خدانگهدار خانم میرفتاح …

mirfattah

حدودا یک هفته پیش بود که شنیدم خانم فاطمه میرفتاح به حالت اغما فرو رفته است. با پسرش آرش تماس گرفتم. پرسیدم: می توانم به دیدنش بیایم؟ گفت: مادرم به هوش نیست. یعنی انگار خوابیده است… شما را که نمی بیند، حرف هم که نمی تواند بزند… گفتم: شاید به هوش بیاید؟! آرش به تلخی جواب داد: نه… پزشکان قطع امید کرده اند.

از آن روز هرچه کردم که در سایت چیزی بنویسم، نتوانستم. او هنوز نفس می کشید و من امیدوار بودم که خبر سلامتی اش را در اینجا بگذارم. اما افسوس… فاطمه میرفتاح هم رفت…

تنهاچیزی که می توانم در گرامیداشت او بنویسم، مطلبی است که در مقدمه ی کتاب “درآسمانی دیگر” نوشته بودم. آن کتاب را سال ۱۳۸۵ به خانم فاطمه میرفتاح تقدیم کردم. آنجا نوشته بودم که “دیر رسیدم… تا بجنبم، رفته بود.” حالا بعد از چهارسال، درحالی که فرصت دیدارش برایم فراهم شده بود، همچنان باید همین جمله را تکرار کنم: “دیر رسیدم… تا بجنبم، رفته بود…”

خدانگهدار خانم میرفتاح …

****

پیشگفتار کتاب “در آسمانی دیگر”

تقدیم به آموزگار بزرگ اراده و شکیبایی، خانم دکتر فاطمه میرفتاح

چشم هایم را باز می کنم. اینجا روز شده است و حتما آن سوی دیگر زمین، شب است. آنجا که خواب به چشمان منتظرش نمی آید. او اینجا نیست، در شهرمن، کشور خودش. اما همه ی  کسانی که خوب می شناسندش، می دانند که پاره های وجود خود را در خاک وطنش جاگذاشته و بیقرار بازگشتن است.

هجرت، انتخاب او نبود؛ یک اجبار بود در مسیر زندگی اش. اجبار برای آنکه تن بیمارش روی صندلی چرخ  دار، روزهای درد و بیقراری را آسوده تر تاب آورد. هجرت تنها برای تسکین درد جسم بود؛ یک درمان موقت که البته زهری به کام روحش بود.

هنوز او را ندیده ام. من دیر رسیدم. بارها اسمش را شنیده بودم. بارها از او گفته بودند و من به یاد فاتحان قله های صعب العبور می افتادم. تا بجنبم، رفته بود. هرگز نشد او را از نزدیک ببینم و این حسرت دروجودم همیشه باقی است.

او را به نام خانم دکتر میرفتاح می شناختم. یک روز در دفترچه مخصوصم نوشتم: «اسم کوچک خانم میرفتاح، “فاطمه” است.» به خاطر سپردن نام کوچکش برایم سخت نبود؛ فقط نمی دانم چه رمز ورازی در نامش احساس کردم. باید می نوشتم شاید بتوانم چیزی را از درون خودم و از درون این اسم بیرون بکشم: فاطمه.

باید درمورد او بیشتر می فهمیدم چون تصمیم گرفتم کتاب خاطرات پارالمپیک آتن را به او تقدیم کنم. درکتابی که نام و خاطره ای از بزرگان ورزش جانبازان و معلولان هست، حیف بود اگر از فاطمه میرفتاح، مادر مهربان همه ی این قهرمانان یادی نکنم.

یک دوست واسطه شد تا حرف های ناگفته و نانوشته ی من به او برسد. بی آنکه سوالاتم را برایش فرستاده باشم، باذکاوت زیادی که شنیده بودم دارد، دست به قلم برد و نوشت. بعضی از جزییات را آنقدر قشنگ نوشته بود که وقتی می خواندم، حس می کردم روبروی او نشسته ام، من سوال می کنم و او جواب می دهد. انگار از او پرسیده بودم “درکودکی هم مثل بزرگسالی، پرشور و انرژی بودید؟” و او با همان شیطنتی که لابد در چشم های کودکی اش برق می زد، می گوید:

         آنقدر شیطان بودم که مادرخدابیامرزم می گفت ای کاش این دختر، پسر بود! از شیطنت بیش از حد، یک سال زودتر به مدرسه رفتم: مدرسه ابتدایی تهمینه و بعد دبیرستان طبری.

بعضی از بچه ها همیشه درخاطر معلم ها می مانند؛ مثل خانم میرفتاح که سی سال بعد، وقتی معلم شیمی مدرسه طبری او را در یک میهمانی دید، به سرعت او را شناخت و تعجبی هم نکرد.

برایم نوشت:

         همیشه در مدرسه مبصر بودم. ورزش هم می کردم؛ بسکتبال رشته ی اصلی ام بود. شاید همان شور و انرژی فوق العاده بود که باعث شد رشته ی تربیت بدنی را انتخاب کنم؛ انتخابی که مخالف عقاید خانواده ام بود اما بلد بودم که چطور مثل همه ی دختربچه ها، دل پدر و مادرم را به دست آورم.

خانم میرفتاح روبرویم ننشسته بود اما هرچه نامه اش را بیشتر می خواندم، این گفت و گوی دورادور شکل زیباتری می گرفت.

به ازدواج رسید؛ دومین انتخاب زندگی اش، درحالی که باز با مخالفت خانواده همراه بود. سرانجام “یک زندگی خوب و ساده در کنار همسر” شکل گرفت. شهر مشهد و تدریس که خیلی پیش از آن فهمیده بود چقدر معلمی را دوست دارد.

         تصمیم گرفتیم برای ادامه تحصیل به امریکا برویم. در تگزاس، فوق لیسانس و دکترا را دنبال کردم. همان زمان صاحب فرزندی شدم.

“آرش” همان کودکی که در سانحه ی تصادف پدر و مادر به بیرون از ماشین پرتاب شد. مادر به سمت آرش رفت تا او را بگیرد اما… ازاینجا به بعد دلم لرزید. چه خوب شد که روبرویش ننشسته بودم. آن وقت پرسیدن این سوال خیلی سخت بود که بعد از حادثه ی تصادف که منجر به معلولیت همیشگی خانم میرفتاح شد، چرا زندگی اش ازهم پاشید؟

         باشروع دوره ای جدید از زندگی، یعنی نشستن روی صندلی چرخ دار در تاریخ ۴ دی ۱۳۵۷ به عنوان یک آسیب دیده ی نخاعی شناخته شدم. سال ۵۹ دریک مرکز توانبخشی در آلمان تحت درمان قرار  گرفتم… پزشک برایم حرف می زد و من گریه می کردم. دکتر رفت و مرا با اشک هایم تنها گذاشت. در آلمان بود که فهمیدم که هیچ راه حلی برای درمان ضایعات نخاعی وجود ندارد و من برای همیشه روی صندلی چرخ دار نشسته ام.

سال ۱۳۶۳ مشکلات معلولیت منجر به طلاق می شود.

         به یاد دارم روز پس از جدایی و تنهایی ام را… من و فرزند شش ساله ام روبروی یک سطح شیب دار متوقف مانده بودیم و به این فکر می کردیم که چگونه از آن بگذریم…

اما بازهم پدر و مادر فاطمه بودند که سایه ی مهربانی شان روی زندگی دخترشان افتاد. زندگی شخصی او خیلی زود درکنار تنها پسرش، رونق و انرژی دوباره ای گرفت.

انگارخانم میرفتاح توی چشم هایم نگاه می کند و می گوید:

         به عنوان یک ورزشکار در زندگی ورزشی ام آموخته ام که شکست ها همیشه مظهر پیروزی اند. هرچه شکست عمیق تر باشد، به نقطه ی پیروزی نزدیک تر می شوی… من از انسان های خوشبختی بودم که عارضه ی معلولیت، مرا توانمندتر از گذشته کرد.

معلمی در خون او بود؛ خونی که دررگ های او بود و به او شور و نشاط زندگی می داد. دانشگاه تربیت معلم، تدریس تربیت بدنی… اما مگر می شود؟ تدریس ورزش روی صندلی چرخ دار؟! همان روزها بود که یکی ازهمکارانش گفته بود: میرفتاح می خواهد با دانش و معلوماتش به دانشجویانش درس بدهد، نه با پاهایش.

دوره ی جدید از زندگی با روزهایی پر از انگیزه و تلاش آغاز شده بود. کار در مرکز نشر دانشگاهی، تالیف نخستین کتاب در زمینه ی ورزش معلولان و جانبازان، و سپس نگارش و ترجمه ی چندین عنوان کتاب و تدریس در مراکز آموزش و پرورش و دانشگاهی، مهم ترین کارهای فاطمه میرفتاح در نخستین سال های سخت معلولیتش بود؛ سخت، زیرا کسی که صبح تا شب یکسره می دوید و تحرک زیادی داشت، یکباره مجبور شده بود روی صندلی چرخ دار بنشیند. سخت بود اما هرگز نگذاشت که ساکن شدن جسم، به سکون روحش بیانجامد. اگر پاهایش از کار افتاده بود، دست ها آنقدر قوت داشت که چرخ های سنگین ویلچر را به حرکت درآورد.

به مرور که فهمید نشستن روی ویلچر به معنی توقف راهش نبوده و نیست، تصمیم گرفت چراغ این باور را برسر راه دیگرانی چون خودش روشن کند. کسان زیادی بودند که تقدیرشان بر آن تعلق گرفت که برای همیشه روی صندلی چرخ دار بنشینند. میرفتاح می دانست که نخستین روزهای آنها چقدر تاریک و ملال آور است و در اوج ناامیدی چقدر نیاز دارند که کسی همجنس و هم سرنوشت خودشان، با چراغی در دست از راه برسد، راه را برای شان روشن کند و بگوید که این سیاهی، آخر سرنوشت شان نیست. پشت روزهای تاریک معلول شدن، لحظه های روشنی هم هست؛ لحظه هایی که ممتد می شود، دقیقه های روشن به ساعت ها و ساعت های روشن به روزهای پرانگیزه تبدیل می شوند. این بود باوری که خانم میرفتاح به دیگر افراد دارای معلولیت بخشید.

         به یاد دارم وقتی که یکی از دانشجویان تربیت بدنی و معلم ورزش منطقه ۶ تهران در یک سانحه رانندگی دچار عارضه ی نخاعی شد، برای عیادتش به بیمارستان رفتم. به من گفت اگر شما در زندگی تان موفق شدید، پس من هم موفق خواهم شد. بعدها که به مدرسه برگشت، از او خواستند که دیگر معلم ورزش نباشد اما او با همان طرز فکری که من هم داشتم، مقابل فشارها مقاومت کرد و همچنان معلم ورزش باقی ماند.

خانم دکتر فاطمه میرفتاح پایه گذار بسیاری از امور ورزشی جانبازان و معلولان بود. باتلاش او بود که ورزش معلولان به عنوان یک واحد درسی در رشته تربیت بدنی همه ی مراکز آموزشی قرار گرفت. همکاری مستمر و پیگیر با فدراسیون ورزش های جانبازان و معلولان و کمیته ملی پارالمپیک، برگزاری همایش ها و کارگاه های مختلف، پایه گذاری ورزش های بانوان دارای معلولیت، ایجاد گروه تحقیق، انتشار ده ها عنوان کتاب و مجله و هفته نامه، پایه گذاری حضور زنان دارای معلولیت در مسابقات خارجی و برون مرزی و نمایندگی هیات های ایرانی در مجامع خارجی که بیشتر اوقات، تعجب خارجی ها را به دنبال داشت، از کارهایی بود که خانم دکتر میرفتاح به انجام رساند.

او باشدت گرفتن ناراحتی جسمی اش مجبور به ترک ایران شد؛ سفری که به خیال خودش و دوستانش طولی نمی کشید و به زودی بازمی گشت. وقتی ایران را ترک کرد، کسی خبر نداشت که این هجرت اجباری، چقدر طولانی خواهد شد…

چشم هایم را باز می کنم. اینجا شب شده است و حتما آن سوی دیگر کره زمین روز است. اینجا خواب به چشمان منتظر من نمی آید؛ و من در آخرین جمله می نویسم:

آن سفر کرده که صدقافله دل همره اوست

هرکجاهست خدایا به سلامت دارش

 

عکس: از کتاب درآسمانی دیگر

نوشته های مرتبط:

انجمن معلولین ضایعات نخاعی استان تهران

شمعدانی

 

برای تو

for-you

همه ی گل ها باید سهم برابری از زندگی داشته باشند

روز جهانی افراد دارای معلولیت، بر دوستان عزیزم و همه ی افراد معلول گرامی باد

عکاس: نگین حسینی /  گاجره ۱۳۸۳

 

قصه ی دراز شب عشق و شکیبایی

mohsen-4

 

بدون مقدمه بگویم؛ محسن یک الگوی کم نظیر از شجاعت، جسارت و مداومت برای رسیدن به خواسته هایی است که دور و حتی ناممکن به نظر می آید. این را همیشه می دانستم اما هرچه زمان می گذرد و من با گوشه های بیشتری از زندگی محسن آشنا می شوم، درمی یابم که او به راستی انسان عجیبی است؛ کسی که می تواند از هیچ، همه چیز بسازد. محسن همین کار را با خودش و زندگی اش کرده است: مشکل حرکتی او در نگاه سطحی و قالبی بیشتر آدم ها، “هیچی” است که ممکن نیست راه به جایی ببرد اما محسن سال های سال است که از شرایط سخت جسمانی اش گذشته و راهی را طی کرده است که گاه فراتر از راه افراد غیرمعلول به نظر می رسد.

محسن در مدارس دانش آموزان غیرمعلول درس خواند. دشواری تحصیل در کنار دانش آموزانی که معلولیتی ندارند و از یک حرکت غیرعادی، موضوعی برای تفریح در طول سال تحصیلی می سازند، محسن را وادار نکرد که از خیر درس خواندن بگذرد. تمسخرها را تاب آورد، اهانت های کودکانه ی همکلاسی ها و باورنداشتن های بزرگانه ی بعضی از معلمان را به جان خرید و ادامه داد. حتی روز اول مهر که سرایدار مدرسه جلوی محسن را گرفت، چون فکر می کرد این پسر سرگردان، اشتباهی وارد مدرسه شده، محسن کم نیاورد؛ تلاش کرد برایش توضیح دهد که ثبت نام کرده است. او به خانه برنگشت.

محسن ادامه داد؛ تا دانشگاه، کارشناسی زبان و ادبیات فارسی دانشگاه علامه طباطبایی. در کنار تحصیل، شعر هم می گفت؛ ادامه ی همان قریحه ی ادبی که از کودکی داشت و باعث شد دوستانی در مدرسه دور خود جمع کند و گروهی ادبی را تشکیل دهد از همان پسرک هایی که ابتدا باورش نداشتند اما طولی نکشید پی بردند که در محسن هوش و استعدادی هست بالاتر از همه ی آنها. محسن همکاری با روزنامه اطلاعات را از اوایل دهه ۸۰ شروع کرد و بعد با روزنامه های دیگرهم ادامه داد. چندین جایزه از جشنواره های مطبوعاتی گرفت. پارسال هم در کنکور کارشناسی ارشد قبول شد تا رکورد دیگری در موفقیت های علمی اش ثبت کند.

و حالا … محسن داماد شده است. محسن حسینی طه، دانشجوی کارشناسی ارشد زبان و ادبیات فارسی، نویسنده، شاعر. پسری تیزهوش که سال های سال است با نگاه غریبه ی جامعه به او، با احساس ترحم مردمی که اطرافش زندگی می کنند، و با فکر ناتوان دانستن اش می جنگد، همراه خواهر و پدر و مادری که همه ی عمرشان را گذاشتند برای پیشرفت او. محسن به سختی راه می رود و بادشواری حرف می زند. معلولیت جسمی، بر او برچسب “ناتوانی” زده؛ درحالی که او باهوش و اهل قلم است. محسن و خانواده اش سال های زیادی است درحال مبارزه ای صبورانه با جامعه ای هستند که معلولیت را مساوی ناتوانی و ترحم می داند.

شب عروسی است. مادر محسن می گوید: «چند روز است فکر می کنم نکند در خواب و خیال باشم؟ به همسرم گفتم یعنی من بیدارم؟ همیشه خیال می کردم می میرم و عروسی پسرم را نمی بینم…» در صورتش، رد رنج های گذشته پیداست؛ روزهای بغل زدن محسن برای رساندنش به مدرسه؛ کنار او نشستن سر کلاس تا کودکش که به زحمت مداد به دست می گیرد، از املاء معلم عقب نماند؛ لحظه هایی که بغض گلویش را می فشارد از نگاه های غریبه ی شهری که البته می خواهد مادر را همراهی کند اما نمی تواند و ناخواسته، ناخن به زخمش می کشد؛ لحظه ی پیشنهاد دلسوزانه ی همسایه: «این بچه معلول است، مدرسه می خواهد چکار؟ بگذار توی خانه بماند!». اشک هایی که فقط از جنس نگرانی مادرانه نیست؛ درهر قطره اش رنجی است و آرزویی که به محال می زند: «خدایا، ممکن است ببینم پسرم خوشبخت شده؟ مستقل شده؟»

و امشب، شب رسیدن به همان آرزوهاست. پدرمحسن می گوید: «کسی نمی داند چه کشیدیم تا محسن را به اینجا رساندیم… امشب به آرزوی زندگی ام رسیدم.» پدری که نه فقط مسئول تامین معاش خانواده بود، بلکه می بایست بار اثبات توانایی های پسرش در جامعه ای ناآگاه را هم به دوش بکشد و همپای او شود از این اداره به آن اداره، برای اینکه یک مسئول را متقاعد کند که: «پسرم فقط معلولیت جسمی دارد، مشکل ذهنی ندارد، تیزهوش هم هست و می تواند و باید، مثل همه ی بچه ها، از امکانات برخوردار باشد.»

پشت سر محسن و موفقیت های او، یک خواهر دلسوز هم هست که از اوان کودکی، آموخت که باید به خاطر داشتن برادری که مشکل جسمی دارد و نیازمند توجه و کمک بیشتر پدر و مادر است، خاموش و بی توقع بماند و گاه اگر توجهی که حق اوست، دریغ می شود، شکیبایی پیشه کند و نخواهد. و عجب کلمه ای است این واژه ی «شکیبایی» در خانواده ی حسینی طه. از پدر تا پسر، از مادر تا دختر، همگی صبورند و صبور. باشکوه است شبی چون شب عروسی که میوه ی شیرین این صبر دراز چیده می شود. به قول سهراب، «و عشق تنها عشق، مرا رساند به امکان یک پرنده شدن…» حالا عشقی که لازمه اش شکیبایی است، خانواده ی حسینی طه را به ممکن شدن آنچه ناممکن به نظر می رسید، رسانده است.

محسن امشب در لباس دامادی، کنار معصومه، عروس دوست داشتنی اش نشسته و برق شادی در چشم های معصومش پیداست. معصومه هم اندک معلولیت جسمی دارد، مثل همسرش اهل نوشتن است و کتابی با عنوان “گاهی صورتم خیس می شود” منتشر کرده که مجموعه ای از دل نوشته های جذاب اوست. معصومه دستی هم در هنر عکاسی و مونتاژ دارد. او نیز زن صبوری به نظر می رسد که می تواند از عهده ی مدیریت زنانه ی خانه برآید.

امشب شب خوبی برای اهالی انجمن باور هم هست؛ چراکه عروس و داماد هردو باوری اند. باور افراد دارای معلولیت را دورهم جمع کرده و فرصت های ارزشمندی برای باورکردن توانمندی هایشان به عنوان افراد معلول، تسلیم نشدن مقابل باورهای کلیشه ای و تلاش برای ساختن و اشاعه ی باورهای جدید، دراختیار اعضایش گذاشته است. تعدادی از اعضای باور به جشن عروسی محسن آمده اند تا در خاطرات این شب به یادماندنی، سهیم باشند.

محسن روی کارت عروسی که تاریخ ۲۸/۸/۸۸ را دارد، این ابیات از خواجه ی شیراز را نوشته است که:

معاشران گره از زلف یار بازکنید / شبی خوش است بدین قصه اش دراز کنید

حضور خلوت انس است و دوستان جمعند / وان یکاد بخوانید و در فراز کنید

امید که این شب خوش، با قصه ی عشق و شکیبایی همچنان ادامه یابد….

آسمان برای همه

parisa

دوست عزیزم پریسا، از پشت تلسکوپ به آسمان شب نگاه می کند؛ همان شبی که زیرآسمان پرستاره، مهمان کویرمرنجاب بودیم

این عکس زیبا را امین جمشیدی، عکاس هنرمند آسمان شب و همسفر مهربان ما گرفت. امین عکس را در سایت عکاسی طرقه گذاشته وزیرآن نوشته: آسمان برای همه است