شهر مناسب با شهرام مبصر

شهرام مبصر: «به خودم قول داده بودم حتی اگه بتونم فقط یک پل و رمپ درست کنم یه قدم به جلو برداشتم. اما الان خوشحالم که تمام مدیران شهرداری منطقه ۲ این دغدغه رو پیدا کردن. از خدا ممنونم که حمایتم کرد و از همسرم، سونیا که واقعا تنهام نذاشت. اما تازه اول راهیم. هنوز خیلی مونده… فکر کنم از اینجا به بعد واقعا به کمک و حمایت دوستان نیاز دارم».

شهرام مبصر، جوان خوش اخلاق، کوشا و پیگیر عضو انجمن باور، مدتی است به عنوان مسئول کارگروه مناسب سازی و ایمن سازی معابر، اماکن و فضاهای شهری درشهرداری منطقه ۲ تهران مشغول به کار شده است. دغدغۀ شهرام این روزها این است که مسیرهای ترافیکی و تردد منطقه ۲ تهران را برای عبور و مرور افراد دارای معلولیت مناسب سازی کند. این دغدغه، یکی از آرزوهای بزرگ افراد معلول در ایران و البته در هر جامعه‌ای است؛ که بتوانند از خانه‌هایشان بیرون آیند و مطمئن باشند که در ادامۀ مسیر، چرخ‌های ویلچرشان مقابل پله‌ها متوقف نمی‌شود؛ یا اگر مشکل بینایی دارند، مطمئن باشند که بدون کمک کسی می‌توانند به مقصد برسند بدون نگرانی از افتادن در چاله‌ای.

با وجود تلاش‌هایی که شهرام مبصر و همکارانش در شهرداری منطقه ۲ کرده‌اند و معابر زیادی را برای استفاده افراد دارای معلولیت آماده کرده‌اند، هنوز عموم مردمی که معلولیت ندارند، نمی‌دانند که نباید ماشین‌ خود را مقابل رمپ‌های بزرگ مخصوص عبور ویلچر پارک کنند و سد راه عبور آنها شوند. هرچند نیازهای اولیه مناسب سازی در برخی از مناطق تهران به طور جدی فراهم شده، به نظر می‌رسد که هنوز عموم مردم از نیازهای قشر اقلیت جامعه بی‌خبرند و نمی‌دانند که نباید در محل مخصوص پارک خودروهای افراد دارای معلولیت، یا در مقابل ورودی‌های بزرگ مخصوص ویلچر پارک کنند. تجربۀ موفق جوامع دیگر نشان می‌دهد که تا قوانین موجود ضمانت اجرایی پیدا نکند، نمی‌توان تاثیری روی فرهنگ عمومی گذاشت. حال که شهرداری‌های مناطق به ضرورت و اهمیت مناسب سازی اماکن عمومی برای افراد دارای معلولیت پی برده‌اند، نوبت سایر نهادها، از جمله پلیس راهنمایی و رانندگی است که قدم بردارد و با متخلفان قوانین مرتبط با عبور و مرور افراد دارای معلولیت، برخورد جدی و قانونی کند.

با وجود این مشکلات، شهرام مبصر و همکارانش، به آینده‌ای درخشان امیدوارند؛ به روزی که همه افراد با معلولیت‌های مختلف بتوانند به یاری معابر مناسب‌سازی شده، سهمی در حضور و مشارکت اجتماعی داشته باشند.

دست مریزاد به شهرام که با وجود همه مشکلات و ناامیدی‌ها و بی‌انگیزگی‌های ممکن، هنوز پرتلاش و امیدوار به جلو می‌رود تا بار دیگر یادآوری کند که جامعه را همت مردان بزرگ و تفاوت آنها با دیگران است که می‌سازد و پیش می‌برد…

لینک مصاحبه سعید ضروری با شهرام مبصر در روزنامه مردم سالاری، شماره ۳۰۴۱، ۳۰ مهر ۱۳۹۱

آیا یاریگری هست که یاری ام کند؟

 نمیدونم کی هستی که اینجا رو میخونی، نمیدونم خواننده همیشگی اینجایی یا گذارت از سر اتفاق به اینجا افتاده. نمیدونم از اونهایی هستی که دائما داری اینجا رو زیر و رو می‌کنی تا سر از چیزی که نیست یا چیزی که دوست داری دربیاری؛ یا همراه و همدل نوشته‌هامی. نمیدونم کی هستی که من منتظرشم تا یکی از همین روزها از راه برسه و این مطلبو بخونه و برای پسر دوست داشتنی ما، حسن، داروی مورد نیازشو تهیه کنه.

حسن، پسر عزیزی که نابیناست، این روزها مثل خیلی از بیماران دیگه، داره تقلا می‌کنه تا داروهایی که نیاز حیاتی‌اش هستند، به دستش برسند. حسن باهوش و مهربون و باایمانه. سالهاست که میگه قراره دبیر کل آینده سازمان ملل بشه و البته منم ازش قول گرفتم که به من اولین مصاحبه اختصاصی رو بده. اینها شاید شوخی به نظر برسه؛ اما واسه ما جماعت دیوانه‌ای که به ممکن بودنِ غیرممکن‌ها ایمان داریم، شدنیه. چرا که نه؟

من که الان تو یکی از پیشرفته‌ترین کشورهای دنیا زندگی می‌کنم، هرچه تلاش می‌کنم داروی مورد نیاز حسن را پیدا کنم، هنوز نتونستم. اینجا سخت‌گیری زیادی برای فروش داروهای بدون نسخه وجود داره. منم که نه دستم به بازار سیاهی بنده، نه افراد بانفوذ و دلال‌ها رو می‌شناسم و نه اگر هم بشناسم، می‌تونم بهشون اعتماد کنم. هنوز پزشکی هم پیدا نکردم که خطر کنه و نسخه امریکایی واسه بیماری بنویسه که در امریکا وجود خارجی نداره. خب حق هم دارند؛ کوچکترین کار غیر قانونی می‌تونه پروانه طبابت اونها رو واسه همیشه باطل کنه؛ حالا بگذریم از دادگاه پزشکی و جریمه‌هاش.

هر کسی که هستی، اگه میتونی کمک کنی حسن داروش را پیدا کنه، تا روزی که زنده‌ام، قدردان خواهم بود.

مشخصات دارو:

L-Carnitina 1gr/10ml Oral Solution

توضیح ضروری: اگه سرچ کنید، مشابه این دارو با دوزهای مختلف، خیلی زیاد پیدا میشه و کاملا در دسترسه که البته برای استفاده در بدنسازی تجویز میشه. اما اونها فایده ای ندارند. فقط و فقط ال-کارنیتین ۱۰ میلی گرم ویال لازمه که در کشورهای خارجی با نسخه ارائه میشه. من با کارخانه ایتالیایی سازنده‌اش هم نامه‌نگاری کردم اما گفتند فقط به داروخانه‌های طرف قرارداد و توزیع‌کنندگان قانونی‌شون می‌فروشند.

توضیح ۲: می تونید از وبلاگ مادر سپید مطالب مرتبط با حسن رو پیگیری کنید

توضیح ۳: پیشنهاد می‌کنم آخرین نوشته مادر حسن را هم بخونید: میخوام با این دست سینه بزنم

به یاد معصومه صفی، همکار مهربانی که به آسمان پر کشید

تو مثل اسمت پاک بودی…

نگین حسینی

چرا اینقدر به یاد تو هستم؟ نمی‌دانم. شده‌ای مثل یکی از «عزیزانم» که از دستشان داده‌ام و خیلی اوقات با یادآوری خاموش خاطرات آنها در ذهنم زندگی می‌کنم. آدم‌هایی که می‌توانند بد باشند یا بدی کنند، دستکم این خوبی را دارند که جایی برای دلتنگی باقی نمی‌گذارند. اما آدم‌های خوب وقتی می‌روند، دردی همیشگی را در قلب آدمی به یادگار می‌گذارند. تو چرا اینقدر خوب بودی مصی؟ دلتنگی‌ات رهایم نمی‌کند. رهایمان نمی‌کند. من از طرف جمع بزرگی از دوستان و دوستدارانت می‌نویسم. شاید هرکسی که تو را نشناسد، خیال کند در رثای تو اغراق‌ می‌کنم اما  تک تک کسانی که حتی در زمانی کوتاه تو را شناختند، به صداقت کلماتم گواهی می‌دهند. چرا باور نمی‌کنم مصی؟ هنوز حتی بیماری‌ات را باور نکرده‌ام، چه رسد به مرگت را. هیچ کس هنوز رفتن تو را باور ندارد. همه انگار خواب می‌بینیم. گویی منتظریم که چشم باز کنیم و از این کابوس تلخ رها شویم. امشب درست سه سال می‌شود که کابوس رفتن تو بر ما سایه انداخته است.

تو را سال‌های سال می‌شناختم. بیشتر از هفده سال. اوایل دهه ۱۳۷۰ تقریبا با هم در روزنامه اطلاعات شروع کردیم؛ تو در بخش حروفچینی کار می‌کردی و من در تحریریه؛ اما گهگاه که به حروفچینی سر می‌زدم، تو را از دور می‌دیدم که همان لبخند زیبای همیشگی را بر لب داشتی. وقتی چشم‌هایت برق می‌زد، می‌دانستم بهانه‌ای داری تا سر به سرم بگذاری. با اشتیاق به سمت میزت می‌آمدم. چرا اینقدر مهربان بودی مصی؟ کاش اخمی، حرف تلخی، نگاه بدی… نه… تو مثل اسمت پاک بودی، معصوم و بی‌غش. در توانت نبود کسی را برنجانی. هرگز رفتار بدی با کسی نکردی. آرام بودی و متین. زیبایی‌ات چشمگیر بود اما وقار و منشی که از درونت می‌جوشید، جذابیتت را بیشتر و شخصیتت را متفاوت‌تر می‌کرد.

مصی چرا اینقدر به تو فکر می‌کنم؟ چرا به خوابم می‌آیی؟ همیشه با همان لبخند می‌بینمت، اما گویی راضی‌تری. وقتی تو را به خواب می‌بینم، دیگر غم پنهانی که گاه در چشم‌هایت موج می‌زد، در نگاهت نیست. تو از همه دردها رها شدی؛ اما هنوز آنهایی که دوستت دارند، دوری‌ات را رنج می‌کشند. داغ فرزند، کمر پدر و مادرت را شکست. یکی از همان روزهای اول بعد از رفتنت، همسرت از خانه مشترکتان با تلفن همراه پدرت تماس گرفت؛ اسم تو افتاد روی موبایل پدر: «خدایا می‌شود دخترم باشد؟ ممکن است معجزه شود و صدای مهربان مصی‌ام را از پشت خط بشنوم؟» اما نه. دیگر مسیحی در این دنیا نبود تا مصی را برای ما زنده کند.

گویی همین دیروز بود که دخترت شقایق را به دنیا آوردی. او حالا کلاس پنجم است. سال‌هاست که با نبودنت خو گرفته اما مگر می‌تواند نُه سالی را که در دستان مهربان تو بالید و قد کشید، فراموش کند؟ شقایق تنها یادگار تو است برای خانواده‌ات. شقایق تنها مونس همسر تنهای توست.

نه مصی، هیچ داغی کمرنگ نمی‌شود؛ تنها در قلب آدمی ریشه می‌دواند، و جایی عمیق و همیشگی پیدا می‌کند. وقتی عزیزی چون تو می‌رود، بخشی از قلب آدمی را با خودش می‌برد؛ و ما دوستداران تو سال‌هاست که گوشه‌ای از قلب‌مان را به خاک سپرده‌ایم…

…همیشه میونِ قابِ خالیِ درهای بسته/ طرح اندام قشنگت، پاک و رویایی نشسته/ کاش می‌شد چشام ببینن/ طرح اندام تو داره/ زنده میشه، جون می گیره/ پا توی اتاق میذاره/

کاش میشد صدای پاهات/ بپیچه تو گوشِ دالون/ طرفِ دالون بگرده/ سرِ آفتابگردونامون/ کاش میشد دوباره باغچه/ پُرِ گلهای تو باشه/ غنچه‌ی سفید مریم/ با نوازش تو واشه/

کاش میشد اما نمیشه/ نمیشه بیای دوباره/ نمیشه دستات تو گلدون/ گلای مریم بذاره/ کاش میشد اما نمیشه/ این مرام روزگاره/ رفتنت همیشگی بود/ دیگه برگشتن نداره…

****

تا زدیم چشم به هم، فرصت دیدار گذشت…

رحیم رمضانی، مسئول بخش حروفچینی موسسه اطلاعات

کجاست هم‌نفسی تا که شرح غصه دهم

که دل چه می‌کشد ز روزگار هجرانش

مهر ماه هر سال، سالگرد کوچ مهاجرگونه مادری مهربان و دلسوز است که در عنفوان جوانی دار فانی را وداع گفت و پای از قلمرو هستی بیرون کشید. همکار و خواهر خوبمان معصومه صفی که با تحمل چندین ماه درد، رنج و بیماری، در نهایت راه آسمان را در پیش گرفت و همه کسانی را که شیفته اخلاق و معرفتش بودند، در غم جانکاه فقدانش تنها گذاشت.

سه سال مالامال از خاطره‌های او: همدلی‌ها، همراهی‌ها، همکاری‌ها، مهربانی‌ها، راستی و درستی و دلسوزی‌هایش گذشت. اکنون (۱۵ مهر ۸۹) سه سال از رفتن او می‌گذرد، ولی هنوز روزی نیست که به یاد او نباشیم؛ ما که هر روز شاهد نجابت، سکوت، متانت و وقار او بودیم. او رفت ولی یاد او همیشه با ماست و خدای او می‌داند که تا چه حد دعاگوی اوییم و تا چه حد محتاج دعای او هستیم.

با رفتن او بدترین روزهای زندگی ما رقم خورد و روزهای پر از غم و اندوه بر ما ترسیم شد. در آستانه سومین سالگرد خزان دلگیر عزیزمان سرکار خانم معصومه صفی، زلال اشک‌هایمان را به بیکران دریا می‌دهیم؛ باشد که یاد او، ما را به ساحل انتظار آورد.

از درگاه ایزد منان، شادی روحت و بلندای مقام تو را مسئلت می‌کنیم و می‌دانیم که او خود خالق خوبان و خود خدای خوبان است.

******

همیشه به یادت هستم مصی عزیز

راشین اسکویی، صفحه‌آرایی موسسه اطلاعات

مصی عزیزم، تو از اندک دوستانی بودی که روی زندگی من خیلی تاثیر گذاشتی. آنقدر خوب بودی که نمی‌توانم توصیف کنم. صبورانه به حرف‌هایم گوش می‌دادی و دلسوزانه راهنمایی می‌کردی. خودت می‌دانی که گاهی خیلی به تو نیاز دارم اما چاره‌ای نیست جز آنکه در خلوتم، به یادت پناه ببرم. خیلی اوقات در تنهایی‌هایم با تو حرف می‌زنم.

هنوز دوستت دارم و هیچ چیز باعث نمی‌شود از فکرت دور شوم. همیشه به یاد ساعت‌هایی که با هم بودیم، هستم. دلم برایت خیلی تنگ شده است، مصی جان..

روحت شاد و یادت گرامی.

****

یادی از همکار

محمود پورعالی، روزنامه اطلاعات بین‌الملل

سه سال پیش، خبر درگذشت همکار عزیزمان خانم معصومه صفی، بیش از آنکه مرا بهت‌زده کند، دخترم «بتیسا» را که در آن زمان خردسال بود، در شوک سختی فرو برد. بتیسا هرگز تصور نمی‌کرد که خانمی به آن مهربانی یکباره تنهایش بگذارد. خانم صفی همیشه مادرانه و دوستانه پذیرای دخترم در محل کار بود و در ساعاتی که من مشغول کار بودم، بتیسا را صمیمانه در کنار خودش می‌نشاند و با سرگرم کردن او و خرید انواع شکلات و خوردنی، ساعات لذت‌بخشی را برای دخترم فراهم می‌کرد اما بعد؟

و بعد ناگهان پرنده‌وار از میان دوستدارانش پر کشید و بتیسا را تنها گذاشت.

دخترم وقتی خبر را شنید، اول به نقطه‌ای خیره شد و بعد صدای گریه‌اش فضای خانه را پر کرد. حالا از مرگ دردناک خانم صفی سه سال می‌گذرد ولی هنوز عکسش در گوشه آیینه میز توالت اتاق دخترم به او لبخند می‌زند و نگاهش برای دخترم یادآور خاطرات خوبِ با او بودن است.

یادش گرامی.

*****

پی نوشت ها:

معصومه صفی روز ۱۷ شهریور سال ۱۳۵۱ در تهران به دنیا آمد. او بهمن ۱۳۷۲ در موسسه اطلاعات مشغول به کار شد و تا آخرین روزهای حیات کوتاهش در بخش حروفچینی کار کرد. معصومه اوایل دهه ۱۳۸۰ ازدواج کرد و دختری به نام شقایق به دنیا آورد. متاسفانه در سال ۱۳۸۷ به بیماری سرطان مبتلا شد و با وجود بهبود نسبی پس از چند ماه درمان، از اواخر تابستان ۱۳۸۸ حالش رو به وخامت گذاشت. معصومه پس از ماه‌ها رنج و درد، سرانجام روز ۱۵ مهر ۱۳۸۸ به آسمان‌ها پر کشید.

از همکاران عزیزم آقایان رمضانی و پورعالی و خانم اسکویی که به درخواستم پاسخ مثبت دادند و به یاد معصومه صفی مطالبی نوشتند و برای روز + نامه فرستادند، صمیمانه ممنونم. برای پدر، مادر، خواهر، برادر، همسر و تنها دختر معصومه، روزهایی بهتر آرزومندم.

شعری که در پایان مطلبم آوردم، ترانه «قصه گل و تگرگ» با صدای سیاوش قمیشی است. نمیدانم ترانه سرای آن کیست اما می توانید این ترانه را که این روزها خیلی به یاد مصی زمزمه اش می کنم در اینجا یا اینجا بشنوید.

همگی برای شادی روح مصی عزیز یک کار نیک انجام خواهیم داد.

لینک مطالب قبلی در مورد معصومه صفی:

خدایا خدایا مصی هم رفت

برای معصومه عزیز

دو سال گذشت…

نوشته: علی عرب، از دوستان خانوادگی شادروان خانم دکتر فاطمه (شکوه) میرفتاح

دو سال گذشت و جایش همچنان خالیست و ما هنوز ناباور که شکوه دیگر درمیانمان نیست. طنین صدایش را هنوز میشنوم که با ذوق و شوق زنگ میزد و یک‌راست میرفت سر اصل مطلب! این سالهای آخر برق نگاهش کم شده بود و زنگ صدایش کمرنگ. درد می‌کشید و مقاومت میکرد. بی‌رمق بودنش ولی‌ از درد نبود، از دیالیز هم نبود، مایه جانش بود که داشت به سرعت کم میشد. سیر نزولی از آن روزها شروع شد که دیگر دارو و دیالیز جای خواندن و نوشتن و یاد گرفتن و یاد دادن را رفته‌رفته گرفت. بی‌رمق بود که نمی‌توانست آنچه آموخته بود و هرروز بر آن میندوخت را آنجور که می‌خواست به فرزندانش منتقل کند؛ به همهٔ دختران و پسران معلولی که برای تحقق آرزوهایشان در تکاپویند، در جامعه‌ای که هنوز نمیداند با معلولیت چگونه همساز باشد.

 اولین بار که دیدمش، ۱۸-۱۹ سال پیش، با اینکه می‌دانستم معلول است، آنچنان مجذوب شخصیتش شدم که تا چند دقیقه متوجه ویلچرش نشدم! با دوست مشترک من و آرش که هم‌مدرسه‌ای‌ بودیم، رفته بودم که کتابخانه‌اش را مرتب کنیم. آپارتمانش را تازه رنگ زده بودند و همهٔ دوستها دست به دست داده بودند تا هر چه زودتر آشپزخانه راه‌اندازی شود، کتابها جابجا شوند، فرش قرمز روی تخت جارو شود، و فلاسکش پر از چای. شکوه با صلابت همیشگی‌اش بعد از آنکه غذایی خوشمزه برایمان پخت، روی تخت دراز کشید و مشغول به کار شد. نوشت، ترجمه کرد، و تحقیق کرد … با عشق و نه از سر اجبار. و من مجذوب و در حیرت که این کیست و از کجا آمده؟! زن باشی‌، معلول باشی‌، یکه و تنها هم بچه بزرگ کنی‌ در جامعه‌ای که هریک از اینها به تنهایی‌ کافیست برای به حاشیه رانده شدن! او شکوه بود، یکی‌ بود و یکی‌ خواهد ماند تا همیشه.

جزئی از زندگی‌ هم شدیم. باهم خندیدیم، باهم گریستیم، باهم شاد شدیم و باهم نگران شدیم. برایم دوست بود، فامیل بود، معلم بود، حامی‌ بود و تا آخرین بار و آن لحظه ابدی که در بیمارستان باهم بدرود گفتیم جزئی از زندگی‌ هم ماندیم. و آن روز که رفت پاره‌ای‌ از دلم را با خود برد. و تنها من نه، که پاره‌ای‌ از دل صدها و هزاران نفر را باخود برد؛ هرکس که شناختش و فهمید چه یگانه بود و چه پرشکوه.

جایت چه خالیست خاله شکوه عزیزمان

تجربه های “فاطمه صفائی” از دنیای ناشنوایی…

در میان انبوه نظرات محبت آمیزی که شما دوستان و خوانندگان عزیز سایتم برایم گذاشتید، اسم ناآشنایی نظرم را جلب کرد: فاطمه صفائی. کامنت زیبایی برایم نوشته و نشانی وبلاگش را هم گذاشته بود. روی لینک وبلاگش کلیک کردم. صفحه ای باز شد به نام «دنیای سخت نشنیدنی هایمان». این وبلاگ از همان ابتدا مرا میخکوب کرد. متوجه شدم فاطمه عزیز که دارای مشکل شنوایی است، اخیرا  در کتابی با عنوان «تجربه های یک ناشنوا»، تجربه های شخصی اش را در مورد زندگی همراه با ناشنوایی منتشر کرده که در ادامه مطلب آن را خواهم گذاشت.

نکته جالب دیگر در مورد فاطمه اینکه در وبلاگش، خاطرات تلخ و شیرین دوران تحصیلش را با قلمی روان و شیرین نوشته است؛ خاطراتی که گاهی خیلی تلخ و دردناک هستند؛ مثل داشتن یک معلم نامتعادل که بچه ها را علیه فاطمه تحریک می کرده و  آنها چادرش را از پشت سر می کشیدند و یا دفتر و کتاب هایش را از دستش در می آوردند، یا متلک های بعضی معلم ها که تو نمی شنوی و نمی فهمی و درس خوندن به دردت نمی خوره، باید بشینی تو خونه خیاطی یاد بگیری…

آشنایی با فاطمه عزیز، اتفاقی مبارک در اولین جمعه خرداد ۱۳۹۱ برای من بود. با خواندن گوشه هایی از ماجراهای تلخ زندگی اش، به عمق جسارت، شجاعت، پیگیری و روحیه مقاومش برای گرفتن حق و حقوق خود به عنوان یک فرد دارای مشکل شنوایی پی بردم و او را ستایش کردم. همین که فاطمه توانسته با وجود تمامی مشکلاتی که در وبلاگش نوشته، پیشرفت کند و کتابی برای استفاده دیگرانی چون من بنویسد، یک دنیا ارزش دارد. از صمیم قلب به فاطمه صفائی عزیز تبریک می گویم و برایش بهترین ها را آرزو دارم.

لینک وبلاگ فاطمه

اطلاعات لازم برای تهیه کتاب  «تجربه های یک ناشنوا» نوشته فاطمه صفایی

سایت:

http://sokhangostar.com/

ایمیل:

sokhangostar76@gmail.com

تلفن:

۰۵۱۱۸۴۳۹۹۵۵

آدرس:

مشهد ـ خیابان ابن سینا ـ بین ابن سینای ۱۶ و پاستور-شماره ۱۷۴

انتشارات سخن گستر

عکس روی جلد و پشت کتاب:

کل صفحات کتاب ۱۲۰صفحه

قیمت کتاب ۲۵۰۰تومان