بعد از اینهمه انتظار…

روز پنجم بهمن سال ۱۳۸۸ در یکی از مطالب سایتم، در مورد فاطمه بزرگ نیا نوشتم و خبر دادم که زندگی‌نامه‌ی او «به زودی» چاپ می‌شود. پیش‌بینی‌ام این بود که کتاب اواسط تابستان ۱۳۸۹ بیرون بیاید اما اصلاحات لازم برای کتاب، سبب چندین بار ویراستاری شد که طبیعتاً زمان‌بر بود و از طرف دیگر، گرفتن مجوز انتشار و بازه‌ام انجام اصلاحاتی که وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی تعیین کرده بود، زمان بیشتری گرفت.  سرانجام پس از شانزده ماه تلاش و پیگیری، کتاب خاطرات خانم فاطمه بزرگ نیا با نام «یک‌عمر انتظار» چاپ شد. منظورم از «تلاش» کارهایی است که برای بازخوانی و ویرایش چندین به اره‌ی کتاب انجام دادم و منظورم از «پیگیری»  کارهایی است که دوست توانا و هنرمندم، ترانه میلادی برای صفحه‌بندی و طراحی کتاب و طی کردن مراحل دشوار گرفتن مجوز چاپ و انتشار کتاب انجام داد.  با چاپ این کتاب احساس می‌کنم بار سنگینی را بر زمین گذاشته‌ام؛  درست همان احساسی که این روزها دوستانم در انجمن باور دارند.

بازه‌ام از دوستان خوبم مانی رضوی زاده و هاجر بزرگی تشکر می‌کنم که در تمامی مراحل کار، همراه من و ترانه بودند. از خانم مهوش کوشا هم برای ترجمه‌ی کتاب از زبان انگلیسی به زبان فارسی ممنونم.

به امید چاپ کتاب‌های بعدی در حوزه‌ی حقوق معلولیت.

* لینک مطلب قبلی من درباره‌ی فاطمه بزرگ نیا

* لینک خبر مراسم رونمایی از کتاب «یک عمر انتظار» در انجمن باور

صفحه ای برای همه

سال‌های زیادی که در روزنامه‌ی اطلاعات، بطور داوطلبانه و بنا به میل شخصی‌ام در حوزه‌ی معلولیت کار می‌کردم، شاهد اتفاق‌های جالب و دوستی‌های ارزشمندی بودم. آشنایی با خیلی از کسانی که حالا از دوستان عزیز من هستند، حاصل کار حرفه ای‌ام در حوزه‌ی معلولیت بود.

آن روزها که هنوز محتوای مطالب منتشرشده در اینترنت، جایی در رسانه‌ها نداشت، سعی می‌کردم مطالب مربوط به معلولیت را از سایت‌ها یا وبلاگ‌های افراد معلول یا نزدیکان آنها پیدا و در روزنامه‌مان منتشر کنم. حرف‌زدن درباره‌ی معلولیت از زبان خود افراد دارای معلولیت یا خانواده‌های آنها، یکی از نتیجه‌های خوبی بود که در سال‌های رشد اینترنت در ایران گرفتم و حالا خوشحالم که می‌بینم در کشورهای پیشرفته، ژورنالیست‌ها سعی می‌کنند حرف های افراد معلول را از همین راه منعکس کنند. هدف من در صفحه معلولین روزنامه اطلاعات این بود که این صفحه فقط برای افراد دارای معلولیت نباشد، بلکه همه آن را بخوانند- قرار بود کمک کنیم تا جامعه و مسئولان صدای آنها را بشنوند و متوجه نیازهای آنها شوند.

فکر می‌کنم یکی از کارهای خوبی که کردم، معرفی “مادر یک روشندل” به جامعه بود. وقتی وبلاگ او را پیدا کردم، برق از سرم جهید! باور نمی‌کردم که خانمی با اینهمه ظرفیت و انرژی وجود داشته باشد! مادر یک کودک نابینا‌بودن کافی بود تا او را تمام‌وقت در خدمت امور اولیه‌ی زندگی قرار دهد اما این مادر استثنایی تصمیم گرفته بود درباره‌ی تجربه‌های خودش به‌عنوان مادریک کودک نابینا بنویسد و آن را در اختیار همه بگذارد. خیلی زود دست به‌کار شدم و او را به دفتر روزنامه دعوت کردم. پذیرفت بیاید مشروط بر اینکه اسم واقعی‌اش محفوظ بماند.

frame_header1طرح لوگوی وبلاگ مادرسپید

آن مصاحبه سرآغاز دوستی خوبی میان من و مادر روشندل شد. به او پیشنهاد کردم تجربه‌هایش را درمورد کودکان نابینا به زبانی ساده و قابل فهم بنویسد تا در صفحه‌ی معلولین روزنامه اطلاعات چاپ کنیم. چون بیشتر خوانندگان ما افرادی در شهرستان‌ها و روستاهای دوردست ایران بودند، می‌دانستم حتما نوشته‌های او به درد خیلی از آن افراد می‌خورد؛ مخصوصا برای کسانی‌که فرد نابینایی در خانه دارند و از ساده‌ترین امکانات اولیه هم بی بهره اند. نوشته‌های مادر یک روشندل که بعدها نام خود را به “مادرسپید” تغییرداد، بازخورد خیلی خوبی در میان خوانندگان روزنامه داشت؛ همانطور که پیش‌بینی می‌کردم، بیشترشان از شهرستان‌ها بودند که تماس می‌گرفتند، یا تشکر می‌کردند یا سوالاتی داشتند.

این خاطره را از آنجا نقل کردم که دیدم دوست عزیزم مادرسپید، مطلبی درباره‌ی اولین نوشته‌هایش و اولین مصاحبه‌اش با روزنامه‌ها (روزنامه اطلاعات) منتشر کرده که مرا به خاطرات آن روزها و سال‌هایم برد. همانطور که یکبار دیگر هم نوشتم، او که مادر حسن است، بدون پشتیبانی هیچ انجمن و گروهی، پنج یا شش سال متوالی (اگر اشتباه نکنم) کودکان نابینا و خانواده‌های آنها را به سفر مشهد و دیگر سفرها و تورهای تفریحی برده و البته، برنامه های آموزشی زیادی را هم برای کودکان نابینا اجرا کرده است. آخرین این برنامه‌ها را می توانید در اینجا بخوانید و عکس هایش را در اینجا ببینید.

امیدوارم روزی بتوانم همه ی خاطراتم را از صفحه ی معلولین روزنامه اطلاعات بنویسم و منتشر کنم؛ البته اگر به درد کسی بخورد.

The Music of Love

n05_ario-wibisono21

The Music Of Love. This picture was take

The Music Of Love

One of the selected pictures of National Geography in 2010

This picture was taken in Tenganan Village, Bali 2010

Tenganan is the most famous Bali Aga (original Balinese) village and is located close to Candi Dasa in East Bali

A man was playing bamboo music to entertain a disabled child who is not his son, but he loves this child like he loves his own son

Photo and caption by: Ario Wibisono

 

 

 موسیقی عشق

یکی از عکس های برگزیده نشنال جئوگرافی در سال ۲۰۱۰

این عکس در دهکده “تنگانان”، در شرق بالی گرفته شده و مردی را نشان می دهد که در حال نواختن موسیقی بامبو برای یک پسر دارای معلولیت است

این پسر فرزند مرد نیست اما مرد او را همچون پسر خودش دوست دارد

عکس و شرح انگلیسی: اریو ویبیسونو

حسن می بیند. من نمی بینم

hasan-2

من چشم دارم و نمی بینم… حسن با دست هایش می بیند… اعتراف می کنم که مقابل دیدن این پسر که ما او را “نابینا” می نامیم، کم آورده ام. حسن در وبلاگ مادرش –مادر سپید- سفر اخیرش به توس و بازدید از آرامگاه فردوسی را آنقدر زیبا توصیف کرده است که متوجه شدم درطول بارها مسافرتی که به آنجا داشته ام، هرگز نتوانسته ام به خوبی ببینم. حسن  حکاکی های روی دیوار آرامگاه را با دست هایش لمس کرده  و جزییات داستان های شاهنامه را خیلی دقیق به تصویر کشیده است.

hasan-1

حسن محمدخانی و البته مادرش، از عجیب ترین انسان هایی هستند که در زندگی ام دیده ام. مادر حسن که وبلاگ “مادر سپید” را می نویسد، سال های زیادی است که علاوه بر آموزش پسرش، عده ای از کودکان دارای مشکلات بینایی را هم به نوعی، تحت پوشش آموزش های منحصر به فردش قرار داده است. او بچه ها را به اردوهای آموزشی – تفریحی می برد و البته سال هاست که سفر مشهد را هم در برنامه فعالیت های شخصی اش برای این کودکان قرار داده است.

حسن این پسر باهوش در نتیجه توجهات خاص مادر(و همینطور پدرش)، امسال برای اولین بار به مدرسه کودکان عادی یا غیرنابینا رفته و با وجود تمام مشکلاتی که مادرش می نویسد، به خوبی توانسته است با مدرسه جدید و معلمان و دوستان بینایش ارتباط برقرار کند و جزء بهترین شاگردهای مدرسه شود.

وقتی حسن کوچک بود، یکی از آرزوهای جالبش این بود که همه ی انسان ها نابینا شوند تا بتوانند چیزهایی را که او می بیند، ببینند. نمی دانم آیا هنوز هم این آرزو را دارد یا نه، ولی این را می دانم که می خواهد روزی دبیرکل سازمان ملل شود و البته قول داده است که من اولین کسی باشم که با او در نیویورک مصاحبه می کنم! هرکسی که حسن را بشناسد، می داند که این فقط یک آرزوی دور و محال نیست… حسن می تواند.

 

این قطار مرگ است که شیهه می کشد …

برای مرگ دلخراش “هما بدر” در متروی تهران

homa-badr

 

۱.

بعضی مردن ها بدجور صدا می کند؛ و این صدا مثل زجه های مداوم و ابدی یک تن نیمه زنده زیر قطار، شب تا صبح توی گوش هایت ناله می کند. مردن، همیشه از تلخ ترین خبرهاست اما این بار، تلخی زهرآلودی دارد که چیزی را درون تو نیز می کُشد. مثل اینکه بخشی از توست که عصازنان از تو جدا می شود، قطار را می بیند که ایستاده است. نه هما! نرو! این قطار مرگ است که شیهه می کشد روبروی چشم های تو! نرو!

هرگز اینگونه بااطمینان قدم برنداشته بود؛ آخرین قدم که او را مسافر همیشگی و بی بازگشت کرد.

۲.

“هما بدر” تمام سال های زندگی اش را در راه بهبود زندگی افراد دارای معلولیت سپری کرد و مردنش هم مثل زندگی کردنش، هرچند تلخ و گزنده، در راه خدمتی دیگر به آنها بود. به گواهی تمامی افرادی که هما را می شناختند، او خانمی شاداب، فعال و تحصیل کرده بود که سال ها در روزنامه “ایران سپید” برای افراد دارای معلولیت می نوشت. هما فوق لیسانس تاریخ داشت و در دو دبیرستان تدریس می کرد. همسر هما که این روزها در شوک و ناباوری به سر می برد نیز از افراد دارای معلولیت است. آنها در زندگی بانشاط خود صاحب دوفرزند شدند.

۳.

شاید فقط چنین حادثه ای و چنین مرگی می توانست متولیان شهری را متوجه اهمیت مناسب سازی مکان های عمومی مثل مترو کند؛ مناسب سازی یی که فقط به معنای قراردادن بالابر و رمپ نیست، بلکه باید تامین امنیت افراد دارای معلولیت و حتی افراد غیرمعلول را هم  شامل شود.

همیشه رسانه های جمعی متهم اند به اینکه باید اتفاقی بیفتد تا آن را در بوق و کرنا کنند و اهمیت موضوع را هم خودشان بفهمند و هم به جامعه و مسئولان بفهمانند. اما من به عنوان یکی از اهالی رسانه که سال ها در حوزه ی معلولیت کار و تحقیق کردم، شهادت می دهم که این بار و دست کم در این مورد، یعنی اهمیت و ضرورت مناسب سازی فضای شهری و به خصوص مترو، رسانه های جمعی کم نگفتند و کم ننوشتند.

۴.

امیدوارم مرگ دلخراش هما بدر در متروی تهران، پایان خونینی بر موضوع مناسب سازی مترو برای افراد دارای معلولیت باشد. اگر متولیان مترو در واکنش اخلاقی مرسوم به این گونه اتفاق های تلخ، دل جداشدن از میزهای شان را ندارند و استعفا نمی دهند، دستکم باید هرچه سریع تر تمام فضای مترو را مناسب سازی کنند؛ مناسب سازی به معنی فراهم کردن امکان دسترسی همراه با امنیت برای تمامی شهروندان.

پ.ن. ۱: شرح آخرین لحظه های هما بدر در مترو در اینجا (عکس این مطلب را نیز از همین سایت برداشتم)

پ.ن. ۲: می خواستم بازگشتنم به روز + نامه و نوشتن دوباره، با “درانداختن طرحی نو” در حوزه ی معلولیت و با شادکامی همراه باشد. اما این اتفاق آنقدر آزرده خاطرم کرد که نتوانستم ساکت بمانم… و نیز ادای دینی کوچکی بود به یک انسان بزرگ…