پارالمپیک ۲۰۱۶ – روز دوم

ساره ج

آسان نیست برایم که این روزها از دور تماشاچی باشم و یکی از دریافت کنندگان خبرهای پارالمپیک از کانال‌های تلگرامی و فیسبوک و سایت‌های خبری؛ اما در عین حال، هیچ وقت به این اندازه به پارالمپیک نزدیک نبوده‌ام. گویی هر صبح با طلوع خورشیدی دیگر روی دهکده‌ی پارالمپیک، روح و جانم در پایتخت عشق جهان پرسه می‌زند؛ پارالمپین‌ها را می‌بینم که با چه جنب و جوشی برای روزی نو و مبارزه‌ای شیرین آماده می‌شوند. از کنار تک تک شان رد می‌شوم، خودم نیستم؛ روحی نامریی‌ام. به زندگی‌هایشان فکر می‌کنم. فصل پارالمپیک پر از قصه است، زندگی‌های گفته و نگفته، رنج‌های بر زبان آمده و نیامده، بغض‌هایی که آدم‌هایی با برچسب “معلولیت” فرو خورده‌اند؛ اما به جای خزیدن در پستوی تنهایی و فراموشی، برخاسته‌اند و به دل طوفان زده‌اند تا داستان‌شان گم نشود. و من بارها و بارها شنونده‌‌ی این داستان‌ها بوده‌ام؛ با هر جمله برای هر سرنوشت گریسته‌ام؛ دل داده‌ام به رنج‌هایشان؛ ایمان آورده‌ام به توانایی آدمی برای پیدا کردن راهی از دلِ هر سختی. 
یکی از روزهای آفتابی لندن بود، پارالمپیک ۲۰۱۲- ساره جوانمردی با مدال برنز تیراندازی به دهکده برگشته بود؛ ته شادی‌اش اما حسرتی بود؛ و تیری که به قلب آرزویش شلیک کرده بود “تا مدال طلا فاصله‌ی کمی داشتم!”. ساره قصه‌ی زندگی‌اش را با من گفت. “دختر که باشی و معلولیتی هرچند اندک هم که داشته باشی…” حرف‌هایش را با همین جمله شروع کرد؛ و من نیز بعدها قصه‌ی زندگی‌اش را با همین جمله برایش نوشتم. زن بودن به کنار، برچسب معلولیت تمام محدودیت‌های زن بودن را دوچندان می‌کند. زخم زبان این و آن، حرف‌های پشت سر، دلسوزی‌های مهربانانه که فقط محدودیت بیشتر می‌زایند… ساره از دل همه‌ی اینها عبور کرده بود تا به پارالمپیک برسد؛ و راضی نبود به برنزی که آرزوی خیلی از ورزشکاران جهان بود. 
بارها نوشته‌‌ام -حتی همین چند جمله بالاتر- که پارالمپیک به من “باور توانایی آدمی” را یاد داد؛ اما گاه اتفاق‌هایی می‌افتد که شرمسارم می‌کند چون می‌بینم باورم هنوز ناتمام است. ساره راضی نبود به برنز، و وقتی گفت پارالمپیک ۲۰۱۶ مدال طلا می‌گیرد، با خود فکر کردم چرا به برنز قناعت نمی‌کند؟ رقابت‌های فشرده‌ی بازیکنان در پارالمپیک مگر برای کسی ضمانتی می‌گذارد برای مدال، آنهم مدال طلا؟! ناباور بودم و راضی به مدال برنز ساره. ساره آن روز وقتی روی سکوی سومی پارالمپیک لندن ایستاده بود، نمی‌دانستم که خواب مدال طلای ریو را می‌دید. من چهار سال عقب بودم، و شاید یک دنیا نامطمئن. 
اولین مدال طلای کاروان ایران در پارالمپیک ریو را یک خانم گرفت؛ همانی که داستان زندگی‌اش اینطور آغاز شد: “دختر که باشی، و معلولیتی هرچند اندک هم که داشته باشی…”

*نگین حسینی، روزنامه نگار، فعال حقوق معلولیت

*خلاصه نتایج روز دوم بازی‌ها
مریم سلطانی در رقابت های پرتاب نیزه هفتم شد.
سمیرا ارم و مهدی زمانی از راهیابی به فینال مسابقات تیراندازی بازماندند.
تیم ملی بسکتبال با ویلچر ایران با نتیجه ۸۰-۶۱ از تیم انگلیس شکست خورد.
در فوتبال پنج نفره (نابینایان و کم‌بینایان) تیم ایران و ترکیه به نتیجه ۰-۰ دست یافتند.
امید نوری‌جعفری (جودوکار کم‌بینا) از رسیدن به مدال برنز بازی‌ها بازماند.
و:
ساره جوانمردی اولین مدال طلای کاروان ایران را به ارمغان آورد.

** خبرهای پارالمپیک ۲۰۱۶ را از چند کانال دنبال کنید:
سایت فدراسیون ورزش‌های معلولین و جانبازان http://irisfd.ir
کانال تلگرام فدراسیون: http://telegram.me/irisfd
خبرهای لحظه به لحظه از ریو با “پارالایو”: http://telegram.me/paralive
این هم تلگرام خودم:
http://telegram.me/neginpaper

#پارالمپیک۲۰۱۶ #ریو۲۰۱۶

پارالمپیک ۲۰۱۶ – روز اول

گل زیبایت رسید محمد جان!

محمد خراط، بازیکن تیم فوتبال هفت نفره روبروی دوربین “پارالایو” ایستاد و گلی را که امروز به تیم آرژانتین زد، به مردم ایران تقدیم کرد. مردم ایران منم، تویی، ماییم. کجای این بازی ایستاده‌ایم من و تو و ما؟ این گل امروز تمامِ زندگی محمد بود، و او سخاوتمندانه آن را تقدیم من و تو و ما کرد که همیشه سرشلوغیم… چقدر حواسمان بود به هدیه‌ای که امروز گرفتیم؟ نمی‌دانم. مردم ایران منم. یکی از آنها. گل زیبایت رسید محمد جان. از پایتخت عشق جهان به سمت شمال رسید؛ به جایی که حالا نشسته‌ام، از جنوبِ دریاچه‌ی میشیگان برایت می‌نویسم. حتما گلت قشنگ و تماشایی بود، و زیباتر از آن، که تقدیم منِ مردم ایران کردی. تا اینجا هم گل زده‌ای به سر همه‌ی ما. نگران مدال و نتیجه نباش. ما را همین گل تو و بقیه دوستانت بس، تا روزی که زنده‌ایم…

نتایج روز اول پارالمپیک:

اولین مدال کاروان ایران: سامان پاکباز – مدال نقره پرتاب وزنه

اولین پیروزی فوتبال هفت نفره: ایران ۳ – آرژانتین ۱

مقام پنجمی یونس سیفی‌پور در پرتاب وزنه

مقام هشتمی شاهین ایزدیار در مسابقات شنای قورباغه

پیروزی تیم بستکبال با ویلچر ایران مقابل آلمان ۶۹ بر ۶۳

پارالمپیک ۲۰۱۶ – افتتاحیه

torch

“قلب محدودیتی نمی‌شناسد؛ هر کسی قلبی دارد” این محور موضوعیِ مراسم آغازین پارالمپیک ۲۰۱۶ بود. در شبی بارانی از شب‌های ساحلیِ و گرم ریو، چهار هزار و سیصد و پنجاه پارالمپین به همراه حدود هشتاد هزار تماشاچی حاضر در استادیوم ماراکانا آغاز بازی‌ها را جشن گرفتند؛ با قلب‌های گرمشان که عشق و امید و انرژی را در فضا به گردش درآورده بود.

قلب محدودیتی نمی‌شناسد؛ و هر کس قلبی دارد. من بی‌آنکه محورِ موضوعی مراسم را بدانم، نوشته بودم که ریو این روزها پایتخت عشق جهان است. قلب، نمادِ عشقی نامحدود، جانِ مشترکِ همه‌ی آدمیان است؛ با هر جنسیت، مذهب، نژاد و رنگ پوست، و شرایط بدنی. و قلب، دریچه‌ای برای دیدن یکدیگر و تفاوت‌هایمان، برای گذر از محدودیت‌هایی که جسم جلوی راهمان یا جلوی دیدمان می‌گذارد.

در مراسم رژه‌ی پارالمپین‌ها، تیم هر کشور شرکت کننده، قطعه‌ی پازلی در دست داشت که نام کشور روی یکطرف آن و تصویر المپین‌هایش روی سطح دیگرش نقش بسته بود. هر تیمی که رژه رفت، قطعه‌ای از پازل را از خودش به جا گذاشت و آن قطعه، در کنار قطعات دیگر قرار گرفت تا نقشی پایانی شکل بگیرد. تیم میزبان، آخرین قطعه‌ی پازل را کنار دیگر قطعات منتظر چید؛ و ناگهان، در زاویه‌ای از بالا به پایین، دوربین‌های مراسم به زیبایی نشان دادند که با اتصال آخرین قطعه، رگ و ریشه‌ای در تصویر دوید و قلبی قرمز و تپنده شکل گرفت؛ نماد روح پارالمپیک؛ جمع بودن و یکی شدن و تپیدن؛ و پیامی برای نامحدود بودن. 

بنا به روالِ دیرینه، چند پارالمپین‌ مشعل بازی‌ها را دست به دست کردند تا به آخرین نفر برسد. یکی از پارالمپین‌ها که با کمک واکر راه می‌رفت، هنگام حمل مشعل به زمین افتاد. بغض من در آن لحظه شکست؛ که هیچ اتفاقی جز این، نمی‌توانست دشواری‌های زندگی با معلولیت را، شکست‌ها و زمین خوردن‌ها و دوباره برخاستن‌ها را به این تلخی و به این عریانی نشان دهد. تشویق و همراهی تماشاچیان درآن لحظه‌ها امیدبخش و ستودنی بود.

آخرین پارالمپین مشعل را روی ویلچر گذاشت تا شعله‌ی بازی‌ها را روشن کند. او مسیری را طی کرد و در نهایت به پله‌ها رسید. هیچ کس جز افرادی که معلولیت جسمی دارند، احساسِ ناخوشایندِ قرار گرفتن مقابل پله‌ها را تجربه نکرده است. پارالمپین و مشعلش روبروی پله‌ها متوقف شد. چند لحظه ایستاد… هرجا که سدّ راهی هست، باید راهگشایی هم باشد. به لطف تکنولوژی، رمپی در قلب پله‌ها ظاهر شد تا نشان دهد که سنگ هم می‌تواند قلب داشته باشد؛ آن قلب نامحدود؛ و از دل خود، راهی، مسیری، باز کند.

مشعل امید، توانایی، گذر از محدودیت‌ها، در پایتخت عشقِ جهان روشن شده و تا ده روز دیگر برافروخته خواهد بود؛ اما شعله‌اش حتی اگر خاموش شود، همچنان در قلبِ نامحدود ما روشن می‌ماند – همان که حافظ گفت: ” که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست”

* نگین حسینی؛ روزنامه نگار، فعال حقوق معلولیت