این مطلب من در شماره بهمن ۱۳۹۲ ماهنامه “مدیریت ارتباطات” در تهران منتشر شده است. استفاده از این مطلب فقط با ذکر منبع (نام نویسنده و نام ماهنامه) مجاز است.
***
فرشته در تاریکی؛ بازخوانی یک جنایت از محتوای پیامهای فیسبوکی
نگین حسینی
روزنامه نگار، پژوهشگر رسانه و ارتباطات
neginh@gmail.com
گورستانی خلوت، نشسته در برف، دختری خوابیده در غربت تابوت. این تصویر از جلوی چشم هایم دور نمیشود. اگر وطن تنها محصور در مرزهای جغرافیایی نباشد، در قلب کسانی است که دوستشتان داری و دوستت دارند. من، درآمیخته با دلتنگیِ سالها، سردی بدنش را در تابوت حس می کنم؛ نه از مرگ، که از جان دادنی آرام و تلخ در سردیِ جایی که قرار بود خانه باشد، نه قتلگاه.
ساناز نظامی دختر ۲۷ ساله ایرانی، در سال ۲۰۱۱ (۱۳۹۰) با نیما نصیری، پسری از خانوادهای ایرانی، ساکن ایالت کالیفرنیای امریکا آشنا شد. این آشنایی در کمتر از دو سال، به ازدواج آنها در کشور ترکیه (شهریور ۱۳۹۲) و سفر ساناز به امریکا برای ادامه تحصیل در دانشگاهی در ایالت میشیگان (پاییز ۱۳۹۲) منجر شد اما سفر ساناز، از تهران تا میشیگان و از دورۀ مجردی تا متاهلی، چند هفته بیشتر نپایید. ساناز روز ۱۷ آذر ۱۳۹۲ در اثر ضرب و جرح از سوی همسرش نیما، به مرگ مغزی دچار شد و چهار روز بعد در بیمارستانی در میشیگان از دنیا رفت. اعضای خانواده ساناز در تهران با محبت و همدلی کارکنان بیمارستان توانستند آخرین روزهای زندگی در اغمای ساناز را از طریق وبکم ببینند و با عزیزشان خداحافظی کنند.
اسم ساناز نظامی را حدود یک ماه است که شنیدهام اما آنچه بر سرش آمد، از جلو چشمانم دور نمیشود. ساناز، چه با ویزای دانشجویی و چه با ویزای ازدواج، به امریکا آمده بود که درس بخواند، که عشق بورزد. نیامده بود که خشونت ببیند. نیامده بود که کتک بخورد و بمیرد. چه شد که ساناز، پسری ایرانی و زادۀ امریکا را در فیسبوک پیدا کرد؟ کسی شاید نداند این آشنایی دقیقا چگونه ایجاد شد اما اولین کامنتهای ساناز برای نیما، در تاریخ ۲۲ دسامبر ۲۰۱۱، یعنی حدودا دو سال پیش، نشان میدهد که او شاید جذب رپ خوانی و رپ نویسی نیما نشده بود، بلکه از توجه نیما به خدا و موضوعات الهی در شعرهایش خوشش آمده و روی یکی از پستهای نیما، به انگلیسی روان نوشته بود: “رپ سبک مورد علاقه من نیست اما مطمئنم که میتواند آرام بخش باشد و چیزی را که در قلبت هست، منتقل کند. چیزی را که به راستی در شخصیت تو دوست دارم و تحسین میکنم و باعث تفاوت تو میشود، دیدگاه الهی یا خدایی متفاوت و به خصوص علاقۀ تو به این موضوعات است. مطمئنم که روزی میتوانی صدایی متفاوت از معتقدان باشی و آهنگهایی در زمینه قلمرو خداوندی یا زمینهای که برایت بیشترین اهمیت را دارد، به رپ یا دیگر انواع موسیقی تولید کنی”.
ساناز در ادامۀ همان کامنت از نیما میپرسد که آیا او میتواند فارسی حرف بزند؟ اما در ادامه، دیگر کامنتی تبادل نمیشود و نیما در پستی دیگر به این سوال جواب میدهد.
چهار روز بعد، یعنی در تاریخ ۲۶ دسامبر ۲۰۱۱، ساناز در زیر یکی دیگر از پستهایِ رپِ نیما نوشته است: «عالی! تو خون ایرانی در رگهایت داری، این را ثابت کردی. شعرت را دوست داشتم: “ما عشق و نور هستیم؛ مادام که آنها را جلو چشمانمان داریم، خوب خواهیم بود، و شیطان همیشه در سرزمین نور شکست خواهد خورد؛ پس افکارت را خوب نگه دار”» ساناز نمیتواند شادیاش را پنهان کند از اینکه نیما “خون ایرانی در رگهایش” دارد و نیما در جواب ساناز به انگلیسی مینویسد: “من تقریبا در ایران به دنیا آمدم، یک ماه پیش از به دنیا آمدنم، مرا به کالیفرنیا آوردند. من فارسی صحبت میکنم و در فرهنگ امریکایی-ایرانی بزرگ شدم. این نمونۀ امریکایی فرهنگ در ایران است. ورژن غربی. اما هنوز باید فرهنگ واقعی ایرانی را تجربه کنم. بازهم از حرفهای خوبت ممنون”.
به نظر میرسد که ساناز یکی از معدود افرادی است که روی شعرهای رپِ نیما کامنت میگذاشته است. من در صفحه فیسبوک نیما و ساناز نیستم و این شواهد را صرفا از روی یادداشتهای صفحه نیما که به روی عموم باز است و به زبان انگلیسی است، بازیابی و ترجمه کردهام. حتی نمیدانم تعداد دوستان نیما در صفحه فیسبوکش دقیقا چند نفر است اما روی نوشته هایش که قابل مشاهده برای عموم است، تنها در چند مورد، یکی دو نفر دیگر به جز ساناز کامنت گذاشتهاند.
ساناز در نظراتش از نیما تعریف میکند. نقاط قوت شعرها و شخصیت او را برایش بازگویی و به نوعی تشویقش میکند. به او قوت قلب میبخشد و بر امید و عشق و معجزه تاکید میکند. ساناز همانطور که خودش نوشته، معتقد بوده که رگهای الهی یا خدایی در نیما هست که در اشعارش منعکس میشود. ساناز که گویی روحیهای مذهبی دارد، روی بُعد عرفانی یا خدایی نیما بیش از اندازه تکیه کرده و انگار نه تنها به آن دلبسته است، بلکه بدان اعتماد کرده است. شاید به همین دلیل است که ساناز باور نمیکند کسی که در شعرهایش مرتبا از خدا و شیطان، و از نور و تاریکی حرف میزند، میتواند شیطان یا تاریکی را تا به حدی در درونش داشته باشد که روزی دست به قتل هم بزند.
نیما در صفحۀ فیسبوکش، روز ۲۰ دسامبر ۲۰۱۱ را به عنوان “اولین بار که ساناز نظامی را دید” برجسته کرده است. آیا این دیدار از طریق وبکم بوده است؟ به نظر میرسد تقریبا یک سال بعد، در ۵ ژانویه ۲۰۱۲ رابطۀ عاطفی میان ساناز و نیما کامل شده و شکل گرفته است. نیما برای ساناز شعری به نام “فرشته در نور” نوشته که اگر در آن بستر زمانی خوانده شود، سرشار از ایمان و عشق است اما حالا وقتی تصور می کنی که یک قاتل چنین خطوطی را سرهم کرده، احساس ناامنی از کلماتش بیرون میزند؛ گویی درون شاعر، شیطانی خفته است که باید به مدد کلماتی همچون نور و پاکی و خداوند، مُدام بر سرش کوبید تا گیج و خفته باقی بماند:
“معمای حقیقت، هنوز نمیدانی چه هستم، چه شدهام، و هنوز نمیدانم از کجا آمدهای. اما وقتی موهبتی را میبینم، میشناسم… من هنوز مثل تو زندهام، خودم را از طوفان دور نگه داشتم، فقط به خاطر عشق. آن را در تو میبینم، همۀ آنچه که حقیقی و پاک است، با دعاهای تو دیگر شیطان در خودآگاه من اغوایم نمیکند، و وقتی که فکر میکنم که آیندۀ بشریت در خطر است، خداوند روی شانههایم میزند و میگوید درست میشود. میگوید که زندگی کنم و عشق بورزم”.
توجه کنید: “خودم را از طوفان دور نگه داشتهام، فقط به خاطر عشق … با دعاهای تو دیگر شیطان در خودآگاه من اغوایم نمیکند” آیا نیما پرده از واقعیتی محض در درون خودش برنداشته است؟
ساناز نظامی در نیمه شب ۵ ژانویه ۲۰۱۲، در جواب به این شعر عاشقانۀ نیما مینویسد: “نیمای عزیزم، واقعا عالیه که این شعرهای زیبا را برای من نوشتی؛ پر از احساس، پر از امید و عشق، خیلی جالب است، ممنون. واقعا درست است که باید زندگی کرد، عشق ورزید و بخشید از عالم بالا. درست میگویی. خداوند به ما این را یاد داد و به دعاهای ما جواب خواهد داد. او همیشه در کنار ماست، دوباره ممنونم نیما!”
در جواب ساناز به شعر پرتلاطم نیما، هیچ ردی از نگرانی نیست. هیچ ردی از توجه به اعترافات قابل تامل نیما در مورد خودِ گرفتارش میان شیطان و خدا نیست. گویی ساناز در مثبت اندیشی خود سخت فرو رفته و منفی ترین اقرارها را نیز از دریچهای مثبت برداشت میکند. صفحه فیسبوک ساناز تا جایی که برای عموم قابل دسترسی است، پر است از عکسها و گفتهها و نوشتههایی در مورد مثبت اندیشیدن. ساناز به راستی در عمل، زندگی را از همین دریچه میبیند و تفسیر میکند. حتی در مواجهه با اقرارهای منفی نیما نیز ترجیح میدهد که مثبت و امیدوار برخورد کند. گویی هنوز باورِ واقعیتِ این اقرارها برای ساناز سخت است و شاید فقط گمان میکند که نیما تنها شعری عاشقانه سروده است یا نهایت اینکه همچون هر انسانی، گرفتار وسوسههای بد و خوب، جدال نیکی و شر در درونش است؛ شاعر تنها و غمگینی که به کسی نیاز دارد تا باور و همراهی اش کند.
نیما نصیری، ساعت ۴:۲۵ صبح روز ۶ ژانویه ۲۰۱۲، در پاسخ به ساناز مینویسد: “ممنونم عشق من به خاطر آنکه به من الهام می بخشی!”
ساناز به معجزه و به خصوص معجزۀ عشق باور داشته است و شاید بر همین اساس، تصور میکرده که در زندگیاش با نیما و احتمالا مزاج دوگانۀ او و حرکت آونگیاش میان خدا و شیطان، سرانجام معجزهای میشود و ماجرای عشق آنها نیز همچون پایان دلانگیزِ درامهای سینمایی، به خیر و خوشی ختم خواهد شد. گویی ساناز بیشتر با باورهایش زندگی میکند تا واقعیتهایی که از نیما دیده است. برای ساناز اهمیتی ندارد که نیما چه رفتاری از خود نشان میدهد؛ ساناز بر این باور است که معجزۀ عشق و ایمان، نیما را خوب خواهد کرد به شرط آنکه هر دو معتقد و امیدوار باشند.
در گزارشها و عکسهایی که خانم سحر بیاتی، خبرنگار ایرانی، در مورد این پرونده نوشته*، جزییات بیشتری از رابطه میان ساناز و نیما، مخالفت خانوادۀ ساناز با این وصلت و موفقیتهای تحصیلی ساناز بدون نیما منتشر شده است. با خواندن این اطلاعات، این سوال همچنان باقی میماند که با وجود آنکه از ظاهر و اخلاقیات ساناز و نیما مشخص بود که هیچ تناسبی با هم ندارند، چه از نظر جسمی، چه از نظر رفتاری و احتمالا روحی، چرا ساناز این فرد را انتخاب کرد؟ نیما نه از ظاهر جذابی برخوردار بوده و نه شغل و تحصیلات درست و حسابی داشته، و ساناز میتوانسته به واسطۀ هوش بالا و موفقیتهای تحصیلی خودش، بدون ازدواج هم عازم یک کشور خارجی از جمله کانادا یا امریکا شود، با اینهمه چرا عاشق نیما شده است؟
به نظر میرسد که در چارچوب ازدواجهای مرسوم، معیارهایی همچون: جذابیت ظاهری، تحصیلات بالا، شغل آنچنانی و پردرآمد، یا حتی خانوادۀ متمول، معیارهایی قابل فهم و ملموس برای افراد جامعه باشند. نیما نصیری هیچ یک از اینها را دارا نبود اما مورد انتخاب و عشق ساناز قرار گرفته بود. چرا؟ نخستین دلیل که به ذهن هرکسی خطور کرده است، اینکه ساناز میخواست به امریکا بیاید و از سادهترین راه ممکن، شهروند امریکا شود. خانوادۀ نظامی این احتمال را قویا رد کردهاند. به گفتۀ خانوادۀ ساناز، او از چند دانشگاه معتبر، از جمله میشیگان امریکا و اتاوا کانادا پذیرش داشته و میتوانسته به راحتی یکی از این دو کشور را انتخاب کند. آنها تاکید کردهاند که ساناز به نیما دل بسته بود و به همین دلیل، بر ازدواج با او اصرار میکرد.
اگر این ادعای خانوادۀ نظامی درست باشد، به نظر باید ساناز و انتخاب او را از دریچهای متفاوت با معیارهای ملموس بررسی کرد. ساناز دختری معنوی بوده و میتوان این احتمال را داد که درونیات همسر آیندهاش برایش اهمیت بیشتری نسبت به ظواهر داشته است. رابطۀ او با نیما نصیری بر مبنای همین درونیات و کنکاشهای معنوی در شخصیت نیما نصیری و اشعار رپِ او شکل گرفت و قوام پیدا کرد. ساناز در بیشتر نظراتش زیر شعرهای نیما، نگاه عرفانی و عاشقانهاش به زندگی را به نمایش گذاشته است. از طرف دیگر، ساناز هوش زیادی در زمینۀ یادگیری زبانهای خارجی داشته و به چند زبان از جمله انگلیسی کاملا مسلط بوده است. بعید نیست که معیار ساناز در غیاب معیارهایی همچون ثروت و جذابیت ظاهری و شغل و تحصیلات، صحبت کردن به یک زبان خارجی بوده باشد. بعید نیست که ساناز از اینکه زبان مادری همسر آیندهاش انگلیسی است، از مصاحبت یا همکلامیِ دائمی با چنین فردی، احساس خوبی پیدا میکرده است. درک این انگیزه برای کسانی که معیارهای ملموستر مادی دارند، احتمالا سخت و حتی غیرقابل باور به نظر میرسد اما باید قبول کرد که همۀ انسانها دیدگاه یکسانی ندارند و گاه پیش میآید کسانی بسا دورتر از معیارهای رایج، ارزشهای دیگری را در فرد مورد نظر جست و جو میکنند. با اینهمه، تجربۀ ساناز نشان میدهد که حتی معیارهای غیرمادی نیز اگر بستر صحیح و منطقی نداشته باشند میتوانند به اندازۀ معیارهای صد در صد مادی، مخرب و حتی کشنده عمل کنند.
زندگی ساناز در میشیگان امریکا پایان نیافت؛ بلکه به نوعی دیگر آغاز شد. خانوادۀ نظامی که روزهای پایانی ساناز در بیمارستان را از روی نمایشگر کامپیوتر شاهد بودند، در تصمیمی انساندوستانه موافقت کردند که اعضای بدن ساناز به بیماران نیازمند اهدا شود. ساناز با معنویت و عشق زندگی کرد، با ایمان به عشق و معجزه تصمیم گرفت و سرانجام با ایمان و عشق، در وجود چند انسان دیگر تکثیر شد.
اما ای کاش ساناز روی شعری که نیما دراوایل ارتباطشان روی صفحه فیسبوکش گذاشت، تاملی کرده بود…
“صورتهای خندان که تظاهر میکنند دوست تو هستند/ صورتهای خندان که ردی از شیطان کمین کرده درونشان نمیدهند/ صورتهای خندان گاهی به تو حقیقت را نمیگویند؛ دروغ میگویند/ مراقب باش، مراقب دست دادن با آنها باش/ که ماری را پنهان کردهاند/ میگویم مراقب باش!”
* برای خواندن جزییات بیشتر در مورد این پرونده به نشانی های زیر مراجعه کنید:
http://iranwire.com/fa/projects/4273
http://iranwire.com/fa/projects/4368