آسوده قدم بردارم/ تازه می فهمیدم/ زندگی یعنی چه؟/ مردم دور و بر من چه خوشند/ راه رفتن عالیست/ تازه می فهمیدم/ با یکی تکه‌ی پوسیده‌ی چوب/ که پدراز دل یک بید برید و عصایش نامید/ من چه راضی هستم/ من نمی‌گفتم دردی دارم/ حس نمی‌کردم باید بدوم/ فکر می‌کردم که نشستن بد نیست/ دختر کوچک همسایه کتابی داشت با نام بهار/ توی آن پُر بود از عکس ترنج/ او نمی‌دانست عصا یعنی چه/ او عروسک داشت/ من عروسک می‌ساختم/ با چوب با پنبه گاهی با سنگ/ پسری بود در همسایگی خانه‌ی ما/ که به من می‌گفت چلاق/ عصرهایی که مرا دور ز چشم پدرم می‌دید/ آهسته و آرام صدا می‌کرد/ بچه‌ها باز از این کوچه گذشت دختر خسته‌ی ده/ من از او می‌ترسیدم/ او تفنگی داشت ولی تیر نداشت/ او سگی داشت که زنجیر نداشت/ او مرا هل میداد/ صورتم خونین می‌شد/ بعد پدرم با پای برهنه/ بی‌کفش/ سنگ بر می‌داشت/ گرز بر می‌داشت/ بعد می‌گفت بیا دختر کوچک و بیچاره‌ی من/ من که بیچاره نبودم اما/ پدرم سخت پریشانم بود/ عصرها با پدرم می‌رفتم تا باغ/ توی باغ/ زیر هر کرت/ لانه‌ی کوچک بلدرچینی بود/ جوجه بلدرچین‌ها کوچک و کرکی بودند/ پدرم می‌گفت/ جوجه بلدرچین‌ها از عصای تو کمی می‌ترسند/ می‌نشستم آن دور/ لب آن کرت کنار جاده/ نکند مادرشان غصه‌ی دوری بخورد/ پسری بود عابری بود که آهسته قدم برمی‌داشت/ راه می‌رفت ولی چشم نداشت/ پدرش گم شده بود مادرش سوخته بود/ تک و تنها میرفت/ آب می‌داد به گندمزاران/ دل من می‌سوخت با دیدن او/ او به من سیب می‌داد/ گاهی از گندمزاران برایم گل وحشی می‌آورد/ خانه‌اش کلبه‌ی ویرانی بود/ یک حصیر پاره/ یک حوضچه‌ی کوچک آب/ یک سبد معرفت و دانش بود/ عصرها زنجره‌ها مرغان مگس چرخ‌ریسکها/ همه همسایه و مهمان بودند/ یک شب باران فراوان آمد/ ده ما ویران شد/ پسرک داخل گودال پر از آب افتاد/ آن‌ شب ما آنجا بویم/ من بودم پدرم بود مادرم بود/ پسرک جان می‌داد/ او به من می‌گفت بیا/ او به من می‌گفت مردم خوبند/ مادرم می‌گفت: آرام بخواب/ او به من می‌گفت دنیا زیباست؟ پدرم می‌گفت/ آری زیباست/ او به من می‌گفت دیدن خوبست؟/ من نمی‌دانستم باید چه بگویم که حقیقت باشد/ او به من می‌گفت که خوشبخت تویی/ چشم خونین پدر گفت/ که این قصه به پایان آمد/ پسرک ساکت شد/ مادرم جیغ کشید/ پدرم دست به چشمان پسر مالید/ پسر هم خوابید/ بعد با هم رفتیم/ پدرم گودالی کند به اندازه‌ی او/ مادرم چیزی می‌خواند/ من گل می‌چیدم/ مثل گلهای سفیدی که پسر داد به من/ بعد او رفت به آغوش خدا/ ما رفتیم به ده/ ما هر روز آب می‌آوردیم/ گل می‌آوردیم/ ما برای پسرک باغچه‌ای ساخته بودیم از یاس/ من عصایم را دادم به پسر تا سبکتر برود پیش خدا/ من عصایم را با یاس مزین کردم/ بعد با چوب نوشتم در خاک/ یادگاری شهلا/ دختر خسته‌ی ده/

#شهلاروشنی #دخترخستۀ‌ده #شعرمعلولیت

مردی که چهار دست و پا قلۀ کلیمانجارو را فتح کرد

kyle2

مردی که چهار دست و پا قلۀ کلیمانجارو را فتح کرده است، از خودش می‌گوید. منهای اینکه شگفت زده می‌شویم از تماشای او و دستاوردهایش، می‌توانیم از جنبه‌ای دیگر هم به موضوع نگاه کنیم: همه جای دنیا، در شهر و کوچه و همسایگی ما، کسانی هستند که “بدن‌های متفاوتی” دارند. این تفاوت دلیل نمی‌شود که به حالشان دل بسوزانیم یا فکر کنیم چقدر بدبخت هستند و زندگی سختی دارند! آنچه زندگی را برای آنها سخت می‌کند، “ما” هستیم و نگاه هایمان که پر از ترحم است، و ناباوری‌مان نسبت به اینکه آنها هم انسانند و توانمندی‌های خودشان را دارند. 

 “کایل مِی‌نارد” در این ویدیو از خودش می‌گوید:
 “وقتی برای اولین بار کوهنوردی کردم، خیلی بد بودم. واقعا وحشتناک بودم، آهسته می‌رفتم و بارها پوستم را بریدم. می‌گفتم به این ترتیب، چطوری می‌تونم برم در کلیمانجارو کوهنوردی کنم؟ جوابش یک کلمه بود: ” نمی‌دونم” این مهم‌ترین کلمۀ زندگیم بوده‌، همۀ اکتشافات از دلِ همین کلمه بیرون میاد.
 من “کایل مِی‌نارد” هستم. واقعا سخته بگم چکار می‌کنم. من در تمام زندگی‌ام ورزشکار بوده‌ام، از فوتبال گرفته تا کشتی و وزنه‌برداری، چون جیتسو برزیلی (نوعی ورزش رزمی)، و اخیرا کوهنوردی در برخی از بلندترین کوهستان‌های دنیا. من با معلولیت مادرزادی متولد شدم؛ یعنی دستامواز زیر آرنج و پاهامو از زیر زانو ندارم. ممکنه بعضی آدما به من نگاه کنن و برام متاسف بشن، اما واقعا زندگی من فرق زیادی با زندگی شما نداره: من مثل هر کسی با کامپیوترم تایپ می‌کنم، مث هر کسی دیگه از موبایلم استفاده می‌کنم، و مث هر مجردی تو این سن و سال، دنبال دوست هستم.
اولین تجربۀ کوهنوردیم برمی‌گرده به یک مسابقه چندگانه در سال  ۲۰۱۰ که اول باید با “روئینگ ماشین” هزار متر می‌زدیم و بعد از کوه بالا می‌رفتیم. همه تونستن تو ۲۵ دقیقه به قله برسن ولی برای من یک ساعت و ۴۶ دقیقه طول کشید تا با بازوهای زخمی به اون بالا برسم. ولی وقتی روی قله رسیدم، گفتم اوه! چقدر زیباست! همون شب به دوستم گفتم میخوام برم کلیمانجارو؛ نمیدونم بتونم یا نتونم، ولی واقعا میخوام این کارو انجام بدم. میخوام راهی پیدا کنم و به اون بالا برسم.
 مشکلات خیلی زیادی سر راهم وجود داشت و مهم‌ترین آنها تجهیزاتم بود. اول چند حوله حمام به پاهام و بازوهام چسبوندم. کفش معمولی هم نمی‌تونم بپوشم ولی به یک راه حل رسیدیم. حالا که کوهنوردی می‌کنم، یک جفت کفش سفارشی از فیبر کربن می‌پوشم. من چهار دست و پا رفتم تا خود کلیمانجارو. 
 بعدش راهی بلندترین قله امریکای جنوبی، آکِنکا (آرژانتین) شدیم. حس کردم دیگه بدنم داره کاملا از کار می‌افته… لحظات خیلی دشواری بود ولی زیباییش فوق‌العاده بود. اون بالا روی قلۀ کوه می‌تونی یه جورایی گردی زمین را می‌بینی. اون لحظه‌ای بود که هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم. 
دلایل من برای کوهنوردی متفاوت از بقیۀ مردم نیست. درسته  ۹۵ درصدش برام سخته: من کاملا خاکی میشم و حتی نمی‌تونم با دوستانم حرف بزنم یا مناظر زیبا رو ببینم مگر اینکه بایستم و نگاه کنم اما اون ۵ درصدی که بد نیست، فوق‌العاده است! رسیدن به جایی که ویلچرم نمی‌تونه مرا ببره، این چیزیه که عاشقشم. من قرار نیست هزار سال زندگی کنم، دوست دارم راه بیفتم و به زندگیم معنا بدم. وقتی به پایین برمی‌گردیم، و به کوهستان نگاه می‌کنم و می‌بینم چی به دست آوردیم، میگم اوه! شاید کار بدی بود که اونجا بودیم اما واقعا قشنگ بود!”
#زندگی‌بامعلولیت #KyleMaynard

تبریک به دوست توانمند، آقای عباس اقلامی

عباس اقلامی

روزی که نشستم پای حرف‌های تلخ دوستان دارای معلولیتم تا پژوهش مشکلات دانشجویان معلول در دانشگاه های ایران را تهیه کنم، روزی که با نوشتن هر جمله از دردهایشان حال بدی پیدا کردم؛ که می‌دانستم و دوباره می‌شنیدم دردشان معلولیت نبود، که جامعه‌ای بدون فهم نیازهای معلولیت بود، که دانشگاه‌هایی بدون حداقل امکانات لازم بود، که دانشگاه‌ها هیچ سهمی از پارکینگ مخصوص و درهای اتوماتیک و قابل عبور برای ویلچر، رمپ و لیفتر و راهنمای افراد نابینا نداشت؛ از صمیم  قلبم آرزو کردم که روزی اسم تک‌ تک شان را بشنوم که هرچند با هزار و یک سختی، سرانجام وارد دانشگاه شده‌اند؛ که هرچند بعد از بارها رد صلاحیت در رشتۀ دلخواهشان به دلیلِ جسمی متفاوت، سرانجام در دانشگاهی و رشته‌ای پذیرفته شده‌اند؛ که هرچند بعد از هزاران روز توقف مقابل پله‌ها و از دست دادن کلاس‌ها و تحمل ترحم و تحقیر دیگرانی که می‌گفتند “این دیگه واسه چی اومده دانشگاه؟! مگه دانشگاه به چه درد اینا میخوره؟”، سرانجام فارغ‌ التحصیل شده‌اند… 
 لابلای تلخی این روزها در شبکه‌های اجتماعی، خبری که دوست و همکار توانمندم، آقای عباس اقلامی منتشر کرد در مورد فارغ التحصیلی‌اش از کارشناسی ارشد علوم ارتباطات و شروع دورۀ دکترا، از معدود خبرهای خوبی بود که شنیدم… نتوانستم جلوی خوشحالی‌ام را بگیرم و برایتان، یا برایش ننویسم… عباس پیشتر برایم نوشته بود که روی “ارتباطات و نمایش از منظر مطالعات انتقادى در ارتباطات و نظریه‌هاى موجود در این زمینه از جمله نظریات تئودور آدورنو دربارۀ هنر” و “نمایش به عنوان رسانه” متمرکز است. جالب این که متوجه شدم استاد راهنمای عباس، یکی از همکلاسی‌های دورۀ دکترایم در تهران، خانم دکتر مهناز رونقی بوده است… چقدر دنیا کوچک است… آن روزها من از معلولیت می‌گفتم، همکلاسی‌هایم گاهی می‌شنیدند یا می‌خواندند مرا… و چه دلنشین که حالا امروز همان همکلاسی‌ها به عنوان استاد دانشگاه، با دانشجویان دارای معلولیت شان با غرور و افتخار عکس می‌گیرند، چرا که می‌دانند و دیده‌اند دانشجو بودن در دانشگاه‌های بدون امکانات برای انواع معلولیت‌ها یعنی چه… 
 به دوست عزیز و توانمندم، آقای عباس اقلامی صمیمانه تبریک می‌گویم که قرار است بعد از این فارغ‌الحصیلی، دورۀ دکترا را در رشتۀ فرهنگ و ارتباطات آغاز کند؛ به همکلاسی سابق، مهناز عزیز درود می‌فرستم و امیدوارم هر روز خبرهای خوبی از جامعۀ افراد دارای معلولیت بشنویم؛ که تک تک شان عضوی از همین جامعه‌اند و کمترین حق‌شان، برخورداری از حقوق شهروندی‌شان است…
شرح عکس:
از راست: خانم دکتر دهقان شاد (استاد مشاور)، آقای عباس اقلامی، خانم دکتر مهناز رونقی (استاد راهنما)، آقای دکتر گرانمایه (داور دفاع).
لینک پژوهشم در مورد مشکلات دانشجویان دارای معلولیت در دانشگاه‌ها را که پژوهشکدۀ مطالعات فرهنگی و اجتماعی منتشر کرده، اینجاست
#دانشجویان‌دارای‌معلولیت #مشکلات‌دانشجویان‌معلول #عباس‌اقلامی
@@neginpaper

برای بانوان بسکتبال با ویلچر

مهری باقرپور

خانم مهری باقرپور به همراه فرزندش در حین مسابقه

برای دخترای بسکتبال با ویلچر که بین‌شون نیستم این روزا، تا برم به سالن بازیها، بشینم پای بازیاشون، اسم تک تک شون رو یاد بگیرم و براشون گزارش بنویسم و چاپ بکنم. برای دخترای بکستبال با ویلچر که میدونم سهمی خیلی ناچیز دارن از رسانه‌ها، که بازی‌هاشون پخش نمیشه از تلویزیون، که جای خیلی کمی دارن توی نشریات، که کسی اسم و عکس‌شونو نمی‌شناسه و روی در و دیوار نمیزنه. برای دخترای بسکتبال با ویلچر که می‌دونم دلشون پر از درد و شکایته اما تصمیم گرفتن به جای خونه نشستن، بیرون بیان، نگاههای پر از تردید و ترحم دیگرانو رو بخرن، بزنن به دل ناباوری‌ها، طعنه‌ها، تمسخرها، و کاری بکنن. برای دخترای بسکتبال با ویلچر که به اندازۀ همۀ دقیقه‌های تمرین و پشتکارشون، بهشون گزارش و تحلیل و تفسیر بدهکارم، که شاید هیچ وقت نتونم بدهیمو تو عالم رسانه بهشون پس بدم… برای دخترای بسکتبال با ویلچر: دوستتون دارم و آرزو دارم روزی شما رو تو پارالمپیک و روی سکوهای افتخار ببینم؛ روزی که بتونید به همۀ حق و حقوقتون برسید… و یقین دارم این روزا دور نیست…

عکاس: مینا آروانه
#بسکتبال‌باویلچربانوان #معلولیت
@neginpaper