بازنمایی رسانه ای معلولیت های ذهنی

 

بازنمایی معلولیت در رسانه های جمعی هر کشوری، یکی از اصلی ترین موضوعات مورد توجه افراد دارای معلولیت و انجمن های مدافع حقوق آنهاست. این مساله وقتی اهمیت بیشتری پیدا می کند که پای مشکلات یا معلولیت های ذهنی و روانی و بازنمایی رسانه ای آنها به میان آید. این موضوع، محور عمده دو مقاله من است که در شماره ۳۳ ماهنامه مدیریت ارتباطات (بهمن ۱۳۹۱) منتشر شده است؛ با عناوین:

«پس لرزه های رسانه ای کشتارهای جمعی در امریکا؛ از خرید و فروش اسلحه تا بازنمایی معلولیت های ذهنی» و

«من مادر “ادم لنزا” هستم».

در اینجا قصد دارم به بخش هایی از این دو مطلب بپردازم که به نظرم جالب و در خور توجه است:

پس از کشتار در دبستان سندی هوک در ایالت کنتیکت امریکا، خانم نویسنده‌ای به نام «لایزا لانگ» نامه‌ای در مورد پسرش و مشکلات رفتاری او نوشت که جنجال‌ زیادی به پا کرد. لایزا لانگ، نویسنده، موسیقیدان و آشنا به زبان‌های لاتین و‌ یونان باستان، مادر چهار فرزند است که یکی از آنها نیازهای ویژه دارد.

خانم لایزا لانگ، نویسنده نامۀ جنجال برانگیز «من مادر ادم لانزا هستم»

متن کامل نامه خانم لانگ که آن را از انگلیسی به فارسی ترجمه کرده ام، به شرح زیر است:

سه روز پیش از آنکه «ادم لنزا» مادر خود را بکشد و سپس به مدرسه‌ای در کنتیکت برود و به روی بچه دبستانی‌های بی‌گناه آتش بگشاید، مایکل پسر ۱۳ سالۀ من (اسم اصلی‌اش را استفاده نمی‌کنم) سرویس مدرسه‌اش را از دست داد، زیرا شلوار اشتباهی پوشیده بود. او در حالی که لحن و صدایش به خشونت می‌گرایید، با تحکم گفت: «من می‌توانم این شلوار را بپوشم!». من گفتم: «رنگ این شلوار آبی تیره است، در حالی که مدرسۀ شما فقط رنگ خاکی یا مشکی اجازه می‌دهد». او اصرار کرد: «آنها گفته‌اند که من می‌توانم این شلوار را بپوشم. هر شلواری که دلم بخواهد می‌پوشم، احمقِ کولی! اینجا امریکاست. من حقوقی دارم!». من با لحنی دوستانه و منطقی گفتم: «تو نمی‌توانی هرچه که دوست داری بپوشی. و یقینا نمی‌توانی مرا احمقِ کولی خطاب کنی. امروز اجازه نداری از وسایل الکترونیکی‌‌ات استفاده کنی. حالا سوار ماشین شو تا تو را به مدرسه ببرم».

من با پسری زندگی می‌کنم که بیماری ذهنی دارد. من پسرم را دوست دارم اما او مرا می‌ترساند.

چند هفته پیش که از مایکل خواستم کتاب‌های امانتیِ از موعد گذشته را به کتابخانه برگرداند، چاقویی برداشت و تهدید کرد که اول مرا و بعد خودش را می‌کشد. در آن لحظه خواهر و برادر ۷ و ۹ ساله‌اش می‌دانستند که باید سریعاً نقشۀ ایمنی را اجرا کنند. آنها حتی پیش از آنکه من چیزی بگویم، به سمت خودرو دویدند، سوارش شدند و درهایش را از داخل قفل کردند. من سعی کردم چاقو را از دست مایکل بگیرم و سرانجام وقتی موفق شدم، همۀ چاقوها، اشیای تیز و برنده و خطرناک را از آشپزخانه جمع‌آوری کردم و داخل جعبه‌ای ریختم که حالا همه جا همراهم است. در همان حال، او همچنان فریاد می‌کشید، به من توهین می‌کرد و تهدید می‌کرد که مرا خواهد کشت یا آسیبی به من خواهد زد.

آن دعوا با دخالت سه پلیس تنومند، آمدن آمبولانس و انتقال پرهزینۀ پسرم به اورژانس خاتمه یافت. آن روز بیمارستانِ مراقبت‌های روانی تخت خالی نداشت و مایکل در اتاق اورژانس آرام گرفته بود. بنابراین آنها ما را با نسخۀ داروی «زیپرکسا» و تجویز ملاقات با یک روانپزشک به خانه فرستادند. هنوز نمی‌دانیم مشکل مایکل چیست. در مراجعات مکرر ما به مشاوران، روان‌شناسان، درمانگران اجتماعی، معلمان و مسئولان مدرسه، مجموعه‌ای از بیماری‌ها، اعم از اوتیسم، اختلال بیش‌فعالی، اختلال نافرمانی، و بیقراری روانی مورد اشاره قرار گرفته است.

مایکل در شروع کلاس دوم راهنمایی به یک دوره فوق برنامه مخصوص دانش‌آموزان ممتاز در ریاضی و علوم دعوت شد. ضریب هوشی او بسیار بالاست. وقتی حالش خوب باشد، می‌تواند سرتان را با موضوعات متنوع درد آورد؛ از اساطیر یونان تا تفاوت میان فیزیک اینشتن و نیوتن. او بیشتر اوقات حال خوبی دارد اما وقتی خوب نباشد، باید مراقب بود. سخت است پیش‌بینی اینکه چه موضوعی باعث خشم او خواهد شد.

پس از آغاز دورۀ دبیرستان رفتار مایکل در طول چند هفته عجیب و تهدیدآمیز بود. تصمیم گرفتیم او را به مدرسۀ ویژه‌ای منتقل کنیم که در آن بچه‌هایی درس می‌خوانند که نمی‌توانند در کلاس‌های عادی شرکت کنند و تا قبل از ۱۸ سالگی، از ساعت ۷:۳۰ صبح تا ۱:۵۰ عصر روزهای دوشنبه تا جمعه تحت مراقبت رایگان قرار می‌گیرند.

روزی که ماجرای شلوار اتفاق افتاد، مایکل در تمام طول راه تا مدرسه با من جدل کرد. در نهایت عذرخواهی کرد و غمگین شد. اما درست پیش از آنکه وارد پارکینگ مدرسه شویم، به من گفت: «مامان، ببین من واقعاً متاسفم. می‌توانم امروز بازی‌های الکترونیکی‌ام را داشته باشم؟». جواب دادم: «به هیچ وجه! نمی‌توانی مثل امروز صبح رفتار کنی و بعد فکر کنی که اینقدر سریع به بازی‌هایت می‌رسی». رنگ چهره‌اش برگشت و چشم‌هایش پر از خشم شد. گفت: «پس خودم را می‌کشم. همین الان از ماشین می‌پرم و خودم را خلاص می‌کنم».

بعد از ماجرای چاقو، به او گفته بودم که اگر یک بار دیگر چنین حرف‌هایی بزند، او را مستقیماً به بیمارستان مراقبت‌های روانی خواهم برد، بدون هیچ اما و اگری. آن روز هم دیگر جوابی ندادم جز اینکه ماشین را سر و ته کردم و به جای اینکه به راست بپیچم، به چپ رفتم. ناگهان با نگرانی گفت: «مرا کجا می‌بری؟ کجا میرویم؟» جواب دادم: «می‌دانی کجا می‌رویم». گفت: «نه! نمی‌توانی این کار را بکنی! داری مرا به جهنم می‌فرستی!». مقابل بیمارستان نگه داشتم و یکی از پرسنل را دیدم که به طور اتفاقی آنجا ایستاده بود. به سمتش دست تکان دادم و گفتم: «زنگ بزن پلیس، عجله کن!».

مایکل به وضعیت بدی برگشته بود، فریاد می‌کشید و می‌زد. او را محکم بغل کردم که نتواند از ماشین فرار کند. او مرا می‌زد و چندین بار آرنجش را به دنده‌ها و قفسه سینه‌ام کوبید. من هنوز از او قوی‌تر هستم اما همیشه همینطور نخواهد بود و به زودی او از من پُرزورتر خواهد شد.

پلیس به سرعت از راه رسید و پسرم را که فریاد می‌زد و لگد می‌‌پراند، به طبقه پایین بیمارستان برد. همانطور که ورقه‌ها و فرم‌های بیمارستان را پر می‌کردم، می‌لرزیدم و اشک‌هایم جاری شده بود… «چه مشکلاتی دارید… فرزند شما از چه سنی… با چه چیزهایی مشکل دارد… آیا فرزند شما تجربه قبلی داشته… آیا فرزندتان…»

دستکم حالا بیمه داریم. من اخیرا مسئولیتی در یک کالج محلی پذیرفتم و از شغل آزادم دست کشیدم، زیرا وقتی فرزندی مثل مایکل دارید، نیازمند مزایای بیمه هستید و هر کاری برای داشتن آنها انجام می‌دهید. هیچ بیمۀ شخصی چنین مشکلاتی را پوشش نمی‌دهد.

پسرم اصرار داشت که من دروغ می‌گویم، که همۀ ماجرا را از خودم درآورده‌ام تا از دستش خلاص شوم. روز اول که به بیمارستان زنگ زدم تا از احوالش مطلع شوم، گفت: «ازت متنفرم! و به محض اینکه از اینجا خلاص شوم، انتقامم را از تو خواهم گرفت!». اما از روز سوم دوباره پسر آرام و دوست‌داشتنی من شد، و باز همان قول و قرارها که بهتر می‌شود. من سال‌هاست که این قول‌ها را شنیده‌ام و دیگر باور ندارم.

در فرم پذیرش بیمارستان، در جواب به این سوال که «چه انتظاری از درمان دارید؟» نوشتم: «من کمک می‌خواهم!». و واقعا که نیازمند کمک هستم. این مشکل برایم بزرگتر از آن است که بتوانم به تنهایی تحملش کنم. گاهی اوقات هیچ انتخاب خوبی وجود ندارد، و تو باید فقط دعا کنی و شکیبا باشی تا وقتی که به عقب برمی‌گردی و نگاه می‌کنی، همۀ اینها منطقی به نظر برسد.

من این ماجرا را منتشر کردم زیرا من مادر «ادم لنزا» هستم. من مادر «دایلان کلبولد» و «اریک هریس» هستم. من مادر «جیسن هولمز» و «جرد لافنر» هستم. من مادر «سونگ هوی چو» هستم. و همه این پسرها و مادران آنها نیازمند کمک هستند. وقتی یک ماجرای غم انگیز در سطح ملی پیش می‌آید، همه به راحتی از موضوع اسلحه حرف می‌زنند، اما حالا زمان صحبت از بیماری‌های روانی است. (اسامی ذکر شده، نام عاملان کشتارهای قبلی در ایالت های مختلف امریکاست).

بر اساس آمار موسسۀ «مادر جونز»، از سال ۱۹۸۲، ۶۱ مورد قتل دسته جمعی، شامل استفاده از سلاح‌های گرم در سراسر ایالات متحده اتفاق افتاده است. ۴۳ نفر از این قاتلان مردان سپیدپوست بوده‌اند و فقط یک مورد زن بوده است. این گزارش به این پرداخته است که قاتلان چطور بطور قانونی سلاح تهیه کرده‌اند (که در بیشتر موارد چنین بوده است). اما این نشانۀ آشکار بیماری روانی باید ما را متوجه این نکته کند که چند نفر در امریکا با ترس و لرز زندگی می‌کنند، مانند من.

وقتی از مددکار اجتماعی فرزندم در مورد راه‌های ممکن پرسیدم، گفت: «تنها کاری که می‌توانی بکنی این است که پسرت را متهم به جنایت کنی. در این صورت، بر اساس اسناد و کاغذهای موجود محاکمه خواهد شد. تا وقتی که جرمی را متوجهش نکرده‌ای، کسی هیچ توجهی به این مشکل نشان نمی‌دهد».

من فکر نمی‌کنم که زندان جای پسرم باشد. محیط پر هرج و مرج زندان، حساسیت مایکل را به عوامل برانگیزاننده تشدید خواهد کرد و کاری با آسیب‌شناسی اساسی ندارد. اما به نظر می‌رسد که ایالات متحده امریکا، از زندان به عنوان راه حلی برای افراد دارای مشکل روانی استفاده می‌کند. بر اساس گزارش دیده‌بان حقوق بشر، تعداد زندانیان دارای مشکل روانی در زندان‌های امریکا از سال ۲۰۰۰ تا ۲۰۰۶ چهار برابر شده است، و این روند رو به افزایش است. در حقیقت، تعداد بیماران روانی زندانی پنج برابر جمعیت بیماران روانی غیرزندانی است.

با وجود مراکز درمانی ایالتی و با توجه به بسته شدن بیمارستان‌ها، حالا زندان آخرین جای زندگی برای بیماران روانی است. زندان‌های «رایکرز آیلند»، «ال.ای کانتی» و «کوک کانتی» در ایالت ایلینوی، میزبان بزرگترین مرکز درمانی در سال ۲۰۱۱ بوده‌اند.

کسی دوست ندارد پسر ۱۳ سالۀ نابغه‌ای را که عاشق هری پاتر و مجموعه حیواناتِ در آغوش هم است، به زندان بفرستد. اما جامعۀ ما با لکۀ ننگ به بیماری‌های روانی و سیستم درمانی ناکارآمد، راه دیگری برای ما باقی نگذاشته است. باید منتظر بود که یک روان‌‌پریش دیگر در یک رستوران، فروشگاه، یا مهدکودک به روی مردم آتش بگشاید، بعد دستانمان را در هم بفشاریم و بگوییم باید کاری کنیم!

من هم موافقم که باید کاری کنیم. حالا وقت آن رسیده که گفت و گویی معنادار و ملی در مورد بیماری‌های روانی انجام دهیم. این تنها راهی است که ملت ما می‌تواند به راستی التیام پیدا کند.

خدا مرا کمک کند. خدا مایکل را کمک کند. خدا همه ما را کمک کند.

تخلیۀ دانش آموزان وحشت زدۀ دبستان سندی هوک، پس از حملۀ خونین «ادم لانزا» به این مدرسه

واکنش‌ها به نامۀ لانگ

نامۀ جنجال برانگیز خانم لانگ با واکنش‌های متفاوتی در اینترنت و برخی از شبکه‌های تلویزیونی امریکا روبرو شده است. عده‌ای از خوانندگان نامۀ او، از چنین خشونت‌ خانگی ابراز نگرانی کرده و با اشاره به احتمال تسرّی آن به جامعه، از خانم لانگ خواسته‌اند که مصلحت‌ها و دلسوزی‌های مادرانه را به نفع جامعه‌ای بزرگتر زیر پا بگذارد و علیه پسرش اعلام جرم کند تا او به زندان فرستاده شود. از نگاه آنها، نمی‌توان دو فرزند دیگر این مادر، خودش و سایر اعضای جامعه را قربانی یک نفر کرد و حق زندگی آرام و بی‌تهدید را از دیگران گرفت.

گروهی دیگر از خوانندگان نامۀ خانم لانگ که عموماً مدافعان حقوق معلولیت هستند، انگشت اتهام را به سوی این مادر دراز کرده و گفته‌اند که او حق نداشته چنین «برچسب‌سازی» وسیعی نسبت به پسر نوجوانش انجام دهد. از نگاه آنها، مایکل از این پس و در سال‌های آینده از هر فرصتی برای تحصیل، اشتغال و سایر مزایای اجتماعی محروم خواهد شد، زیرا مادرش علیه او چنین شهادت‌نامۀ بلندی تنظیم کرده است. آنها چنین برداشت کرده‌اند که مشکل مایکل شاید در اندازه‌ای نباشد که بتوان قصاص پیش از جنایت کرد و او را هم‌ردیف قاتلان و عاملان کشتارهای جمعی قرار داد.

از طرف دیگر، عدۀ زیادی از والدینی که فرزند مبتلا به معلولیت‌های ذهنی یا بیماری‌های روانی دارند، ابراز نگرانی کرده‌اند از اینکه بیشتر رسانه‌های جمعی امریکایی بار دیگر بهانه‌ای پیدا کرده‌اند تا به معادل سازی «بیماری روانی» با «جرم و جنایت» دست بزنند. آنها تاکید کرده‌اند که اگر قاتلی به نام «ادم لنزا» مبتلا به اوتیسم بوده، نباید نتیجه گرفت که «اوتیسم» به معنای خشونت و کشتار است، و چه بسیارند کسانی که مبتلا به این بیماری یا سایر اختلال‌های روانی‌اند، اما خشونتی در رفتار خود نشان نمی‌دهند و حتی بی‌آزار و بی‌دفاعند. آنها خانم لانگ را سرزنش کرده‌اند که چرا در نامۀ بلند بالای خود، پسر خود را هم‌ردیف عاملان کشتارهای جمعی قرار داده و به ذهنیت نادرست جامعه نسبت به بیماران ذهنی دامن زده است.

عده‌ای دیگر نیز فارغ از موضوع مایکل و مادرش، این نامه را سندی دیگر بر وضعیت اسفبار افراد مبتلا به مشکلات روانی در جامعۀ امریکا دانسته‌اند و خواستار افزایش کمک‌های قانونی و مالی به نیازمندان خدمات سلامت روانی شده‌اند.

***

به نظر می رسد هنوز رسانه های جمعی، حتی در کشورهای پیشرفته، راه درازی در پیش دارند تا معلولیت ها را به شیوه ای صحیح بازنمایی کنند. این مشکل در مورد رسانه های جمعی ایران مضاعف است، زیرا هم ادبیات تحقیقی فقیری دارد و هنوز آنچنان که باید، مورد توجه محققان، دانشگاهیان و علاقه مندان رشته های علوم انسانی و همینطور دست اندرکاران رسانه ها قرار نگرفته است.

همین جا پارک کن!

وقتی در خیابان‌های شلوغ دنبال جای خالی می‌گردی و یکباره می‌بینی که زیر تابلوی “جای پارک ویژه خودروی معلولین” کسی پارک نکرده، خوشحال می‌شوی و با زرنگی خودرویت را زیر تابلو پارک می‌کنی. بعد وقتی از تو می‌پرسند: «تو که معلولیت نداری، چرا زیر این تابلو پارک کردی؟» دلایل مختلفی می‌آوری: «یه لحظه کار داشتم… جا نبود… تابلو را ندیدم… پارکبان گفت همین جا پارک کن…»

هیچ اشکالی ندارد. در این شلوغی و بی‌قانونی، کسی چه کار به تو دارد؟ همین جا پارک کن و اصلا به رو نیاور که فرد دارای معلولیتی پشت سرت از راه می‌رسد و خودرویی را در جای پارک ویژه‌اش می‌بیند، و بعد مجبور است یا کیلومترها دورتر پارک کند و عصا به دست یا روی ویلچر اینهمه راه را پیاده برگردد، یا از خیر کاری که داشته بگذرد؛ فقط برای اینکه تو راحت‌تر باشی و راحت‌تر زندگی کنی.

اشکالی ندارد. همین جا پارک کن. آن علامت “حمل با جرثقیل” هم تزیینی است. فقط برای ترساندن توست. در این شهر هزار و یک مشکل، فقط به فکر حل گرفتاری خودت باش. تو را چه به یک مشت جماعت ناتوان که اصلا نباید از خانه بیرون بیایند، چه برسد به اینکه جای پارک مخصوص هم داشته باشند.

خیالت راحت، وجدانت آسوده، آب از آب تکان نمی‌خورد. همین جا پارک کن!

پی نوشت ۱- این لینک گزارشی است از برنامه «در شهر» که به موضوع پارک ویژه خودروهای ویژه افراد دارای معلولیت پرداخته است. علاوه بر اینکه پخش چنین برنامه  هایی خوشحال کننده و در خور تقدیر است، خوشحالتر شدم که راوی گزارش، از عبارت «افراد دارای معلولیت» استفاده کرد.

پی نوشت ۲- عکس از: شهرام مبصر

 

چرا معلول؟!

آقای رضا عبداللهی، بنیانگذار نخستین صفحه مختص معلولیت در رسانه های ایران (صفحه با معلولین روزنامه اطلاعات) در نوشته ای، به موضوعی پرداخته که از مسائل چالش برانگیز معلولیت در سال های اخیر است: پیدا کردن واژه ای بهتر به جای معلول. او در این مطلب، از به کار بردن کلمه “معلول” دفاع می کند و واژه های دیگر (همچون توانیاب، توانخواه و غیره) را مناسب نمی داند.

من هم به عنوان روزنامه نگار و هم کسی که سالهاست در زمینه معلولیت مطالعه و تحقیق تخصصی کرده و نوشته ام، با نظر ایشان موافقم؛ البته به نظرم بهتر است بر فرد بودن تاکید شود و “فرد معلول” یا “فرد دارای معلولیت” مورد استفاده قرار گیرد.

و حالا مطلب آقای عبداللهی عزیز:

زبان پدیداری ایستا و جامد نیست، و به عبارتی دیگر موجودی است ، زنده ، سیال ، جاری و در حال داد و ستد دائمی با سایر زبان ها. بنابراین هیچ زبان سره و خالصی وجود ندارد؛ حتی در زبان عربی – و مشخصا قرآن مجید – لغاتی پارسی به صورت معرب دیده می شود. برخی از واژه های فارسی به کار رفته در مصحف شریف ار این قرار است:

ابریق (درحالت جمع به صورت اباریق؛ و به معنای آبریز، کوزه و آفتابه)،استبرق (معرب واژه استبرک پهلوی و نام گیاه ماده سازنده پارچه دیبا و در کلام قرآن به معنای بهشت)، سندس (به معنی جلوتر)، برزخ (برآمده از کلمه قرسخ یا همان فرسنگ یا پرسنگ زبان پارسی )، برهان (از پروهان فارسی و به معنای بسیار آشکار)، تنور(محل پخت نان)، جزیه (مالیات سرانه غیر مسلمانان قلمروهای اسلامی )، جناح (معرب واژه گناه)، درهم (در قرآن به صورت جمع دراهم و احتمالا معرب داریک یا همان واحد پول ساسانیان )، دین (بدهکاری)، رزق و واژگان همریشه آن (روزی و بخشش)، روضه (بوستان)، زبانیه (فرشتگان آتشبان جهنم)، زرایی (از واژه زیرپای ایرانی و به معنی فرش گران بها و توصیف بهشت)، زنجبیل (زنجفیل)، زور (دروغ و خیال)، سجیل (سنگ از گل پخته )، سراج(چراغ)، سرادق (سراپرده و مجازا در توصیف عذاب گنهکاران)، سربال (همان لغت سرواله یا شلوار پارسی و به معنای هر نوع پارچه)، سرد(به فتح سین و راء و به معنی زره و در قرآن به مفهوم توانایی حضرت داوود در اسلحه سازی )، سندس ( به ضم سین و دال و ساکن دو حرف دیگر، به معنی لباس های دیبا و فاخر بهشتیان)، سوق (به صورت جمع و به معنای خیابان ، و در کلام قرآن به معنی بازار، میدان عمومی و انجمن)، عفریت (آفریدن)، فرات (آب شیرین رودخانه، آب عظیم)، فردوس(باغ و بستان و در مصحف به معنی بهشت)، فیل (پیل)، کنز(به معنای گنجینه و از واژه ی فارسی کنج به معنای گنج )، مائده(سفره ، سفره آسمانی و احتمالا آمده از لغت فارسی ” میده ” به معنی نان کهنه و خوراک مقدس زرتشتیان در مناسک مذهبی )، مرجان (به معنای مرواریدهای کوچک و صفتی برای توصیف بهشت )، مسک ( بر وزن مشت و در توضیح بهشت)، نسخه (رونوشت ، لوح های سنگی حضرت موسی و نیز به معنی کتاب اوستا )، هاروت و ماروت (دو فرشته بابلی و آموزنده آیین جادوگری)، ورده (گل)، وزیر(به کاررفته در حکایت وزارت هارون برای حضرت موسی )، یاقوت (معادل پاکند فارسی )

پویایی زبان بدین معنی است، که در واژه گزینی ، معادل سازی و گرته برداری از زبان های بیگانه ، سوای لحاظ کردن اصول ساختاری و دستوری (۱)، رعایت جنبه های روان شناختی ضرورتی بایسته است.به مثال های ذیل دقت کنید:

حدود ۲۵ سال پیش در پاسخ به مقاله ای چاپ شده از دکتر حداد عادل – که واژه “برف سره ” را معادل ” اسکی ” پیشنهاد داده بود – مقاله ای نوشتم ، و استدلال کردم، که بر این قیاس ، باید “اسکی روی آب” و “اسکی روی چمن” را ” برف سره روی آب ” و ” برف سره روی چمن ” نامید!

در ماه های منتهی به انقلاب اسلامی ایران، نام خیابان ” آیزونهاور” از سوی مردم، خیابان ” آزادی ” نام گرفت، و تاکنون هم بدین نام شناخته و نامیده می شود، اما فرضا میدان دوست داشتنی محله من یعنی ” هفت حوض ” تا کنون جز در مکاتبات رسمی و اداری، میدان “نبوت ” معرفی نشده و نمی شود؛ هم چنان که کمتر کسی هست، که نام رسمی میدان “تجریش” را بداند، یا دست کم بنامد. مردم استان و شهر ” کرمانشاه” هرگز نام جعلی ” باختران ” را نپذیرفتند، هم چنان که دوستداران تیم فوتبال ” پرسپولیس ” هرگز نام اداری و رسمی و دولتی ” پیروزی ” را قبول نکردند، و سرانجام دولتی ها مجبور شدند، پس از سال ها تاکید بی ثمر بر عناوین جعلی باختران و پیروزی به خواست و سلیقه مردم گردن نهند.

مثال های مذکور مبین این واقعیت علمی است، که توفیق در معادل سازی لغات هنگامی حاصل می شود، که این دگرگونی، پروسه ای طبیعی، منطقی و علمی را طی کند، و فارغ از تعهد به اصول نحوی ، ملاحظات روان شناختی را اعما کند.

از این رو جایگزینی لغات مجعول و مغشوشی چون ” توان یاب” و همریشه های آن را به جای کلمه ” معلول” جایز نمی دانم. گمان هم نمی کنم ، که مردم عادی از شنیدن این کلمات، معنا و مفهوم ” معلول” را استنباط و کشف کنند. البته دغدغه دوستان تلاشگر را برای معادل سازی لغت ” معلول” را – که از ریشه “علت ” و به معنی مشهور رنجوری و بیماری و ناتوانی است – درک می کنم، اما شاهدیم، که با گذشت چندین دهه از اسم گذاری های مذبور، هنوز هم توده مردم و حتی بسیاری از افراد معلول به این اسامی رغبتی ندارند، و واژه دیرپای “معلول” و “معلولیت” را به کار می برنند.

همچنین بر این باورم،که کاهش مشکلات و معضلات افراد معلول در نفی واقعیت وجودی معلولیت نیست. از قضای روزگار، جامعه کسانی را معلول موفق می داند و می خواند، که با وجود محدودیت های جسمانی، ” خلاف عادت” را به نمایش گذاشته ، و در مواردی حتی الگوی افراد تن درست شده اند.

واپسین فراز مطلب را نیز با مضمون انتهایی مقاله ای – که سال ها پیش در همین باره در روزنامه اطلاعات نوشته ام – اختصاص می دهم : جمعی نحوی و لغوی گرد قرص نانی جمع شده و در مورد چند و چون کلمه ” نان ” بحث و فحص می کردند، که گرسنه ای آمد، نان را درربود، و گفت : ” چنین باد معنای نان ” !

***

(۱) – البته گاهی لغاتی خلاف آیین درست نویسی از جانب ” استادان ” مسلم شعر و ادب پارسی بیان شده است، که قابل تعمیم به لغات مشابه و سایر افراد نیست، و تنها و تنها ازهمین استادان پذیرفتنی است، مثل به کار بردن پسوند ” تر” به صفت برتر در واژه ” اولی تر ” از استاد سخن سعدی ؛ یا به کار بستن مصدر جعلی ” می جهنمیدن ” در شعر مشهور “کاروانسرا” ی ایرج میرزا:

” درهای بهشت بسته می شد

مردم همه می جهنمیدند”

 

*منبع عکس مورد استفاده:  http://www.supportedholidays4all.co.uk/

پیک توانا؛ مجله ای دوست داشتنی

 

در یکی از روزهای هفته گذشته، فایل الکترونیکی مجله «پیک توانا» (شماره آذر و دی ۱۳۹۱) توسط آقای رؤیتوند عزیز به دستم رسید و خوشحالم کرد. مدت‌ها بود که نشریه‌ای ندیده بودم که تخصصی معلولیت باشد. نگاهی کلی به آن انداختم؛ صفحه آرایی جذاب و رنگی مجله سخت به دلم نشست. فرصت خواندن مطالب مجله را نداشتم که بتوانم قضاوت درستی در این مورد داشته باشم اما برداشت کلی‌‌ام از تیترها و سوتیترها این بود که پیک توانا مطالبی متنوع، کاربردی و جالب دارد که می‌تواند مورد استقبال و استفادۀ خوانندگانش قرار گیرد.

من نیز در این شماره مجله پیک توانا مطلبی درمورد پارالمپیک لندن ۲۰۱۲ داشتم به نام «درس‌هایی از پارالمپیک لندن ۲۰۱۲؛ رویدادی فراتر از پارالمپیک» که در صفحه ۳۷ مجله چاپ شده است. تعدادی عکس‌های اختصاصی هم به درخواست آقای رؤیتوند فرستاده بودم که ظاهرا به دلیل کمبود جا کار نشده است.

برای همکاران پیک توانا و مجله وزینی که منتشر می‌کنند، آینده‌ای درخشان و پربار آرزومندم.

***

مقالۀ «انتخابات طوفانی»

مقاله‌ام درباره آثار ابرطوفان سندی بر انتخابات ریاست جمهوری امریکا، با عنوان «انتخابات طوفانی ۲۰۱۲» در شماره ۳۱ ماهنامه مدیریت ارتباطات (شماره آذر ۱۳۹۱) به چاپ رسید.

در این مقاله ابتدا نگاهی تاریخچه‌ای به موضوع «بلایای طبیعی و سیاست» داشتم و با ذکر نمونه‌هایی تاریخی، به تاثیرات وقایع طبیعی روی رفتار رای‌دهندگان در کشورهای مختلف اشاره کردم و سپس به مشکلات رای‌گیری در ایالت‌های آسیب‌دیده از ابرطوفان سندی و پیش‌بینی‌های کارشناسان در این ارتباط پرداختم.

از همکاران عزیز ماهنامه مدیریت ارتباطات صمیمانه ممنونم.

حرف دل با دوستان دارای معلولیت (۱)

من به عنوان روزنامه‌نگار، بیشتر اوقات مصاحبه کردم اما کمتر پیش اومده که مصاحبه بشم. دوست دارم روزی کسی بیاد باهام یه مصاحبه درست و حسابی بکنه؛ کسی که بدونه چی باید بپرسه تا منم خوب حرف دلمو خالی کنم. اما حالا تا اون روز، که شایدم هیچ وقت نرسه، بذار جواب یکی از سوالات رو پیشاپیش بدم؛ نه به خاطر خودم، بلکه به خاطر تو، به خاطر ده‌ها اسم و چهره آشنا که خوشبخت بودم بشناسم‌شون (بشناسم‌تون) و به خاطر صدها چهره گمنام که هیچ وقت نشد باهاشون (باهاتون) آشنا بشم.

اما سوال: الگوی شما توی زندگی کی بوده؟

جواب: من الگوهای زیادی داشتم اما اعتراف می‌کنم که به پای هیچ کدومشون نرسیدم. الگوهایی که شاید هیچ وقت خودشون رو اونقدر که من باورشون داشتم، باور نداشتند. من در زندگی‌ام افراد زیادی رو دیدم که دارای معلولیت یا بیماری هستند. نمیدونم چرا همیشه نقطه توجهم بودند وهستند. همیشه احساس نزدیکی و دوستی با افراد معلول می‌کردم، بی‌آنکه خودشون بدونن. کم نبودند افرادی در جاهای مختلف، از انجمن‌های مرتبط با معلولیت گرفته تا جاهای دیگه، که از نگاهشون میخوندم دوستم ندارن اما من دوستشون داشتم. وقتی مدرسه می‌رفتم، اگه بچه‌ای معلولیت داشت و منزوی بود یا دوستی نداشت باهاش دوست می‌شدم. ما هیچ فرد معلولی در خانواده نداریم اما شاید اولین مواجهه غیرمستقیم با معلولیت را در ارتباط با پدربزرگ مادری‌ام گرفتم که قبل از اینکه من به دنیا بیام، تصادف کرده بود و از اون به بعد، مفصل پاش زخم شد و دیگه هیچ وقت خوب نشد. پدربزرگم از دو عصا استفاده می‌کرد؛ اما من هیچ وقت فکر نکردم معلوله شاید به این دلیل که همیشه منتظر بودم زخمش خوب بشه. همیشه فکر می‌کردم موقتیه. اما او هیچ وقت خوب نشد و با همون پای مجروح در حالی سکته کرد که هنوز دو عصا زیر بغلش بود. گاهی فکر می‌کنم شاید مشکل پدربزرگم ناخودآگاه روی تصور من از معلولیت اثر گذاشت هرچند که اونو معلول نمی‌دونستم.

خب فکر کنم اینها میتونست پاسخ به یه سوال دیگه باشه؛ مثلا این سوال که چرا یا چی شد که به موضوع معلولیت علاقمند شدی؟ آیا فرد نزدیکی در خانواده ات معلولیت داشت؟ (تا حالا دیده بودید تو یک مصاحبه، اول جواب بیاد، بعد سوال؟)

برگردیم سر سوال اول. داشتم می‌گفتم؛ کسانی واسه من الگو بودند که خودشون شاید نمی‌دونستن چقدر توانایی دارند؛ و من بیشتر از خودشون اونها رو باور داشتم. به نظرم، زندگی کردن با مشکلات شجاعت زیادی می‌خواد؛ اونم مشکلاتی مثل بعضی معلولیت‌ها که هیچ درمان یا راه حلی نداره. شاید بعضی ها بگن خب اگه تحمل نکنیم، چکار کنیم؟ مگه راه دیگه‌ای هم هست؟ شاید از جهتی درست می‌گن؛ اما به نظرم، تحمل هم اَشکالی داره که به وزن شخصیتی آدم‌ها مربوط می‌شه: مثلا کسی هست که معلولیت داره اما خودشو تو خونه منزوی کرده؛ خب این یک نوع تحملِ بی‌حاصله (از نظر من). یکی دیگه تحمل می‌کنه و غر می‌زنه و نفرین می‌کنه؛ این تحمل منفیه که نه تنها راهی پیش پای فرد باز نمی‌کنه، بلکه شاید راه دیگران رو هم سد کنه. اما نفر سوم تحمل می‌کنه و در عین حال، در کنارش سعی می‌کنه کاری از پیش ببره، سعی می‌کنه از توانایی‌هاش ولو اندک، بیشترین استفاده را ببره. سعی می‌کنه راه رو برای خودش و دیگران باز کنه. شاید همین نفر سوم بوده که منو بیشتر از هرکسی تحت تاثیر قرار داده؛ نفر سومی که می‌تونم ده‌ها اسم روش بگذارم که از جمله دوستان خودم هستن و یا کسانی که همه مون می‌شناسیم.

جواب سوال به درازا کشید اما هنوز حق مطلب رو ادا نکردم و نگفتم توانایی شما، تلاش‌تون برای درست کردن زندگی بهتر واسه خودتون و اون تحمل مثبت و سازنده‌تون چقدر برام عزیزه و روم اثر می‌گذاره.

دلم گرفته بود اینها رو نوشتم. حالا بهترم. ممنون که هستید.

*تقدیم به اعضای عزیز صفحه حامیان حقوق معلولیت

با احترام

نگین حسینی

۲۳ آذر ۱۳۹۱