خاطرات زندگی با معلولیت

fatemeh-bozorgnia1 این شب ها مشغول خواندن خاطرات فاطمه بزرگ نیا هستم؛ خانمی که به دلیل ابتلا به بیماری فلج اطفال، در روزگاری که هنوز هیچ واکسنی برای پیشگیری ازاین بیماری وجود نداشت (اوایل دهه ۲۰ شمسی)، به معلولیت جسمی شدیدی دچار شد که تا پایان عمر (۱۳۸۱) همراهش بود. خواندن خاطرات کسی که حدود شش دهه با معلولیت دست و پنجه نرم کرده و به خصوص همواره گرفتار قضاوت ها و رفتارهای نادرست جامعه ی خود در ارتباط با معلولیتش بوده است، احساس خوب وبدی به من می دهد: خوب از آن جهت که داستان تلاش هر انسانی برای زندگی مورد نظرش لذت بخش است؛ و بد به این دلیل که هرچند خود آن شرایط سخت را ندارم، می توانم رنج های بی پایانش را در لحظه لحظه ی زندگی دشوارش احساس کنم… خانم بزرگ نیا در خاطراتش به وضوح بیان می کند که از برخورد جامعه با معلولیتش چقدر عذاب کشیده است؛ رنجی که اگر از مشکل جسمانی اش بیشتر نباشد، کمتر از آن هم نیست:

“علاوه بر مشکلاتی که معلولیت در انجام مهارت های اولیه ی زندگی برایم ایجاد کرده است، مشکلات دیگری را نیز تجربه کرده ام که به کرات باعث جریحه دار شدن احساساتم شده است. برای مثال، بعضی از مردم و حتی کسانی که خود را مدافع حقوق افراد معلول می‌ دانند، فکر می‌ کنند چون من از نظر حرکت کردن به کمک دیگران احتیاج دارم، پس از نظرذهنی نیز کمبود دارم و نمی‌ توانم چندان صاحب نظر باشم و به طور کلی نباید اجازه داشته باشم از حد معینی، پیش تر بروم و حق ندارم وارد میدانی شوم که متعلق به افرادی است که معلولیت ندارند. چنین اشخاصی به خود اجازه می‌ دهند مرا سرجای خودم بنشانند و حقم را کف دستم بگذارند. این طرز تلقی سبب شده است که رفتارغیر معقولی نسبت به من داشته باشند.”

خاطرات خانم بزرگ نیا را سال ۱۳۸۵ در روزنامه اطلاعات به صورت پاورقی روزانه چاپ کردم و به یاد دارم که استقبال زیادی از آن شد؛ نه فقط افراد دارای معلولیت، که خیلی از افراد غیرمعلول هم تماس می گرفتند و می پرسیدند که آیا می توان مجموعه خاطرات ایشان را تهیه کرد. حالا می توانم این خبر خوب را بدهم که کتاب خاطرات خانم فاطمه بزرگ نیا، به زودی چاپ می شود.

روحش آرام در ملکوت خداوند…