راهی به سوی ابدیت…
محله دزاشیب از این پس چیزی را، کسی را، هنرمند متین و آرامی را کم دارد… هر وقت از کوچه پس کوچههای نیاوران، منتهی به آن محله قدیمی گذشتی، به یاد آور نقاش هنرمندی را که در گالری «ولیعصر»، درازکش روی تخت نقاشی میکرد و صدها تابلوی زیبا و بدیع آفرید.
جهانبخش سال ۱۳۳۵، در روستای رستاق بافت به دنیا آمد. وقتی شانزده ساله بود، حین چراغانی کوچهشان در محله ناصری کرمان در شب میلاد امام حسین (ع)، بر اثر برخورد یک خودرو با نردبان، سقوط کرد و برای همیشه دچار ضایعه نخاعی و معلولیت ۹۰ درصدی شد. در روزهای غمانگیزی که پس از سانحه در بیمارستان به سر میبرد و برای پذیرش وضعیت جدیدش در جدال با خود بود، ملاقات دانشجویان هنر و رشته نقاشی، پنجره تازهای به دنیای بیپایان هنر برای جهانبخش گشود و او از آن پس، در حالی که مجبور بود دراز بکشد و قلممو را با هر دو دست بگیرد، نقاشی را آغاز کرد. جهانبخش در این هنر به حدی رسید که علاوه بر خلق بیش از دو هزار تابلو، هنرجو میپذیرفت و نقاشی آموزش میداد.
جهانبخش صادقی پس از تحمل ماهها درد و رنج و بیماری، سرانجام در ایام عزاداری و دهه اول ماه محرم دار فانی را وداع گفت تا سرنوشتش با عشقی که به سالار شهیدان داشت، تا ابد گره بخورد.
جهانبخش رفت اما مرگ کوچکتر از آن است که هنرمندی بزرگ چون او را برای همیشه با خود ببرد. جهانبخش همیشه میماند، با دوستدارانش و در راه زیبایی که به سوی ابدیت ترسیم کرد…
روحش شاد و راهش مستدام.
لینکهای مرتبط:
تشییع پیکر مرحوم جهانبخش صادقی در بافت کرمان
با جهانبخش صادقی و آثار او – شمعدانی
کی باید جواب بده؟!!
باز باران، بی ترانه…
نوشته ای از زهرا بیک، دوست عزیزی که از عصا استفاده می کند:
*****************
دلیل دارد که من زیاد اهل باران نیستم …
که نه دوستش دارم و نه از آن متنفرم …
یک دلیل دارد که من با آمدن باران یاد یک عالمه احساسات رمانتیک نمی افتم …
باران برای من تنها یک عالمه قطره ی ریز دوست داشتنی که از آسمان مهمان مان شده اند نیست … باران برای من تنها صدای خوب شرشر قطره ها روی سقف خانه نیست… باران مرا خیس میکند اما از نوع “موش آب کشیده” … باران احساس مرا عوض میکند اما از نوع “اضطراب” … باران حال مرا خوب نمیکند … باران دغدغه است برای من … باران تنها قدم زدن نیست … تنها لذت بردن نیست دوستان من … باران نگرانی در چاله افتادن هم دارد… باران، جوی های آب را سرکش میکند … قطره ها در خیابان شورش میکنند و زمین لیز میشود …برخی اعتقاد دارند آدم ها در پاییز خیلی بیشتر سُر میخورند … من اما احتمال سُر خوردنم زمان باران زیاد می شود… وقتی همه جا را آب گرفته و من باید از خیابان عبور کنم. وقتی کیفم و لباسهایم خیس و سنگین میشوند … وقتی عصایم مدام سر میخورد و مدام خیانت میکند … باران برای برخی آدم ها نوید شادمانی نیست … چراغ زرد خطر است برای احتیاط هزار برابر . برای “برخــــی” آدم ها …
شاید اگر خیابان های شهرم اینقدر بی رحم نبودند، من هم عاشق باران می شدم…. شاید…
پ.ن: عکس را در گوگل پیدا کردم. منبعی ندارد.




