پیام بازرگانی خوب

پیام بازرگانی اخیر بانک ملت در تلویزیون را دیده اید؟

من آن را بطور اتفاقی دیدم. فکر می کنم اولین بار است (چندان مطمئن نیستم) که یک فرد دارای معلولیت در یک آگهی بازرگانی، در کنار دیگران نقشی کاملا عادی و همانند یک شهروند معمولی ایفا می کند. در این آگهی ابتدا این سوال پرسیده می شود که: آیا می دانید امسال قرار است چند نفر برنده ی قرعه کشی بانک ملت باشند؟ بعد افراد مختلف، نفر به نفر این سوال را پاسخ می دهند؛ درآخر یک خانم ناشنوا با زبان اشاره و تکلم خاص (که زیرنویس می شود) می گوید: “تعداد مهم نیست؛ نیت مهم است”.

اینکه یک فرد ناشنوا اینطور عادی در کنار افراد غیرمعلول قرار گرفته، جای خوشحالی دارد؛ آن هم در یک قالب خاص برنامه ای – آگهی- که طبیعتا بخاطر حساسیت خاص آن، باید عناصر جذاب هرچه بیشتر به کار گرفته شوند؛ حال آنکه از نگاه غالب دست اندرکاران رسانه، معلولیت اگرهم جذابیتی داشته باشد، بیشتر درجهت برانگیختن احساس ترحم و نگاه صدقه ای به کار گرفته می شود.

احساس می کنم حرکت فرهنگی تصحیح نگرش های عمومی نسبت به افراد دارای معلولیت، که البته سال های سال است آغاز شده، قوت بیشتری گرفته است؛ هرچند هنوز غالب نگاه ها، معلول است.

به هرحال، باید به سازندگان این آگهی بازرگانی بانک ملت تبریک بگوییم و از همه ی تولیدکنندگان محتوا در رسانه های جمعی بخواهیم که نه تنها سهم افراد دارای معلولیت را در محصولات خود فراموش نکنند، بلکه حافظ حقوق انسانی آنها با رعایت شان و کرامت شان باشند.

دعوت

leftfoot

یکی از کارهای خیلی خوبی که در انجمن باور از قبل بوده و حالا دوباره آغاز شده است، نمایش و نقد فیلم است. خوشبختانه دوره ی جدید این برنامه، با محوریت نمایش فیلم های حوزه ی معلولیت و فیلم هایی که به نوعی، معلولیت را نشان می دهند، از فردا شروع می شود. دوره جدید را دوست خوب باوری ام، آقای مانی رضوی زاده مدیریت می کند. برنامه نخستین جلسه ی نقد فیلم:

نمایش و نقد  فیلم “پای چپ من” – داستان زندگی کریستی براون (۱۹۸۹)

فردا (جمعه) ۱۷ دی ۸۸ / ساعت ۱۶

مکان: سعادت آباد، بالاتر از میدان کاج، شهید عبقری، بهزاد شمالی، مجتمع فنی تهران.

اگر دوستانم می توانند بیایند، به من خبر بدهند.

آدم هایی با درس های عجیب و غریب

پیش از آنکه مطلب زیر را بخوانید، باید دونفر را به شما معرفی کنم:

اول: دوست عزیزم، محمد مقدم شاد، مدیرعامل انجمن باور: محمد را چندسالی است که می شناسم. محبت، دل پاکی، تلاش برای ساختن و بهترکردن وضعیت موجود، اراده ی قوی، نترسیدن، به دل ماجراها زدن، ایده های بزرگ، اعتقاد داشتن به گام های هرچند کوچک، فکرکردن و ایمان داشتن؛ از جمله ویژگی هایی است که در محمد دیده ام. او همسر دوست داشتنی ونازنینی دارد به اسم پریسا افتخار که الیته هردو نفرشان، یدجوری به هم شبیه اند. محمد و پریسا، باوجود معلولیتی که چندسالی است دچارش شده اند، حداقل به یک نفر -که من باشم- درس های عجیب و غریبی داده اند.

نفردوم (و البته سوم) آقای دکتر شیری است که شناخت زیادی از ایشان ندارم تا بتوانم بیشتر بنویسم. فقط اینکه آقای دکتر شیری، از روانشناسان پیشروی ایران در زمینه ی برگزاری کلاس های مرتبط با بهداشت روانی و خانواده است. ایشان درسایت خود، مطلبی درباره ی سفر اخیرش به تبریز با همراهی محمد مقدم شاد گذاشته که عینا اینجا می آورم:

“وقتی دکتر اکبری به من گفتد مدتیه نیومدی تبریز و به بهانه سخنرانی “معجزه باور بیا شهرمون، حسابی دلم تنگ شد…من خیلی جاها افتخار خدمتگذاری به مردم بزرگوار ایران را داشته ام اما آذربایجان یه لطف خاصی دارد و اینقدر محبت و ادب به من داده اند که نمیتوانم توصیف کنم.

در این سفر پدر شریفم نیز همراهم بودند و مردی پاک به نام محمد مقدم ،  رییس جوان  انجمن باور ،  سازمان خصوصی  برگزیده کشوری در حمایت از معلولین عزیز

تبریز، نهار غذاخوری با صفای جلالی و هتل پتروشیمی و استراحت ۲ ساعته و نماز و چایی و سخنرانی من و بعد محمد مقدم. بقدری آقای مقدم قشنگ صحبت کرد که نفس آدم بند می آمد…در طول نیم ساعت حرفهای خوبش بقدری به همه امید و آگاهی داد که جای تحسین داره

1873

آقای مقدم به خاطر دیستروفی عضلانی که یک بیماری عضلانی پیشرونده هست با محدودیت حرکتی وسیعی هم در عضلات اصلی هم عضلات فرعی مواجه است و یک روز بودن با او به من درسهای بزرگی داد اول اینکه ما خیلی باید در ساختارهای شهری خودمان بیشتر دقت کنیم تا معلولین هم بتوانند کمی درد نکشند ! تو قسمت پذیرایی ویژه هتل تبریز که زحمت استقبال از ما را به عهده داشتند ، سطح شیبداری برای عبور ویلچر ساخته شده بود که بقدری شیبش تند بود که من نمیتونستم با دو تا پا برم روش

به قول محمد ، معلولین به اینها میگویند سرسره، چیز جالب برام این بود که این نابسامانیها را عکس میگرفت تا بتونه در محافل دولتیان با مسوولین  مستند صحبت کنه

یه نامه ای بهش دادن بعد صحبتهاش که توش نوشته بود

باور کنید یا نه ، من امروز برای لحظاتی خدا را در چهره شما دیدم

محمد را مردم دوست دارند…بینندگان تلویزیونیش دوست دارند…معلولین دوست دارند…من هم دوست دارم زیرا به مسوولیت اجتماعیش ایمان دارد

تقدیر از بسیاری از موفقین جامعه معلولین تبریز از ابتکارات شخصی دکتر اکبری بود و حین تقدیر از خود من نیز سرود “وطنم “را پخش کردند که اشکمون را در آورد و خاطرات ناب را زنده کرد

1870

مراسم ۲۱:۴۰ تموم شد و ما ساعت ۲۲:۴۰ پرواز داشتیم به تهران و هرگز فکر نمیکردم برسیم گرچه اقای سعادتی مدیر ترمینال در مراسم بودند و لی نمیشه پرواز را عقب بیندازند که…الغرض وقتی رسیدیم که در کمال ناباوی متوجه شدیم ۲ ساعت تاخیر خورده ایم و شانس آوردم برنامه دو قدم مانده به صبح را که قرار بود مهمانش بشوم نرفتم زیرا ساعت ۲ بمداد رسیدیم تهران !

خوندنش خالی از لطف نیست مه بدانید بعضی از تبریزی های با معرفت در تمام این مدت تو ترمینال هواپیما کنارمون با خانواده هاشون نشستند و اونجا هم ازمون پذیرایی کردند

به امید سرزمینی بهتر برای زیستن به همت   و مسوولیت خودمان و لطفا الهی

یک نامه استثنایی که به دکتر اکبری ارسال شده از سوی یکی از خانواده های معلولین
با تشکر و قدردانی از زحمات بیدریغ شما و آرزوی سلامتی و شادابی مادام العمر برایتان
 
از اینکه خانواده ما را مورد مرحمت و تقدیر و تشکر قراردادید نهایت تشکر را دارم .ثمره زحمات شما به بار نشست و من تصمیم گرفتم با روحیه فوق العاده ای که شما در من به وجود آوردید  بیشتر از قبل  به مبارزه با مشکلات بروم . لوح تقدیر شما تا پایان عمرم زینت بخش دیوار اتاقم خواهد بود و خاطر شما بیادمادنی ترین خاطرات دوران سخت زندگیم میباشد. بدون واسطه بگویم دکتر یکی بدهکار شدم امیدوارم لیاقت جبران اینهمه لطف را داشته باشم . شب همان روزیکه تماس گرفتید و ما را به همایش دعوت نمودید انگیزه خاصی در من بوجود آمد و بدون توجه به خستگی شدیدی که داشتم متنی را تحریر نمودم که تقدیم میدارم .
 
بنام او که آغاز و پایان همه چیز است
موهبتی است در زندگی من که زیبایی آن وصف ناپذیر است و آن موجودی است بنام مادرم .
مادری که تنها با نگاه گرم خویش سخن میگوید .
اکنون بمدت ۳ سال و ۳ ماه  و ۲۳ روز و ۲۰ساعت  است که مادرم بر اثر خونریزی شدید مغزی فلج چهار اندام گردیده و قدرت تکلم خود را از دست داده است و با پک معده تغذیه میشود.
دوستان ابتدای سخن اینکه در بحرانی ترین دقایق بیماری مادرم با خدایم اینگونه راز و نیاز میکردم : روزی فرا میرسد که بازگشت ما به بسوی توست و این انکار ناپذیر است اگر اراده خدا بر این باشد که مادرم بسوی تو بازگردد من تسلیم آن لحظه هستم .
اصل مطلب اینکه ما همانی هستیم که افکارمان میسازد . من تصمیم گرفتم با امید و اتکال به حضرت دوست مادرم را زنده از بیمارستان ترخیص کنم و با خود عهد کردم در هر شرایطی که باشد واقعیت را همانگونه که است قبول کنم و برای تغییر و تعویض جهت بهینه کردن وضعیت تلاش کنم به همین دلیل بدترین وضعیت را در نظر گرفتم با خود گفتم بالاتر از سیاهی رنگی نیست و هر موقعیت که بهتر از آن پیش آمد شاکر شدم.دیگر نگرانی جایی نداشت با اینکه اکثرا آنرا شر و غضب و تقاص خدا مینامیدند و برای من که ابتدا غیر منتظره بود ترس شدیدی حاصل شد ولی با تلاش و تغییر ساده در ذهنیتم با این رنج مبارزه نموده و آنرا البته با کمک پدرم تبدیل به خیر محض و نیرو نمودم .
در آن روزهای بحرانی که مادرم در کما بود بمدت ۱۳ روز حتی قادر به باز نمودن چشمانش نبود ،من هر روز صبح طلوع زیبای آفتاب را میدیدم و با خود میگفتم چرا من قادر به دیدن هستم و مادرم نیست ؟ در آخرین روز به گوش مادرم زمزمه کردم : لطفا چشمانت را باز کن طلوع خورشید واقعا زیباست بیا این زیبایی را باهم ببینیم آنقدر با قدرت گفتم که حس کردم تمام نیروی آفتاب را از وجود خودم به مادرم منتقل میکنم و همین گونه هم شد و او چشمانش را گشود ..
تجربه بسیار شکوهمندی که خواستن توانستن است را با تمام وجود لمس کردم و خداوند را شکر گذارم که در مصاف این موهبت بزرگ ربانی قرارگرفتم و انتخاب شدم . بنابراین باورم براین است که :
نباید اجازه دهیم مسائل پیش پا افتاده آرامششمان را به هم بریزد و بمصداق سخنان بزرگان که فرموده اند انسان عاقل باید نصفه پر لیوان را ببیند نه نصفه خالی را و شایسته تراینست که براساس : هر چه از دوست رسد نیکوست از این امر توفیقی حاصل شد که زیباییهای بیکران دنیا را ببینم و از حضرت حق استدعا نمایم تا وقتی زنده ام و قادر به نفس کشیدن هستم سپاسگزاری را تداوم بخشیده و سیاهی را روشنائی محض و نازیبایی را زیبائی مطلق بحساب آورم .
در آخر این ادعا یا بعبارتی درخواست بزرگی نیست چرا که کارمن اصلا قابل طرح نیست و در مقابل شکوه و عظمت مقام عظمای گلواژه مادر هیچ هیچ است . مادریکه بفرموده پیامبر اعظم اسلام ( ص) بهشت موعود مطلقا زیر پای مادران است و بس.

داستانی برای همه

دختری که در تصویر می بینید ، “کتی کرکپاتریک” نام دارد.‌ کتی ۲۱ ساله به همراه نیک، نامزد ۲۳ ساله خود،  برای جشن عروسی شان آماده می شوند.  در این عکس ، نیک منتظر است تا کتی، یکی دیگر از شیمی درمانی هایش به پایان برساند.

image0011

 

 

 

 

 

 

 

 

 

این عکس تنها چند دقیقه قبل از مراسم عروسی این دو جوان ، در روز ۱۱ ژانویه ۲۰۰۵ گرفته شده است. کتی مبتلا به سرطان است و بیماری او در بدترین وضعیت خود قرار دارد. او مجبور است هر روز ساعاتی، زیر نظر پزشک و دستگاه های مخصوص قرار بگیرد.

کتی علیرغم تمام درد و رنج ناشی از بیماری سرطان، ضعف بدنی، شوک های ناشی از تزریق پی در پی مورفین، قصد دارد مراسم عروسی خود را بدون هیچ عیب و نقصی برپا کند. او به خاطر بیماری اش، همیشه در حال کاهش وزن است؛ به همین خاطر مجبور شد هر چه به روز عروسی اش نزدیک تر می شود، لباس عروسی اش را کوچک تر و کوچک تر کند. image0022

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

در این تصویر پدر و مادر نیک را می بینید. آنها از اینکه می بینند پسرشان با عشق دوران دبیرستان خود ازدواج می کند، بسیار خوشحال هستند. کتی مجبور بود در طول مراسم عروسی، کپسول تنفسی اش را به دنبال خود داشته باشد.

image0033

 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 

 

 

 

کتی روی ویلچر خود نشسته و به ترانه ای که نیک و دوستانش می خوانند، گوش می دهد.

image0042

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

درطول مراسم عروسی ، کتی مجبور می شد برای لحظاتی استراحت کند. او به خاطر ضعف و درد نمی توانست به مدت طولانی بایستد.

image0051

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

کتی فقط پنج روز بعد از مراسم عروسی اش فوت کرد. دیدن دختری که باوجود بیماری سرطان و آگاهی از عمر کوتاه مدت اش، ازدواج می کند و تمام مدت لبخند بر لب دارد، آدمی را به این فکر می برد که خوشبختی دست یافتنی است؛ مهم نیست چقدر دوام می آورد.

image006

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

برای تو

for-you

همه ی گل ها باید سهم برابری از زندگی داشته باشند

روز جهانی افراد دارای معلولیت، بر دوستان عزیزم و همه ی افراد معلول گرامی باد

عکاس: نگین حسینی /  گاجره ۱۳۸۳