سالهای زیادی که در روزنامهی اطلاعات، بطور داوطلبانه و بنا به میل شخصیام در حوزهی معلولیت کار میکردم، شاهد اتفاقهای جالب و دوستیهای ارزشمندی بودم. آشنایی با خیلی از کسانی که حالا از دوستان عزیز من هستند، حاصل کار حرفه ایام در حوزهی معلولیت بود.
آن روزها که هنوز محتوای مطالب منتشرشده در اینترنت، جایی در رسانهها نداشت، سعی میکردم مطالب مربوط به معلولیت را از سایتها یا وبلاگهای افراد معلول یا نزدیکان آنها پیدا و در روزنامهمان منتشر کنم. حرفزدن دربارهی معلولیت از زبان خود افراد دارای معلولیت یا خانوادههای آنها، یکی از نتیجههای خوبی بود که در سالهای رشد اینترنت در ایران گرفتم و حالا خوشحالم که میبینم در کشورهای پیشرفته، ژورنالیستها سعی میکنند حرف های افراد معلول را از همین راه منعکس کنند. هدف من در صفحه معلولین روزنامه اطلاعات این بود که این صفحه فقط برای افراد دارای معلولیت نباشد، بلکه همه آن را بخوانند- قرار بود کمک کنیم تا جامعه و مسئولان صدای آنها را بشنوند و متوجه نیازهای آنها شوند.
فکر میکنم یکی از کارهای خوبی که کردم، معرفی “مادر یک روشندل” به جامعه بود. وقتی وبلاگ او را پیدا کردم، برق از سرم جهید! باور نمیکردم که خانمی با اینهمه ظرفیت و انرژی وجود داشته باشد! مادر یک کودک نابینابودن کافی بود تا او را تماموقت در خدمت امور اولیهی زندگی قرار دهد اما این مادر استثنایی تصمیم گرفته بود دربارهی تجربههای خودش بهعنوان مادریک کودک نابینا بنویسد و آن را در اختیار همه بگذارد. خیلی زود دست بهکار شدم و او را به دفتر روزنامه دعوت کردم. پذیرفت بیاید مشروط بر اینکه اسم واقعیاش محفوظ بماند.
طرح لوگوی وبلاگ مادرسپید
آن مصاحبه سرآغاز دوستی خوبی میان من و مادر روشندل شد. به او پیشنهاد کردم تجربههایش را درمورد کودکان نابینا به زبانی ساده و قابل فهم بنویسد تا در صفحهی معلولین روزنامه اطلاعات چاپ کنیم. چون بیشتر خوانندگان ما افرادی در شهرستانها و روستاهای دوردست ایران بودند، میدانستم حتما نوشتههای او به درد خیلی از آن افراد میخورد؛ مخصوصا برای کسانیکه فرد نابینایی در خانه دارند و از سادهترین امکانات اولیه هم بی بهره اند. نوشتههای مادر یک روشندل که بعدها نام خود را به “مادرسپید” تغییرداد، بازخورد خیلی خوبی در میان خوانندگان روزنامه داشت؛ همانطور که پیشبینی میکردم، بیشترشان از شهرستانها بودند که تماس میگرفتند، یا تشکر میکردند یا سوالاتی داشتند.
این خاطره را از آنجا نقل کردم که دیدم دوست عزیزم مادرسپید، مطلبی دربارهی اولین نوشتههایش و اولین مصاحبهاش با روزنامهها (روزنامه اطلاعات) منتشر کرده که مرا به خاطرات آن روزها و سالهایم برد. همانطور که یکبار دیگر هم نوشتم، او که مادر حسن است، بدون پشتیبانی هیچ انجمن و گروهی، پنج یا شش سال متوالی (اگر اشتباه نکنم) کودکان نابینا و خانوادههای آنها را به سفر مشهد و دیگر سفرها و تورهای تفریحی برده و البته، برنامه های آموزشی زیادی را هم برای کودکان نابینا اجرا کرده است. آخرین این برنامهها را می توانید در اینجا بخوانید و عکس هایش را در اینجا ببینید.
امیدوارم روزی بتوانم همه ی خاطراتم را از صفحه ی معلولین روزنامه اطلاعات بنویسم و منتشر کنم؛ البته اگر به درد کسی بخورد.
چه حس خوبی! می تونم درک کنم که چه حس خوبی داری از اینکه هر بار خبری مبنی بر به ثمر نشستن تلاشهای صادقانه ات برای بهبود زندگی افراد دارای معلولیت می شنوی… تلاش مادر سپید هم از رنگ همان تلاشهای صادقانه است ، نه تنها برای فرزندش بلکه برای تمام بچه هایی که شرایط حسن را دارند …
با احترام به حس ناب و خالص خودت و مادر سپید خستگی ناپذیر و مهربان!
به نام خدا
سلام
خانم حسینی نمی دونم بازم میشه روزهایی بیاد که باز صفحه با معلولین با همون سبک و سیاق چاپ بشه و بازم مثل همون جمعه به یاد ماندنی با چند تا از دوستان بیاییم روزنامه اطلاعات.
نمی دونم بازم امکان داره که دوباره کسانی مثل شما و دکتر کمالی عزیز – که ماههاست دیگر چیزی نمی نویسند و بد نیست بدانند که هفته ای 8 روز به وبلاگشان سر می زنم _ مثل آقای عبداللهی مثل بقیه دوستان را دوباره با همون شور و نشاط ببینم .
باور کنید خبلی دلم می خواد بروم روزنامه فروشی به امید صفحه با معلولین بازم روزنامه اطلاعات را بخرم اما دریغ …
به مادر سپید هم خسته نباشید میگم و امیدوارم با تلاش ایشان و خانواده مهربانشان روزی حسن به آرزوهایش برسد.
آقای دشتی عزیز، ممنون که خواننده ی همیشگی من هستید… اما… این وسط یکی نیست از شما بپرسه خود شما چرا نمی نویسید؟ 🙂
طاهای عزیزم، ممنون که همیشه میایی و ردی از خودت بجا می گذاری :*
سلام تنها نگین ه درخشنده ی دلم .. چرا در شرمنده کردن من سرعت گرفتی بانو …
آقای دشتی حرف دل ما را هم گفت .. باورت میشود آیا ، هنوز هم دوشنبه ها در صفحه اول روزنامه اطلاعات به دنبال اسمت میدوانم و میدوانم چشم را تا شاید این بار مقاله ایی درد نامه ایی دادنامه ایی از معلولین به قلم ت ببینم ؟
دردها روز به روز افزوده ترند .. نوشتن اگر دردی را مرهم گذارد بر نویسنده زحمتی نیست ولی گویا نوشتن مرهمی نبوده که جراحت مضاعف گذارده بر دل دردمند ..
درباره سانتا چیزی نمیدونستم ..
خیلی کار خوبیه که فضای جدیدی که در آن هستی رو برای مان بنویسی .. هر مطلبی و هر نوشته ایی قابل اعتماد نیست اما شما امانت داری قلمت را ثابت کردی ..
با آرزوی روزی که همه فرزندان ایران با امنیت کامل در کشورشان به انتظار عمو نوروز شب های طولانی زمستان را سپری کنند ..
ممنون مادر سپید عزیزم. یقینا درمورد سانتا می دونی؛ ما از بچگی اونو به اسم “بابانوئل” شناختیم…
سلام سرکار خانم دکتر حسینی این یادداشت شما مرا به یاد بیست ودو سال کار بی وقفه گزارش نویسی در روزنامه انداخت و چه فکر خوبی که همه کسانی که همچون ما- البته شما که خیلی جوان تر از من هستید-بهتر است که برای نسل جوان روزنامه نگار دراین کشور علاوه بر اینکه کتابها وجزوه های اموزشی می نویسند همچون نویسنده روس ماکسیم گورکی که تجارب بی وقفه خویش را در جامعه تحت عنوان دانشکده های من انتشار داد از تجارب فراوان خود در روزنامه نگاری -به ویژه گزارش نویسی – که هم اکنون در مطبوعات کشور واقعا مقوله ای فراموش شده است بنوبسند. من که لحظه به لحظه ان 22 سال را یادم هست و اگر بنویسم که واقعا چند جلد رمان مستند! می شود. حتما خاطرات خود را در موردی که نوشته ایدبنویسید . پیروز باشید.
خانم دکتر بدیعی عزیز، ممنون از تشویق های همیشگی شما. سعی می کنم خاطراتم را حداقل در حوزه ی معلولیت که سال های سال، مشغله ی کاری و البته علاقه ی شخصی ام بوده، حتما بنویسم. شاد و سلامت باشید
خانم اولدور، کتاب خاطرات خانم فاطمه بزرگ نیا به زودی از طرف انجمن باور منتشر می شود. بجز این کتاب که خودش نوشته، منبع مکتوب دیگری در مورد او موجود نیست. البته مادر بزرگوار خانم بزرگ نیا، خانواده و دوستان ایشان تنها منابع موجود برای تحقیق درمورد زندگی ایشان هستند. موفق باشید
چرا متون جدیدت لوود نشد ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!
خوبی عزیزم ؟
مامان خاتون منتظره ..
:*
مادر سپید عزیزم؛ بعد از اشکالی که از طرف شرکت طرف قرارداد سایت پیش اومد و صفحه ام اصلا بالا نمیومد، و بعد از رفع اشکال، دیدم چند تا مطلبم گم شده. فکر کنم خوردنش!! 🙁