“قهرمانان میدان لندن” منتشر شد

خوشحالم که در آستانه روز جهانی افراد دارای معلولیت (سوم دسامبر، ۱۲ آذر) در مراسمی از طرف کمیته ملی پارالمپیک ایران، از کتاب من با عنوان “قهرمانان میدان لندن” رونمایی شد. البته در این مراسم که خیلی از افراد (به جز خودم!) حضور داشتند، دو کتاب دیگر هم رونمایی شد که در همین جا به آقای دکتر زند و خانم لیموچی بابت انتشار کتاب هایشان تبریک می گویم.

نکتۀ مهمی که در مورد کتاب پارالمپیک لندن خوشحالم می‌کند این است که توانستم با تک تک ورزشکاران ایرانی حاضر در پارالمپیک لندن مصاحبه حضوری یا تلفنی کنم و به این ترتیب، حتی کسانی که مدال آور نبوده اند، می‌توانند خود را در میان قهرمانان میدان لندن پیدا کنند. این نکته برایم از آن جهت حاضر اهمیت است که مسلما مدال آوران پارالمپیک بیشترین توجه را از رسانه های جمعی و سازمان‌های تقدیرکننده دریافت کردند و در این میان، خیلی از ورزشکاران پارالمپیکی که از دریافت مدال بازمانده بودند، مورد بی توجهی قرار گرفتند. خوشحالم با افتخار ادعا کنم که کتاب “قهرمانان میدان لندن” تنها رسانه‌ای است که تک تک ورزشکاران ایرانی پارالمپیک لندن را صرفنظر از مدال آور بودن یا نبودن آنها مورد توجه قرار داده است؛ چون به راستی اعتقاد دارم که تک تک ورزشکارانی که توانستند به پارالمپیک راه پیدا کنند، قهرمان هستند و باید مورد توجه رسانه‌ها قرار بگیرند.

از مسئولان انتشارات سیمای شرق و نیز از برگزارکنندگان مراسم رونمایی کتاب تشکر می‌کنم. ممنونم از مدیرمسئول محترم روزنامه اطلاعات، جناب آقای دعایی که در رونمایی کتاب شرکت داشتند. اما تشکر ویژه ام برای دونفر خاص است که انتشار کتاب را ممکن کردند: اول همسر فهیم و مهربانم که با همراهی و همدلی کم نظیر، به من اجازه داد با فراق بال و در آرامش خاطر، این کار سنگین را به بهترین وجه انجام دهم. و دوم، دوست عزیزم هاجر عزیز که انجام امور مختلف مربوط به انتشار کتاب بدون همراهی و همکاری صمیمانه او به هیچ وجه ممکن نبود. از همه دوستانی که لطف کردند و برایم پیام تبریک و شادباش فرستادند ممنونم و قدردان محبت و خلوص آنها هستم.

روز جهانی افراد دارای معلولیت را به تمامی دوستان دارای معلولیتم و خانواده‌های آنها تبریک می‌گویم (البته اگر جایی برای تبریک گفتن وجود داشته باشد) و بهترین‌ها را برای جامعه معلولیت ایران آرزومندم.

 

یک ماجرای واقعی


«وقتی به دنیا آمدم، پدرم که در اتاق زایمان حضور داشت، از دیدنم بدحال شد و بیرون رفت. پزشکان و پرستاران شوکه شده بودند و به سرعت مرا از مادرم دور کردند. مادرم که پرستار همان بیمارستان بود، متوجه شد که اتفاق بدی افتاده است. پرسید چه شده؟ بچه مرا کجا بردید؟ راستش را بگویید؟ کسی توان نداشت ماجرا را به مادرم بگوید. واقعیت این بود که من بدون دو دست و بدون دو پا به دنیا آمدم، فقط یک تنه بودم.
سونوگرافی های دوران بارداری مادرم هیچ وقت نشان نداده بود که من چنین شرایطی دارم. تصور کنید که زوج جوانی منتظر به دنیا آمدن فرزندی سالم هستند اما یکباره با این شرایط مواجه می شوند… پرستاران تصمیم گرفتند مرا به مادرم نشان دهند. مادرم وقتی مرا دید، حیرت زده شد، جیغ کشید و گفت این را از جلوی چشمانم دور کنید.
وقتی به دنیا آمدم هیچ کس مرا بغل نکرد. مدت زمانی طول کشید تا پدرم بر احساس شوک اولیه اش غلبه کند و مرا مهربان تر نگاه کند. مادرم افسرده شده بود اما بالاخره حس مادری بر احساسات اولیه او هم غلبه کرد و مرا پذیرفت. از وقتی پا به این جهان گذاشته بودم، یک دنیا غم، مشکل، سوال، اضطراب و اندوه را برای والدینم آوردم: عاقبت این بچه چه می شود؟ از کجا زندگی اش را تامین کند؟ شغل؟ تحصیلات؟ آینده؟ همه چیز در مورد من در هاله ابهام قرار داشت؛ و البته شاید به نوعی واضح بود: هیچ آینده ای در انتظارم نبود.
پدر و مادرم در سال های اولیه زندگی ام تصمیم داشتند مرا به خانواده ای دیگر بسپارند. پدربزرگ و مادربزرگم در فهرست اولین افراد برای بزرگ کردن من قرار داشتند اما نهایتا والدینم از این تصمیم منصرف شدند. مسلما من هرچه بزرگتر می شدم، جای بیشتری در دل آنها باز می کردم. دیگر به سادگی نمی توانستند مهر مرا از دلشان بیرون کنند.
من کم کم بزرگ می شدم و نگرانی مادر و پدرم در مورد سرنوشتم، با من بزرگتر می شد. تا وقتی خردسال بودم، هنوز متوجه تفاوت میان خودم و دیگران نمی شدم. اما از وقتی به مدرسه رفتم، واقعیت تلخ معلولیتم را بیشتر از هر زمانی احساس کردم. کسی جرات نمی کرد به پسری نزدیک شود که روی ویلچر نشسته بود، دست و پا نداشت و فقط با دو انگشت کوچک که به جای پای چپ روییده بود، مداد را به دست می گرفت. کسی با من حرف نمی زد. زنگ ناهار تک و تنها بودم. بچه ها مسخره ام می کردند. به من می گفتند “موجود فضایی” یا صفت های دیگری به من می دادند که مرا در هم می شکست. کم کم فهمیدم که خودم باید با آنها سر صحبت را باز کنم. گاهی در راهروهای مدرسه با بچه ها حرف میزدم. تمام تلاشم این بود که بهشان نشان بدهم که در درون، یکی هستم عین آنها، یک آدمیزاد، با همان احساس ها و نیازها، و فقط بیرونم متفاوت است و من تقصیری ندارم.
سال های کودکی ام در رنج می گذشت. شب های زیادی به درگاه خدا التماس می‌کردم، گریه می کردم که معجزه کند و یک دست، فقط یک دست به من بدهد. هر صبح وقتی بیدار می شدم، به شانه ام نگاه می کردم ببینم آیا بازویی جوانه زده است؟ اما هیچ خبری نبود! هر صبح افسرده تر، ناراحت تر و ناامیدتر روز را آغاز می کردم و شبها دوباره دعا و مناجات را از سر می گرفتم به امید یک معجزه.
کم کم این اندیشه در ذهنم جان گرفت که شاید خداوند از خلقت من هدفی داشته است. والدینم نیز که افرادی مذهبی هستند، به مرور زمان به این باور رسیده بودند و می گفتند حتما هدفی در آفرینش تو هست. از وقتی این فکر در من جوانه زد، دیگر منتظر جوانه زدن دست و پایم نشدم. تلاش کردم هدف از آفرینشم را پیدا کنم و سرانجام آن را پیدا کردم. من معجزه ای را که از خداوند طلب می کردم، خودم در زندگی ام رقم زدم.»
***
مطلب بالا را از کتاب
Life without Limits
برایتان نقل به مضمون کردم که این روزها مشغول خواندن آن هستم. این کتاب که در ایران به نام “زندگی بدون محدودیت” ترجمه و منتشر شده، نوشتۀ “نیک وویه چیچ”، سخنور دارای معلولیت است که در دنیا آوازۀ زیادی دارد. مطالب بالا البته نقل قول مستقیم از کتاب نیست و من مطالبش را با قلم خودم نوشتم؛ چون نه به متن فارسی دسترسی دارم و نه فرصت ترجمه کلمه به کلمه بخش هایی که خوانده ام.پ
از خواندن هر صفحه این کتاب آنقدر لذت می برم که طاقت نیاوردم بعد از تمام کردنش در مورد آن بنویسم.
پیشنهاد می کنم کتاب “زندگی بدون محدودیت” را بخوانید. هر صفحه اش حسی خاص به شما می دهد و قول میدهم وقتی تمامش کنید، احساس می کنید انسان دیگری شده اید. فقط امیدوارم ترجمه فارسی اش روان باشد.

تهیه و نگارش: نگین حسینی

پی نوشت:  برای استفاده از متن بالا در هر جایی، لطفا به منبع اشاره کنید. ممنون

اگر حوصله دارید، بخوانید

 از راست به چپ: طاهره رعدی، مژگان صحت‌مند، هدیه مرادحاصلی، مجید انتظاری، سعید ضروری، شهرام مبصر، سحر ترابین / عکس: بهار

 خیلی ها می گویند: ای بابا! مگه حالا همه مشکلات مملکت حل شده که اینقدر به مشکلات معلولان می پردازی؟

این نگرش یعنی اینکه افراد دارای معلولیت در جامعه ما، در درجه چندم اهمیت قرار دارند. یعنی اگر نتوانند برای خرید روزانه از خانه خارج شوند، نتوانند درس بخوانند و نتوانند شغلی پیدا کنند، گویی هیچ اتفاقی نیفتاده است؛ چون مملکت مشکلات “مهمتری” دارد.

من به شخصه، با اینکه معلولیتی ندارم و در خانواده ام نیز معلولیتی وجود ندارد، اینطور فکر نمی کنم. سال های سال به عنوان روزنامه نگار، شاهد و گاه راوی انواع و اقسام دردهای اجتماعی بوده ام، اما هرگز به این نتیجه نرسیدم که “مملکت مشکلاتی مهم تر از مسائل افراد دارای معلولیت دارد”. از نظر من، رسیدن به یک جامعه مطلوب، از مسیر تحقق نیازهای تک تک افراد جامعه می گذرد. برای همین در تمام سالهای کار حرفه ای ام، بر آن بوده و هستم که کمک کوچکی کنم به اینکه هزار و یک مشکل افراد دارای معلولیت در روزنامه ها و سایر رسانه ها منعکس شود و در زمانه ای که رسانۀ ایرانی، بیشتر کارکرد سیاسی و حزبی دارد، به اندازه تعداد موهای سرم از وسایل ارتباطی برای پیشبرد حقوق معلولیت در جامعه استفاده کرده ام و البته همچنان به این تلاش ادامه خواهم داد.

مقدمه بالا را از دو جهت نوشتم:

اول آنکه تعداد زیادی از دوستان و خوانندگان سایتم نمیدانند دلیل اینهمه پرداختن من به موضوع معلولیت چیست و گاهی  از من سوال می کنند.

دوم اینکه، میزگردی در روزنامه بهار برگزار شده که برای به اشتراک گذاشتن آن، می باید که مقدمه ای می نوشتم تا به اهمیت پرداختن به مشکلات زندگی با معلولیت اشاره کنم.

باور کنید معلولیت هرچند در زندگی ما و نزدیکان ما وجود ندارد، اما ادامۀ این وضعیت هیچ وقت ضمانتی نداشته و نخواهد داشت. تنها یک اتفاق کوچک، یک حادثه بزرگ، یک جهش ژنتیکی، یک بیماری ناگهانی، فرایند سالمند شدن، و البته تنها یک ثانیه کافی است تا زندگی هر یک از ما را با معلولیت پیوند بزند.

اگر حوصله دارید، میزگرد زیر را بخوانید و مطمئن باشید کسانی که این حرفها را زده اند و از مشکلات رفتن به دانشگاه های پر از پله و بدون آسانسور و رمپ گلایه کرده اند، کسانی اند درست عین ما، می فهمند، درک می کنند، نیاز دارند و وظیفۀ اجتماعی و انسانی ماست که حتی اگر کاری از دستمان برنمی آید، دستکم شنوندۀ حرفهایشان باشیم و به حقوق معلولیت در جامعه “ایمان” بیاوریم.

http://baharnewspaper.com/News/92/07/17/20935.html

تقدیر و تدبیـــــــــــــــر…

کلماتی که هانیه نوشته، مرا به فکر فرو برد… مطلب او را در وبلاگش خواندم و تصمیم گرفتم در روز+نامه به اشتراک بگذارم. هانیه نوشته:

«نمی دانم کتاب سرنوشت چه چیز برایم خواهد نگاشت و مرا به کدامین جاده بی انتها رهنمون می سازد؟ نمی دانم خدا در وجودم چه دید که مرا به نبردی سخت با دستان پر زور زندگی دعوت کرد اما هر چه هست، من ازدقایق زیبای زندگی لذت خواهم برد چون می دانم آن را دوباره تجربه نخواهم کرد.
شاید آمده ام تا روشنایی روز را در دل تاریکی شب تجربه کنم و به دیگران بگویم در اوج تاریکی هم می توان نگاهی زیبا داشت وشمعی افروخت. شاید آمده ام تا از موسیقی برگ در گوش شبنم تازه متولد شده لذت ببرم و به شعر دلاویز زندگی معنایی تازه بخشم.
می دانم گاهی از پرسه در کوچه های سرد سرنوشت خسته می شوی و زبان به شکوه می گشایی.. طلایی ترین لحظه تعالی روحت مبارک! تو به دیدار خدا نایل شده ای!
می دانم سالها صبوری کرده ای و از دریچه احساست با مردم شهر سخن گفته ای تا تو را باور کنند و از روزنۀ امید به پنجره زیبای زندگی نگاه کرده ای تا عطر خوش همدلی را استشمام کنی… استوار باش و به راهت ادامه بده! سر انجام روزی صدایمان را خواهند شنید و باورمان خواهند کرد. 
بخشی از تقدیر به دست ما نگاشته نمی شود و بخش دیگرش حاصل تدبیر ماست.
می توانیم سرنوشت سنگی را انتخاب کنیم که ساکن است و هیچ اثری در دنیا نخواهد داشت و روزی خواهد مرد… یا سرنوشت رودی را داشته باشیم که درمیان لحظه ها جاری می شود تاطراوت وسر سبزی را به زمینیان هدیه کند و رویش جوانه ماندگاری را جشن می گیرد…
تو چگونه سرنوشتت را رقم خواهی زد؟ سعی کن بهترین انتخاب را داشته باشی چون خدا تو را لایق بهترین ها آفریده است.» 

از طریق سایتم روز+نامه با “هانیه عرب” نویسنده دارای معلولیت آشنا شدم. هانیه در وبلاگش در مورد خودش نوشته: 

“دارای معلولیت جسمی حرکتی (سی پی کوادر) و ازناحیه هردو دست و هر دو پا دارای مشکل هستم. درحال حاضر دانشجوی رشته حقوق دانشگاه مجازی نور طوبی تهران می باشم. به ادبیات علاقه دارم و در اوقات فراغت داستان یا دل نوشته هایی را به تحریر در می آورم.»

هانیه تا به حال سه کتاب به نام های: “پرواز با بال عشق”، “قهرمان عرصه زندگی” و “تولدی دوباره” را منتشر کرده که البته کتاب “پرواز با بال عشق” جدیدترین آنهاست و شهریور امسال منتشر شده است.
نام وبلاگ هانیه “لبخند زندگی” است و آدرسش: http://khorshidtabanarezoha.persianblog.ir/

شرح عکس: هانیه عرب هنگام بازدید از مجتمع رعد

نامه ای به رئیس دولت تدبیر و امید

نامه ای که خانم آرزو قنبری، از افراد دارای معلولیت، برای رئیس جمهور نوشته، فقط نامۀ یک نفر به یک شخص بالامقام نیست؛ بلکه گویی میلیون ها ایرانی دارای معلولیت و خانواده های آنها از حنجرۀ آرزو فریاد کشیده اند و همگان را به باور حقوق ابتدایی خود فرا خوانده اند.

این هم متن نامه که در خبرگزاری مهر منتشر شده است:

آقای رئیس جمهور سلام!

من آرزو هستم! سال ۱۳۸۴ ، پیش از انتخابات، نامه ای به کاندیداهای محترم ریاست جمهوری نوشتم. آن روزها دقیقا نمی دانستم چه کسی رییس جمهور ایران می شود و تصور می کردم، نامه ام گُم می شود، فراموش کرده بودم نامه را، تا این که خبر دادند: آقای رئیس جمهور نامه را خوانده و پاسخ داده اند!

در آن نامه، من با رئیس جمهور آینده کشورم، از عدم اجرای” قانون جامع حمایت از حقوق معلولان”- مصوب مجلس شورای اسلامی سال ۱۳۸۳ – سخن گفتم، از او خواستم پیش از رسیدن به آخرین پله، پیش از پذیرش عنوان ریاست جمهور ایران، به حرف های دختر دارای معلولیتی گوش کند که سرنوشت او و زندگی دیگر دوستانش، مستقیماً به اجرای این قانون گره خورده بود. در آن نامه با رئیس دولت، از فراموشی قانون ۱۶ ماده ای جامع حمایت از حقوق معلولان سخن گفتم… و تأکید بر این که حتی در پایتخت ایران، هنوز من و دوستان دارای معلولیتم از حداقل امکانات محروم هستیم؛ امکاناتی چون؛ حمل و نقل عمومی، امکان استفاده از حق سه درصد استخدام، امکان تحصیل رایگان در دانشگاه ها، امکان ورود به ساختمان بسیاری از سازمان ها و ادارات دولتی و … 

سرانجام، پاسخ رئیس جمهور را در بسیاری از برنامه ها خواندند. آقای رئیس جمهور برایم آرزوی موفقیت کرده و نوشته بودند: “دخترم! صبور باش. استعدادهای خدادادی، بهترین داشته انسان ها هستند…” و در نامه ای دیگر، خطاب به چهار وزیر و معاون اول شان دستور”در اولویت قرار دادن حق سه درصد استخدام معلولان و مناسب سازی اتوبوسها در مدت چهار ساله” را صادر کردند.

هیاهوها تمام شد. ما ماندیم در حسرت …

و البته در سال ۱۳۸۷ به کنوانسیون جهانی حقوق افراد دارای معلولیت هم پیوستیم، اندکی امیدواری و خوشحالی… اما دریغ! دریغ که هشت سال از آن روزها و آن پاسخ گذشت، مشکلات من و دوستانم روز به روز افزایش یافت و ما مانده ایم در حسرت راه حلی که با استعدادهای خدادادی مان، این داشته ها، چه کنیم؟! 

آقای رییس جمهور!

هنوز هم وقتی می گویند معابر شهر را برای معلولان مناسب سازی می کنند؛ نمی کنند. هنوز هم وقتی قانون می نویسند که تحصیل معلولان در دانشگاه ها رایگان است؛ نیست. هنوز هم وقتی هزینه ای را به ما اختصاص می دهند؛ نمی دهند. هنوز هم وقتی می گویند تو موفقی چون در جامعه حضور داری، بعد راه های حضورت را مسدود می کنند… 

گاهی احساسها می جوشد و آدم ها ما را هم می بینند، توجهی، نگاهی، یادی و بارقه ی امیدی که شاید … اما باز احساسها فرو می نشینند و ما می مانیم و رسمیتی که نداشته ایم. آنچه را می دهند در هیاهوی تبلیغات هبه می کنند. بعد بودجه ها کم می شود، تهدیدمان می کنند. بودجه ها تمام می شوند و در سکوت آنچه را داده اند، به سادگی می گیرند. گویی قانون ها اینجا اگر غبار فراموشی نگیرند و اجرایی شوند عمرشان چند صباحی بیشتر نیست. اینجا ضمانت حقوق یک انسان را به منابع مالی حواله می دهند!

آقای رئیس جمهور!

ما با سختی به مدرسه و دانشگاه می رویم! با سرسختی به اجتماع راه پیدا می کنیم. خانوادهای ما روز به روز برای پرورش استعدادهای ما، بدون امکانات، معلول تر می شوند. ما اگر خوشبخت باشیم به سختی شغلی، متناسب با شرایط جسمانی خود پیدا می کنیم و مدت ها زمان لازم است تا به کارفرما اثبات کنیم، ما می توانیم. ما به سختی تلاش می کنیم تا جسم مان دیرتر از کار افتاده تر شود و به سختی قهرمان ایران و جهان می شویم…

جناب آقای دکتر روحانی!

لطفا پیش از آغاز، چند لحظه، به آرزوی من فکر کنید: من پدر و مادرم را دوست دارم ولی به خاطر خودم و همه افراد دارای معلولیت ایران، کاش مدتی فرزند شما بودم! … فرزندی که نمی بیند. نمی شنود. هیچ بعید نبود، با همه توکلی که به عنایت پروردگار داشتید، گاهی نگران فرزندی شوید که حتی شهرهای این کشور هم او را به انزوا می رانند. گاهی نگران روزهایی می شدید که در کنار فرزندتان نیستید… یقینا قلب شما هم آکنده از اندوه می شد.

فرزندی که بالا بردن یک لیوان آب برایش بزرگ ترین خوشبختی است. فرزندی که زبانش گویا نیست و فرزندی که ذهنی کم توان دارد ولی دلش دریای مهربانی است…

کاش شما هنوز هم چند روزی رییس دولت ایران نبودید و باز هم فرصت داشتید به سرنوشت و آینده فرزندانتان و قانون های اجرا نشده، قانون هایی که تضمینی برای اجرای آنها نیست، فکر کنید.

رئیس محترم دولت تدبیر و امید!

لطفاً پیش از آغاز بدانید که ما صبر کردن را هر لحظه زندگی می کنیم اما نمی خواهیم آن قدر به دیروزمان نگاه کنیم که امروزمان، تنها به احسنت گفتن بگذرد. ما می فهیم امروز اگر با گذشته فاصله دارد، بهایش گذر زمان بوده است. افق پیش روی ما فرداست و ایمان داریم به خدا. ما در انتظار اجرای عدالت در دولت تدبیر و امید، به آینده می اندیشیم.