بایگانی دسته: متفرقه
نامه شقایق دهقان؛ نکته های قابل تامل!
“آدمهای واقعی اونهایی نیستن که پشت دیده نشدنشون در دنیای مجازی سنگر میگیرن، شجاع میشن و شعار میدن، آدمهای واقعی آدمهایی هستن که سعی میکنن برای آدمهای دیگه کاری که از دستشون برمیآد رو انجام بدن حتی اگه اون کار ساختن یک لحظه کوچیک خوب و شاد برای مردم باشه”
این بخشی از جواب خانم شقایق دهقان (هنرمند بازیگر) به همسرش مهراب قاسم خانی است. در این نامه، نکته های قابل تاملی هست؛ از جمله اینکه چطور یک عده آدم ترسو و قابل ترحم، شجاعت نداشته شان رادر فضای مجازی پیدا میکنند تا عقده ها و مشکلات روحی و روانی شان را روی سر افرادی که اسم و هویت مشخص دارند، خالی کنند.
متن نامه:
«مهراب عزیز
مهراب عزیزم
تو سالهاست که مشغول نوشتن پربینندهترین سریال های طنز این تلویزیون هستی، خدا و پدر و مادرت از تو راضی باشن که چنین فرزندی رو تحویل اجتماع دادن که میتونه به مردمش خدمت کنه، دل مردم رو شاد کنه و برای مردم لحظههای شاد و به یاد موندنی به جا بذاره و عجیب این که بعضی از این مردم هنوز متوجه لحن طنز تو در نوشتن نمیشن و هنوز خیلی ها با خوندن تیتر نوشته تو که “تهرانیها بیغیرت هستند” دچار سوءتفاهم میشن و اصلاً به خودشون فرصت این رو نمیدن که یک بار متن رو بخونن، فکر کنن و بعد قضاوت کنن؛ زود قضاوت کردنها چه صدمههایی که به فرهنگ ما نزده، زود جبهه گرفتنها چه آشفتگیها که در بین مردم ما به وجود نیاورده و چه دلهایی که نشکسته و چه زحمتهایی که به پوچ تبدیل نکرده.
مهراب عزیزم
آدمهای واقعی اونهایی نیستن که پشت دیده نشدنشون در دنیای مجازی سنگر میگیرن، شجاع میشن و شعار میدن، آدمهای واقعی آدمهایی هستن که سعی میکنن برای آدمهای دیگه کاری که از دستشون برمیآد رو انجام بدن حتی اگه اون کار ساختن یک لحظه کوچیک خوب و شاد برای مردم باشه. همیشه بهت افتخار میکنم.
همسرت شقایق دهقان»
خوش آمدی به گنداب دنیا…
برای کودک چینی که مادرش او را در چاه توالت انداخت اما بچه به کمک همسایه ها، جان سالم به در بُرد
***
تویی یه پاکی تو چاه فاضلاب
که چشم باز کردی به روی گندابِ دنیا
داخل کشیدی گُهِ زندگی رو با شُشای تازه و نازکت
طاقت آوردی این فلاکت رو چقدر بعد از طلوعت؟
چقدر دو دو زدن چشات پی دیدن اولین لبخند؟
چقدر تشنۀ مکیدن بودن لبات از سینه ای که سنگ بود؟
چقدر منتظر بودن گوشات واسه شنیدن اسمت؟
ببخش که ندیدی چیزی جز دیو سیاهِ چاه
ببخش که مکیدی شیرۀ تلخِ دور انداخته شدن
ببخش که نشنیدی جز جریان گنداب
آیا می بخشه خودشو دنیا واسه چشات
که از امید و زندگی پُر بود
حتی توی فاضلاب
تویی یه پاکی تو گنداب
منم یه مونده تا ابد
تو چاهِ شرم و درد
از اینکه آدمم…
نگین حسینی / ۲۹ مه ۲۰۱۳
خبر کامل در اینجا
بهاران خجسته باد!
به دلیل مشکلی که در سایتم پیش آمده بود، تبریک بهاری به تاخیر افتاد.
برای همگی سالی بهتر آرزو دارم.
نشانی منبع عکس در اینجا
سر و سامان دادن به لینک ها
چند باری که سایتم مشکل پیدا کرد و با کمک دوستان عزیزم برطرف شد، پیوندها یا لینک های کنار صفحه رو از دست دادم. حالا کم کم دارم لینک دوستان رو اضافه می کنم. اگه قبلا تبادل لینک کردیم و هنوز لینک وبلاگ یا سایت شما در اینجا نیست، ممنون میشم برام کامنت بگذارید تا اضافه کنم. دوستان جدید هم اگه مایل به دیدن لینک شون در اینجا هستند، خبرم کنند.
ضمنا لینک های قدیمی من بیشتر سه دسته بودند:
-
سایت ها و وبلاگ های ارتباطات؛
-
سایت ها و وبلاگ های معلولیت؛
-
و متفرقه.
توضیح ضروری اینکه ترتیب قرار گرفتن لینک ها دست من نیست. نمیدونم وردپرس بر اساس چه منطقی اونها رو ردیف میکنه؟
قصد دارم همین تقسیم بندی رو با کمک شما دوباره داشته باشم.
ممنون
شاید بتونید زندگی یک کودک را نجات بدید
اگر ایران بودم، برنامه ای می گذاشتم و از همه دوستانم می خواستم اگه تمایل دارند، در روز و ساعتی مشخص، به مرکزی که در پایان متن آمده، مراجعه کنیم؛ شاید می تونستیم جان حتی یک کودک را نجات بدیم. فقط با یک ثبت نام ساده و در مرحله بعد، اگر لازم شد، فقط با یکبار خون دادن.
***
در حال حاضر تنها راه درمان قطعی بیماران مبتلا به سرطان خون، تالاسمی وسایر بیماریهای خونی، پیوند سلولهای بنیادی خونساز به آنهاست. این کار از طریق فردی که از لحاظ ژنتیکی (نه گروه خون) با بیمار مشابه باشد صورت می پذیرد. ۳۰% افراد بیمار از خانواده و فامیل خود فرد مشابه را پیدا میکنند ولی ۷۰% دیگر، در خانواده و فامیل فردی با ژنتیک مشابه را پیدا نکرده و میبایست از افراد غیرخویشاوند، ژنتیک مشابه را پیدا کنند و درصورت پیدا نکردن گزینهای با چنین ویژگیهایی، جان خود را ازدست میدهند.
همچنین تعداد افرادی که از لحاظ ژنتیکی در جامعه انسانی باهم مشابه باشند بسیار پایین است (احتمال دارد شما فرد مشابه باشید) لذا این امر مستلزم اینست که همه دست به دست هم بدهیم وبرای یاری رساندن به این عزیزان با گذاشتن تنها نیم ساعت از وقتمان و انجام یک آزمایش ساده خون،عضوی از این بانک سلول بنیادی شویم.
در حال حاضر تعداد جمعیت ثبت نام شده در دو مرکز کمتر از ۵هزار نفراست که این رقم بسیار بسیار پایین است. لازم به ذکر است زمانی که جواب آزمایش ما با فرد بیماری مشابه باشد از سوی مرکز با ما تماس گرفته شده و اهدا در آن زمان صورت می گیرد و سلولهای بنیادی را ازخون ما می گیرند. شیوه اهدا، مشابه اهدای خون است.
درایران دو مرکز ازداوطلبین ثبت نام بعمل می آورند:
بانک اهدا سلولهای بنیادی واقع در بیمارستان شریعتی تهران شنبه تا چهارشنبه(ازساعت۸تا۱) پنجشنبه ها(ازساعت۸تا۱۲)
سایت برای ثبت نام اینترنتی: www.iscdp.org شماره تماس:۰۲۱۸۴۹۰۲۶۶۹
مرکز سپاس واقع در سازمان انتقال خون مرکزی (جنب برج میلاد): شنبه تا چهارشنبه
سایت جهت ثبت نام اینترنتی: iscdr.ibto.ir شماره تماس:۰۲۱۸۸۰۶۷۳۳۸
با پرینت ساده از این پوستر ونصب آن (باهماهنگی) در اماکن عمومی محل زندگی وکار خود مثل نانوایی، مسجد، هیات مذهبی، دانشگاه و…مخصوصا درتهران به نجات جان این بیماران که اکثرا کودکند بشتابیم.
درحال حاضر انجام آزمایشHLA وثبت نام درایران فقط در دومرکز بانک اهدا بیمارستان شریعتی ومرکز سپاس وابسته به سازمان انتقال خون درتهران صورت می پذیرد و درسایرشهرها هنوز فعال نشده اند.
برای نجات جان بیماران که عمدتا خردسالند، در صورت تمایل لطفا این پیام را برای دوستان خود ارسال کنید.
پاییز توبه شکن…
مدتی بود دستی به سر و روی روز+نامه نکشیده بودم. امشب تصمیم گرفتم با عکسهایی که خودم گرفتهام، حال و هوای خانه گرم و قشنگم را پاییزی کنم. من با نوشتن زاده شدهام؛ وگرچه در مقاطع مختلف از نوشتنهای عمومی پرهیز کردهام یا وقت نداشتهام، دلم همیشه با آن بوده است.
این پست شاید بهانهای باشد برای دوباره نوشتن، ولو اینکه چند خط بیشتر ننویسم. البته در این تصمیم، دوست و همکلاسی قدیمیام، نگار عزیز، بیتاثیر نبود که امشب با نوشتههای صمیمیاش در وبلاگش آشنا شدم. ممنون یار دبستانیام. ضمن اینکه دوستان عزیزی چون مهرزاد و میترا و آن نگار دیگری، همیشه تشویقم کردهاند که نوشتن در اینجا را از سر بگیرم که از آنها هم ممنونم.
در این شب پاییزی که طوفان سندی بدجور زوزه میکشد، برای دوستانم خانههایی گرم و امن آرزو دارم. امید که طوفانهای خوانده و ناخوانده، حتی اگر از کنار خانه شما میگذرند، نتوانند آتش عشق را درونتان خاموش کنند.
و این هم فال پاییزی شما که با روح این خانه و این نوشته، عجب جور درآمد!
به عزم توبه سحر گفتم استخاره کنم/ بهار توبهشکن میرسد چه چاره کنم
سخن درست بگویم نمیتوانم دید/ که می خورند حریفان و من نظاره کنم
….
به یاد یاران بی ادعا…
شنوندگان عزیز، توجه فرمایید شنوندگان عزیز توجه فرمایید!
خونین شهر، شهر خون، آزاد شد!
فایل صوتی آزادی خرمشهر
از جدایی تا وصل…
فکر نمیکنم بیشتر کسانی که برای نخستین بار جدایی نادر از سیمین را تماشا کردند، با تمام زیبایی و گیرایی فیلم، توانستند خیال اسکار را به ذهنشان راه دهند. نه از سر آنکه فیلم در قد و قواره اسکار نبود، بلکه از آن رو که آکادمی به هر کسی و به هر فیلمی روی خوش نشان نمیدهد. کمکم که خبر موفقیتهای جدایی در جشنوارههای مختلف رسید، بازهم آن منفیبافی همیشگی به سراغمان آمد که آیا واقعا جدایی نادر از سیمین، نخستین اسکار سینمای ایران را به همراه میآورد؟ هرچند جایزه گلدن گلوب امیدوارترمان کرد، باز فکر کردیم نکند داستان اسکار فرق کند؟ نکند این فرضیه که میگویند اغلب برندگان گلدن گلوب اسکار را نمیبرند، درست باشد؟ ما در عین اینکه لیاقت خودمان را باور داشتیم، برگزیده شدنمان در اسکار را با تردید نگاه میکردیم.
ذهنیت درست یا نادرستِ از قبل شکلگرفته به کنار، اینکه بدنه هالیوود را عموما افراد یهودی تشکیل میدهند و اینکه یکی از رقیبان فیلم ایرانی ما، فیلمی از اسراییل بود، دلیلی دیگر بر آن بود تا فکر کنیم اسکار را به فیلم ما نخواهند داد. وقتی ساندرا بولاک حاضر شد تا نتیجه فیلم برتر غیرانگلیسیزبان را اعلام کند، همه ما در آنی، نفس در سینهمان کم آمد تا لحظهای بعد، با غریو شادی از شنیدن نام “یک جدایی از ایران” تمام شادی و خشم فروخفتهمان را فریاد کنیم و اشک بریزیم…
مراسم اسکار هشتاد و چهارم در همان دقایق اولیه برای ایرانیها تمام شد؛ که ما گلمان را زودهنگام زدیم و نفسی راحت کشیدیم. پس از آن دیگر ادامه تماشای مراسم کار سختی بود. همه ما آدمیم و ظرفیت مشخصی برای تحمل هجوم شادی و غم داریم… وقتی مجسمه اسکار را در یک دست اصغر فرهادی و کاغذ سخنرانیاش را در دست دیگرش دیدیم؛ یک دست جام باده و یک دست زلف یار؛ رقصی چنین را میانه میدان آرزو کردیم؛ و عجب که دست فرهادی نمیلرزید! چقدر آرامش و صلح و دوستی، نه فقط در متن او، که در در حضور پرطمانینهاش جریان داشت. چقدر زیبا گفت که نام ایران تنها با جنگ و تهدید آمده و حال با فرهنگ و هنر متعالیاش، با مردمی که از جنگ بیزارند و صلح را دوست میدارند.
کمتر ایرانی است که این صحنه را دیده باشد و اشک نریخته باشد… ما برای افتخار وطنمان گریستیم، برای یک جدایی که به وصل شیرین تاریخ سینمای ایران با بزرگترین جایزه سینمای جهان انجامید، اشک ریختیم؛ و شاید هم کمی برای جدایی خودمان از آن خاک پاک.
این وصل شیرین مبارک باد!
این جدایی خوش عاقبت، و سرنوشتی که نخواست آنگونه تلخ باقی بماند، مبارک!
اما اگر تیمی اینقدر شهامت و توانایی دارد که در چنان شرایطی، بازی باخته را ببرد، گوارای وجودش! تبریک صمیمانه یک آبی را پذیرا باشید!
نگذارید که هیاهوی دیگران، صدای درونی شما را خاموش کند
استیو جابز در سال ۲۰۰۵ در مراسم فارغ التحصیلی دانشجویان دانشگاه استنفورد شرکت کرد و یک سخنرانی معروف در آنجا انجام داد. شاید بسیاری از شما قبلا این سخنرانی را دیده یا خوانده باشید اما حالا که او از دنیا رفته است، خواندن دوباره ی آن، نکات زیادی را به ما یادآوری میکند.
****
من امروز خیلی خوشحالم که در مراسم فارغالتحصیلی شما هستم که در یکی از بهترین دانشگاههای دنیا درس میخوانید. من هیچ وقت از دانشگاه فارغالتحصیل نشدهام. امروز میخواهم داستان زندگی ام را برایتان بگویم.خیلی طولانی نیست و سه تا داستان است.
اولین داستان مربوط به ارتباط اتفاقات به ظاهر بی ربط زندگی است:
من بعد از شش ماه از شروع دانشگاه در کالج رید، ترک تحصیل کردم ولی تا حدود یک سال و نیم بعد از ترک تحصیل به دانشگاه میآمدم و میرفتم و خب حالا میخواهم برای شما بگویم که من چرا ترک تحصیل کردم. زندگی و مبارزهی من قبل از تولدم شروع شد. مادر بیولوژیکی من یک دانشجوی مجرد بود که تصمیم گرفته بود مرا در لیست پرورشگاه قرار بدهد تا یک خانواده مرا به سرپرستی قبول کند. او شدیداً اعتقاد داشت که مرا یک خانواده با تحصیلات دانشگاهی باید به فرزندی قبول کند و همه چیز را برای این کار آماده کرده بود.
یک وکیل و زنش قبول کرده بودند که مرا بعد از تولدم ازمادرم تحویل بگیرند و همه چیز آماده بود تا اینکه بعد از تولد من این خانواده گفتند که پسر نمی خواهند و دوست دارند که دختر داشته باشند. این جوری شد که پدر و مادر فعلی من نصف شب یک تلفن دریافت کردند که آیا حاضرند مرا به فرزندی قبول کنند یا نه و آنان گفتند که حتماً. مادر بیولوژیکی من بعداً فهمید که مادر من هیچ وقت از دانشگاه فارغالتحصیل نشده و پدر من هیچ وقت دبیرستان را تمام نکرده است. مادر اصلی من حاضر نشد که مدارک مربوط به فرزند خواندگی مرا امضا کند تا اینکه آنها قول دادند که مرا وقتی که بزرگ شدم حتماً به دانشگاه بفرستند.
اینگونه شد که هفده سال بعد من وارد کالج شدم و به خاطر این که در آن موقع اطلاعاتم کم بود، دانشگاهی را انتخاب کردم که شهریهی آن تقریباً معادل دانشگاه استنفورد بود و پس انداز عمر پدر و مادرم را به سرعت برای شهریهی دانشگاه خرج میکردم بعد از شش ماه متوجه شدم که دانشگاه فایدهی چندانی برایم ندارد. هیچ ایدهای که میخواهم با زندگی چه کار کنم و دانشگاه چگونه میخواهد به من کمک کند نداشتم و به جای این که پس انداز عمر پدر و مادرم را خرج کنم ترک تحصیل کردم ولی ایمان داشتم که همه چیز درست میشود.
اولش کمی وحشت داشتم ولی الآن که نگاه میکنم میبینم که یکی از بهترین تصمیمهای زندگی من بوده است. لحظهای که من ترک تحصیل کردم به جای این که کلاسهایی را بروم که به آنها علاقهای نداشتم، شروع به کارهایی کردم که واقعاً دوستشان داشتم. زندگی در آن دوره خیلی برای من آسان نبود. من اتاقی نداشتم و کف اتاق یکی از دوستانم میخوابیدم.قوطیهای خالی پپسی را به خاطر پنج سنت پس میدادم که با آنها غذا بخرم.
بعضی وقتها هفت مایل پیاده روی میکردم تا یک وعده غذای مجانی توی کلیسا بخورم. غذاهایشان را دوست داشتم. من به خاطر حس کنجکاوی و ابهام درونیام در راهی افتادم که تبدیل به یک تجربهی گرانبها شد. کالج رید آن موقع یکی از بهترین تعلیمهای خطاطی را در کشور میداد. تمام پوسترهای دانشگاه با خط بسیار زیبا خطاطی میشد و چون از برنامهی عادی من ترک تحصیل کرده بودم، کلاسهای خطاطی را برداشتم.
سبک آنها خیلی جالب، زیبا، هنری و تاریخی بود و من خیلی از آن لذت میبردم. امیدی نداشتم که کلاسهای خطاطی، نقشی در زندگی حرفهای آیندهی من داشته باشد ولی ده سال بعد از آن کلاسها موقعی که ما داشتیم اولین کامپیوتر مکینتاش را طراحی میکردیم، تمام مهارتهای خطاطی من دوباره به ذهن من برگشت و من آنها را در طراحی گرافیکی مکینتاش استفاده کردم. مک اولین کامپیوتر با فونتهای کامپیوتری هنری و قشنگ بود.
اگر من آن کلاسهای خطاطی را آن موقع برنداشته بودم، مک هیچ وقت فونتهای هنری الآن را نداشت. هم چنین چون که ویندوز هم طراحی مک را کپی کرد، احتمالاً هیچ کامپیوتری این فونت را نداشت. خب میبینید آدم وقتی آینده را نگاه میکند، شاید تأثیر اتفاقات مشخص نباشد ولی وقتی گذشته را نگاه میکند، متوجه ارتباط این اتفاقها میشود
این یادتان نرود شما باید به یک چیز ایمان داشته باشید، به شجاعتتان، به سرنوشتتان، زندگی تان یا هر چیز دیگری. این چیزی است که هیچ وقت مرا نا امید نکرده است و خیلی تغییرات در زندگی من ایجاد کرده است.
داستان دوم من در مورد دوست داشتن و شکست است:
من خرسند شدم که چیزهایی را که دوستشان داشتم، خیلی زود پیدا کردم. من و همکارم«وز» شرکت اپل را درگاراژ خانهی پدر و مادرم وقتی که من فقط بیست سال داشتم شروع کردیم. ما خیلی سخت کار کردیم و در مدت ده سال اپل تبدیل شد به یک شرکت دو بیلیون دلاری که حدود چهارهزار نفر کارمند داشت.
ما جالب ترین مخلوق خودمان را به بازار عرضه کرده بودیم: مکینتاش. یک سال بعد از درآمدن مکینتاش، وقتی که من فقط سی ساله بودم، هیأت مدیرهی اپل مرا از شرکت اخراج کرد. چه جوری یک نفر میتواند از شرکتی که خودش تأسیس میکند، اخراج شود؟ خیلی ساده. شرکت رشد کرده بود و ما یک نفری را که فکر میکردیم توانایی خوبی برای ادارهی شرکت داشته باشد، استخدام کرده بودیم. بعد از استخدام او، همه چیز خیلی خوب پیش میرفت تا این که بعد از یکی دو سال، در مورد استراتژی آیندهی شرکت با او اختلاف پیدا کردم و هیأت مدیره از او حمایت کرد و من رسماً اخراج شدم.
احساس میکردم که کل دستاورد زندگی ام را از دست دادهام. حدود چند ماهی نمی دانستم که چه کار باید بکنم. من رسماً شکست خورده بودم و دیگر جایم در سیلیکان ولی نبود ولی احساسی در وجودم شروع به رشد کرد. احساسی که من خیلی دوستش داشتم و اتفاقات اپل خیلی تغییرش نداده بود: احساس شروع کردن از نو.
شاید من آن موقع متوجه نشدم اخراج از اپل، یکی از بهترین اتفاقات زندگی من بود.سنگینی موفقیت، با سبکی یک شروع تازه جایگزین شده بود و من کاملاً آزاد بودم. آن دوره از زندگی من پر از خلاقیت بود. در طول پنج سال بعد یک شرکت به اسم نِکست تأسیس کردم و یک شرکت دیگر به اسم “پیکسار” و با یک زن خارق العاده آشنا شدم که بعداً با او ازدواج کردم.
پیکسار اولین ابزار انیمیشن کامپیوتر دنیا را به اسم “توی استوری” به وجود آورد که الآن موفقترین استودیوی تولید انیمیشن در دنیاست. دریک سیر خارق العادهی اتفاقات، شرکت اپل، نکست را خرید و این باعث شد من دوباره به اپل برگردم و تکنولوژی ابداع شده در نکست، انقلابی در اپل ایجاد کرد. من و همسرم لورن زندگی بسیار خوبی را شروع کردیم.
اگر من از اپل اخراج نمی شدم، شاید هیچ کدام از این اتفاقات نمی افتاد. این اتفاق مثل داروی تلخی بود که به یک مریض میدهند ولی مریض واقعاً به آن احتیاج دارد. بعضی وقتها زندگی مثل سنگ توی سر شما میکوبد ولی شما ایمانتان را از دست ندهید. من مطمئن هستم تنها چیزی که باعث شد من در زندگی ام همیشه در حرکت باشم، این بود که من کاری را انجام میدادم که واقعاً دوستش داشتم.
داستان سوم من در مورد مرگ است:
هفده ساله بودم که در جایی خواندم اگر هر روز جوری زندگی کنید که انگار آن روز آخرین روز زندگی تان باشد، شاید یک روز این نظر به حقیقت تبدیل بشود. این جمله روی من تأثیر گذاشت و از آن موقع به مدت سی و سه سال، هر روز وقتی که توی آینه نگاه میکنم، از خودم میپرسم اگر امروز آخرین روز زندگی من باشد، آیا باز هم کارهایی را که امروز باید انجام بدهم، انجام میدهم یا نه؟ا
هر موقع جواب این سؤال نه باشد، من میفهمم در زندگی ام به یک سری تغییرات احتیاج دارم. دانستن این که بالاخره یک روزی خواهم مرد، برای من به یک ابزار مهم تبدیل شده بود که کمک کرد خیلی از تصمیمهای زندگی ام را بگیرم چون تمام توقعات بزرگ از زندگی، تمام غرور، تمام شرمندگی از شکست، در مقابل مرگ رنگی ندارند.
حدود یک سال پیش دکترها تشخیص دادند که من سرطان دارم. ساعت هفت و سی دقیقهی صبح بود که مرا معاینه کردند و یک تومور در لوزالمعدهی من تشخیص دادند. من حتی نمی دانستم که لوزالمعده چی هست و کجای آدم قرار دارد ولی دکترها گفتند این نوع سرطان غیرقابل درمان است و من بیشتر از سه ماه زنده نمی مانم. دکتر به من توصیه کرد به خانه بروم و اوضاع را رو به راه کنم. منظورش این بود که برای مردن آماده باشم و مثلاً چیزهایی که در مورد ده سال بعد قرار بود به بچههایم بگویم در مدت سه ماه به آنها یادآوری بکنم.
این به این معنی بود که برای خداحافظی حاضر باشم. من با آن تشخیص تمام روز دست و پنجه نرم کردم و سر شب روی من آزمایش اپتیک انجام دادند. آنها یک آندوسکوپ را توی حلقم فرو کردند که از معدهام میگذشت و وارد لوزالمعدهام میشد. همسرم گفت که وقتی دکتر نمونه را زیر میکروسکوپ گذاشت، بی اختیار شروع به گریه کردن کرد چون که او گفت که آن غده یکی از کمیاب ترین نمونههای سرطان لوزالمعده است و قابل درمان است. مرگ یک واقعیت مفید و هوشمند زندگی است. هیچ کس دوست ندارد که بمیرد؛ حتی آنهایی که میخواهند بمیرند و به بهشت وارد شوند. ولی با این وجود مرگ واقعیت مشترک در زندگی همهی ما ست.
شاید مرگ بهترین اختراع زندگی باشد؛ چون مأمور ایجاد تغییر و تحول است. مرگ، کهنهها را از میان بر میدارد و راه را برای تازهها باز میکند. یادتان باشد که زمان شما محدود است، پس زمانتان را با زندگی کردن در زندگی دیگران هدر ندهید. هیچ وقت در دام غم و غصه نیافتید و هیچ وقت نگذارید که هیاهوی دیگران، صدای درونی شما را خاموش کند و از همه مهمتر این که: شجاعت این را داشته باشید که از احساس قلبی تان و ایمانتان پیروی کنید.
موقعی که من سن شما بودم، یک مجلهی خیلی خواندنی به نام “کاتالوگ کامل زمین” منتشر میشد که یکی از پرطرفدارترین مجلههای نسل ما بود. این مجله مال دههی شصت بود که موقعی که هیچ خبری از کامپیوترهای ارزان قیمت نبود، تمام این مجله با دستگاه تایپ و قیچی و دوربین پولوراید درست میشد. شاید یک چیزی شبیه گوگل الآن ولی سی و پنج سال قبل از این که گوگل وجود داشته باشد.
در وسط دههی هفتاد آنها آخرین شماره از کاتالوگ کامل زمین را منتشر کردند. آن موقع من سن الآن شما بودم و روی جلد آخرین شمارهی شان، یک عکس از صبح زود یک منطقهی روستایی کوهستانی بود؛ از آن نوعی که شما ممکن است برای پیاده روی کوهستانی خیلی دوست داشته باشید. زیر آن عکس نوشته بود:
stay hungry, stay foolish
این پیغام خداحافظی آنها بود وقتی که آخرین شماره را منتشر میکردند
stay hungry, stay foolish
این آرزویی هست که من همیشه در مورد خودم داشتم و الآن وقت فارغالتحصیلی شما آرزویی هست که برای شما میکنم.
جاودانگی ات مبارک، آمنه!
آمنه ای کاش بدانی الان چه احساسی دارم… بیاختیار اشک میریزم؛ اشکی برای تشکر از گذشت بزرگی که در زندگیات نشان دادی و کسی را که چشمانت، زیباییات و جوانیات را از تو گرفت، بخشیدی
آمنه، ای کاش بدانی این بخشیدن، چقدر تو را بزرگتر کرد؛ چقدر عزیزترت کرد
آمنه ای کاش بدانی که حالا انسانهای زیادی میخواهند به احترام بزرگی کمنظیری که از خودت نشان دادی، جلوی پای تو زانو بزنند
آمنه ای کاش بدانی این بخشندگی تو، چقدر عزیز و مغتنم است در جامعهی امروز که دلتنگ از خشونتهاست و چشمانتظار مهربانی و گذشت است
آمنه ای کاش بدانی چه حس و حالی دارم… خبر بخشیدن تو مرا دیوانه کرده… خبر بزرگواریات، در مغزم صدا میکند و نمیگذارد حال طبیعی داشته باشم… خبر گذشتن از کورکردن چشمان کسی که روزی چشمانت را کور کرد، چشمانم را به اشک نشانده آمنه.. اشکی که بی اختیار جاری میشود
آمنه ای کاش بدانی با تمام وجودم از درگاه خداوند میخواهم سوی چشمانت را به تو برگرداند، تویی که راضی نشدی سوی چشمان دیگری را بگیری
آمنه تا روزی که زندهام، هربار نامت را بشنوم، زیباترین درودها را نثارت خواهم کرد. تو خود را در من و در خیلی دیگر، جاودانه کردی… تو هیچ وقت نخواهی مُرد آمنه، حتی اگر جسمت فنا شود، نام و بزرگیات تا روزی که تاریخ زنده است، زنده میماند
جاودانگی زیبایت مبارک، آمنه….
خبر تکمیلی: آمنه بهرامی از اجرای حکم قصاص مرد اسیدپاش منصرف شد
کمک به کودک نیازمند خون
دوستان عزیز؛ مطلب زیر به صورت ایمیل به دستم رسید. متاسفانه امکان بررسی بیشتر موضوع برایم وجود ندارد. البته حالا دیگر موضوع، اهدای پول نیست، بلکه فقط مقداری خون است… امیدوارم کسانی برای کمک پیدا شوند…
***
خانواده ای برای عمل پیوند دختر بچه ای به نام مونا در بیمارستان دی در تهران، نیاز به خونِ گرم و پلاکت گروه خونی (A-) دارند. فرد اهدا کنندۀ خون باید سالم باشد و در گروه سنی ۱۸ تا ۵۰ ساله. جراحی مونا روز ۸ مرداد هست و زمان خیلی کمی مانده. خانوادش خیلی نگران هستند که تا آن روز نتوانند اهداکننده پیدا کنند. شماره زیر مربوط به خانواده مونا هست:
۰۹۳۵۶۳۶۸۲۱۰
خانواده ی مونا اعلام کرده اند تمام هزینه ی اهدا خون و مراقبت های بعدی از اهدا کننده را تقبل خواهند کرد. گروه های خونی « O+؛ O- » می توانند به تمام گروه های خونی، خون اهدا کنند.
لطفا اگر کسی را می شناسید که امکان اهدا خون را دارد، با خبر کنید