برای مادرم…

 نوشته ای دلنشین از دوست عزیز و همکار دوست داشتنی ام، آقای رضا عبداللهی*. سفر به دوره کودکی؛ و روزهایی که خداوند سایه ای از خودش را در جسم و نام “مادر” بر سر پسر دارای معلولیتش انداخته بود…

*************************

 برای مادرم

نشسته ام روی نیمکت، توی سالن مرکز فنی ارتوپدی و چشم دوخته ام به کلمه ” مادر ” که روی مچ دست جوانی کنار دستم خالکوبی شده است؛ یک خط کج و معوج و نقشی غیر حرفه ای که صد بار قشنگ تر از حکاکی های تن و بدن ” برد پیت ” و ” دور و بری برد پیت ” است. یک واژه رازآلوده که خصوصا برای ” ما ” سرشار از حس و بو و طعمی فرازمینی است، که ” عالم گنگ است، از گفتنش ” و ” کر است، از شنیدنش “.

اکنون من سه چار ساله ام. هر روز در آغوش مادرم از این اتوبوس به آن تاکسی، از غرب تهران تا بلوار ” الیزابت ” به قصد عمارتی کوچک و اتاقک های کوچکتر و تخت هایی با ملحفه های سفید بویناک و لاله هایی که از آن برق می بارید، روی دو چوب خشک اضافی و بی بر و برگ من.

مادرم امید داشت، به معجزه زندگی، و باور داشت، به زنده شدن و برخاستن مرده ها از دل خاک؛ پس برای ” اهلی کردن ” این دو ساقه خشک – که حتی لیاقت هیزم شدن هم نداشت – چرتکه نیانداخت، و جمع و تفریق نکرد، و نایستاد: روز از پی روز می آمد، و شیره جان او دم به دم می رفت.

چند بهار رفت، و چند زمستان آمد، نمی دانم؛ فقط می دانم، نشسته بودم، پهلوی مادرم و با سنگ مرمرهای رنگی بندانگشتی ام – که دوستانم بودند- بازی می کردم، که شنیدم نجوایی را که نباید می شنیدم. خویشی از ” جایی ” می گفت، که کودکان خاص را تر و خشک می کردند، و از رنج مادران می کاستند. مادرم را دیدم، که چون پلنگ غرید، و چون عقاب جست، پر کشید، و جوجه اش را – که حتی عرضه پریدن هم نداشت – زیر بال و پر گرفت، و آن چنان در آغوشش کشید، که لشکر نامریی که آمده بود، ته تغاری اش را برباید، عقب نشست.

هر جا علامه ای، نسخه شفابخشی می داد، مادرم صف اول بود، از روغن های معجزه گر خاله خانباجی ها تا اردهای پروفسورهای فرنگ دیده، از ضریح های سبز معصومان تا تعویذ نبشته های نیکان. گفته بودم، که مادرم به معجزه حیات ایمان داشت، و مایوس نبود، از حرکت پاره تن بدقواره اش.

… و من اولین قلم و کاغذ را از او – که ” پی اچ دی زندگی ” داشت، گرفتم، و تند تند شروع کردم، به کشیدن تمساح های ریز و بزرگ و جوراجور. نمی دانم پس دهلیزهای تو در توی ظلمت ذهنم چه بود، که به این شکلک ها ترجمه شد؟ اما هر چه بود، خیلی زود استعداد نقاشی ام ته کشید، و برهوت شد، اما قلم از کفم نیافتاد. باید به مدرسه می رفتم.

آن روزها آسمان سخاوت داشت، و باران می زد، از پی باران، و برف می آمد، از پی برف. هر چه ارتفاع برف بیشتر و بیشتر می شد، اندوه من نیز بیشتر و بیشتر قد می کشید. ” تحفه آسمانی ” دیگران برای من ” بلای سپید ” بود، اما هر چه بود، به لطف حضور او نتوانست، درهای مدرسه را به رویم ببندد. آغوش گرم او سردی هوا را پس می زد، اما زبان طعنه این و آن را نمی بست، که به من تیر می زدند، که دیگر ” خرس گنده ” شده ام، و باید مادرم را نیازارم!

کمی بعد یک جفت عصا به دادم رسید، کمی آسودم، و از جور سوهان نگاه ها کاستم، اما باز ” دیو سپید “، ” خوان ” راهم شد. سر می خوردم، و می افتادم و بر می خواستم، و مشق می کردم، درس مکرر ” افتادن ” و ” برخاستن ” را.

الفبا که آموختم، بهشتی شدم، و تخیلم قد کشید، و دنیایم بزرگ شد. آسه آسه خواندم، و جهانی را – که پیشترها در خیالم ساخته و پرداخته بودم_ وسعت دادم. با دوستان خیالی ام بلند بلند حرف می زدم، و بعدها بلند بلند مقاله و قصه نوشتم. خلوتم با ” کیهان بچه ها ” و کتاب های طلایی ” امیرکبیر ” گره خورد.

سوم دبستان بودم، که کتابی از مادرم هدیه گرفتم؛ یک دیوان حافظ جیبی، سوغات از سفر زیارتی به شهر قم. هر چه خواندم، و بیشتر خواندم، کمتر و کمتر فهمیدم، اما هر چه بود، وارد دنیایی جدید شده بودم. اتاق کوچکم بزرگ شده بود. کهکشانی در خلوتم روییده بود، خلوتی که ” مرکز عالم ” بود، و می شد، از ” ساقه لوبیای سحرآمیز ” ش بالا و بالاتر رفت، و ” تخم مرغ های طلایی دانایی ” را سبد سبد پایین و پایین تر آورد.

روزنامه خوانی ام قصه ای دیگر داشت.باز این مادرم بود، که در سرد و گرم چار فصل سال به دکه روزنامه فروشی می رفت، و اوراقی همراه می آورد، که بعدها آینده ام را با نقشی از قلم رنگ زد. شاید او در ” خشت زمان ” می دید، آن چه را که دیگران در ” آیینه حال ” نمی دیدند.

مادرم، که ” جام جهان بین ” در کف داشت، می دید، ردپای غم خفته را در چین های صورتم، و می شنید، صدای هق هق ” درون درون گریستن ” م را . لازم نبود، کسی چیزی به او گفته باشد، حتی لازم نبود، مردمک های کدر و خسته ام ” دهان لقی ” کنند، و دل سودایی ام را رسوا کنند؛ درست مثل عمق و وسعت بیماری اخیرم را – که تا به جراحی نکشید – از کسی نشنید، اما حتم دارم، که پیش از آن با گوش جان نیوشیده بود. آخر خودم فهمیدم، از اضطرابی که در چشمانش دودو می زد، و از سکوتی که یک دنیا حرف داشت، و از نگاه خیره ای که نمی توانستم، از آن سر بخورم.

باز می دانم،که می دانست، رازی را که در نهان داشتم، و از او پنهان کرده بودم؛ بی آن که کسی گفته باشدش.

منتظر ” بهار ” بودیم، که ” هوا بس ناجوانمردانه سرد ” شد! احساس کردم، باید بکوچم، و بروم به دورترین نقطه دنیا؛ تا احیا شوم، و دوباره نو شوم، تا زنده زنده نپوسم و …

او چیزهایی شنیده بود، در باره سفری که وانمود می شد، همچون سفرهای کاری گذشته است، اما مطمئن بودم، که همه ماجرا را فهمیده است. اصلا حس کرده بود، بو کشیده بود؛ در طغرای پیشانی ام و پاپیروس دو چشمم خوانده بود. گفتم که ” جام جمشید ” داشت، و از ” سر ضمیر ” م آگاه بود. گمان کرده بودم، مانعم شود، اما من ” مادر ” نبودم، تا دریابم، که در قاموس او ” دل من ” بر ” مهر او ” پیشی می گیرد.

یک سال گذشت، بی آن که ” فصل ” عوض شده باشد. یک سال دویدم، بی آن که حرکت کرده باشم. در مدار صفر درجه در جا زدم، و باز میخ شدم، در چنبره ی ” روز مرگی ها “… با این حال خشنود بودم، که مجبور نشده ام، به مادرم بیاموزم، تا چگونه مرا و بچه ها را از درون ” جعبه جادوی جدید ” ببیند، و با ما حرف یزند.

آری مادرم…

” کتاب مقدس ” من است، معنی من است، بود من است، رنگ هستی من است، راح روح من است. بی او، من گم می شوم، در سایه ها، گم می شوم، در کابوس های بیداری.

دلم بهانه می خواهد، برای ” زیستن ” ، برای با او بودن و در کنار او بودن و گم شدن دربهشت آغوشش تا آسودن تا صبح قیامت…

 

*رضا عبداللهی؛ روزنامه نگار دارای معلولیت جسمی، بنیانگذار نخستین صفحه مرتبط با معلولیت در رسانه های جمعی ایران (صفحه “با معلولین” روزنامه اطلاعات) است.

** عکس تزیینی ابتدای مطلب را در گوگل پیدا کردم و متاسفانه نام خالق اثر را نمی دانم.

لطفا قاتل نباش، آقای پیستوریوس!

تا دلت بخواد، قاتل و آدمکش داشتیم در این دنیای وحشی. چیزی که کم داشتیم، تو بودی اسکار عزیز یا کسی مثل تو که بیاد با وجود همۀ کاستی ها و تبعیض ها، اون قدم های بزرگ و بلند رو برداره، کنار دونده هایی با دو پای سالم بایسته، استارت بزنه، بدوئه… تو رو خدا قاتل نباش آقای پیستوریوس، و نخواه که این معدود بارقه های امید و دلگرمی هم تو زندگی ما خاموش بشه…

اسکار عزیز، نمیخوام شماتت کنم چون هنوز زوده برای هر قضاوتی اما خیلی دوست دارم بدونم چی کم داشتی که دست به این کار زدی؟ دلم میخواد فکر کنم اشتباه کردی، که فکر کردی دزدی وارد خانه ات شده و شلیک کردی، دلم می خواد فکرم درست باشه نه اینکه خودمو گول بزنم… اما از اون روز که خونین ترین ولنتاین تاریخ معاصر رو رقم زدی، هر وقت که یادت می افتم، انگار یهو چهار گلوله شلیک میشه تو قلبِ خاطراتم، باورهام، اعتمادم… حس می کنم می افتم زمین، غرق در این خون میشم و ناباور نگاهت می کنم که اسلحه دستت گرفتی و با چشمای از حدقه درآمده، به من زل زدی!

یادم میاد آخرین بار که چیزی تو دستانت دیدم، پارالمپیک لندن بود که تو مسابقۀ امدادی شرکت کردی و چوب امداد را که تو دستت فشرده بودی، به خط پایان رسوندی… یادمه کنار بچه های کوچیکی مثل کودکی های خودت راه رفتی، با پاهای کوچولوی تیغه‌ایشون دویدی؛ و بهشون یاد دادی که معلولیت رو به معنی ناتوانی ندونن و از همین حالا فکر کنن که باید تو جامعه باشن و رقابت کنن… یادم میاد که چه مسیر سختی را طی کردی تا به المپیک برسی و کنار رقیبانت که معلولیت جسمی نداشتن، بدوی…

آه… چقدر خاطره خوب ازت دارم اما باز چهار گلوله، همون گلوله های لعنتی از اون تپانچه لعنتی شلیک میشن و منو خاطراتمو از پا در میارن…

لطفا قاتل نباش آقای پیستوریوس، که بدجور داریم تو خون دست و پا می زنیم این روزها…

خبر مرتبط: اسکار پیستوریوس، نخستین ورزشکار دارای معلولیت در بازی های المپیک (لندن ۲۰۱۲) روز ۱۴ فوریه ۲۰۱۳ دوست دختر خود را به ضرب چهار گلوله از پا در آورد.

مطالب قبلی: اسطوره المپیک ۲۰۱۲

قاب عکس معلولیت

در جامعه یا فرهنگی که پنهان کردن معلولیت، عادی و البته جزیی از فرهنگ یا منش معلولیت است، در جامعه یا فرهنگی که نمایش دادن معلولیت به شکلی شنیع وناراحت کننده، برای عده‌ای شغلی درآمدزا است، سخت است پیدا کردن فرد دارای معلولیتی که از نمایش دادن عضو معلول یا پروتز خود هراسی نداشته باشد یا معلولیتش را در آثار هنری خود بازتاب دهد.

در کشورهای پیشرفته‌تر حامیان حقوق معلولیت با سردمداری ورزشکاران معلول، سال‌های زیادی است که به این نتیجه رسیده‌اند که نباید عضو معلول خود را مخفی کنند یا بپوشانند. از نگاه آنها، معلولیت عیب و نقص نیست که نیازمند پنهان شدن باشد. از نگاه آنها، معلولیت باید در بستر زندگی روزمره نشان داده شود تا از حالت «غیرعادی بودن» یا «زشت دانسته شدن» یا «غیرطبیعی بودن» بیرون بیاید و با قرار گرفتن در فرهنگ عمومی، به جزیی از امور «عادی» جامعه تبدیل شود.

با این نگاه، هنرمندان معلولیت در کشورهای پیشرفته اغلب در آثار هنری خود، معلولیت را به شکلی ارائه می‌دهند که در کنار سایر ویژگی‌های زندگی روزمره و عادی مردم است. عکس‌ها و تصاویری که به نوعی حاوی عنصر معلولیت هستند، معلولیت را نه برجسته می‌کنند و نه امتیازی منفی یا مثبت بدان می‌بخشند؛ بلکه همچنان که اشاره شد، به مثابۀ یکی از ارکان عادی زندگی بشری به تصویرش می‌کشند.

درک این روحیه برای جوامع کوچک‌تر، برای جوامع توسعه نیافته یا به شدت سنتی چندان آسان نیست. معلولیت در این نوع فرهنگ‌های عمومی، در گسترۀ محوری قرار دارد که یک سرش «زشت و منفی دانستن» معلولیت است و سر دیگرش، «آسمانی کردن و تقدس بخشی» به معلولیت. در میانۀ این محور با دو انتهای افراطی و تفریطی، انبوه باورهای خرافی، باورهای نادرست، و باورهای نامنطبق با حقیقت معلولیت قرار دارد.

حال اگر در این بستر کسی پیدا شود که همۀ کلیشه‌ها رایج را زیر پا بگذارد و معلولیت و پروتزش را در قاب عکس‌هایی هنرمندانه به نمایش درآورد، شجاعتی کم‌نظیر می‌طلبد که آقای محمود ابری، هنرمند عکاس ایرانی، دارای آن است.

آقای محمود ابری، عکاس دارای معلولیت

آقای ابری در مجموعه عکس‌های سیاه و سفیدی که با همکاری خانم آفرین دری تهیه کرده، معلولیت خود را در نماهایی از زندگی روزمره و فعالیت‌های عادی به تصویر درآورده است. این عکس‌ها می‌تواند ذهن بینندگان را متوجه این موضوع کند که معلولیت، چیز عجیب و غریبی نیست و معلول بودن در بسیاری از موارد به معنای آن نیست که فرد نمی‌تواند امور روزمره‌اش را انجام دهد.

ضمن تبریک به آقای ابری عزیز، امیدوارم ایشان بتواند با پیگیری این نوع آثار، پیشرو کاری جدید در عکاسی ایرانی باشد که معلولیت را در بستر زندگی روزمره نشان دهد و آن را به موضوعی عادی و جاری در آثار هنری تبدیل کند.

  

مجموعه عکس های آقای محمود ابری با همکاری خانم آفرین دری

دفاع از پایان نامه مرتبط با معلولیت

دوست عزیزم پریسا افتخار، روز شنبه گذشته از پایان نامه کارشناسی ارشدش در رشته مدیریت فرهنگی دفاع کرد. عنوان پایان نامه او عبارت بود از: «انعکاس معلولیت در آثار سینمایی بر مبنای الگوهای معلولیت».

بسیار خوشحالم نه فقط به خاطر اینکه پریسای عزیز به عنوان یک فرد دارای معلولیت توانسته با تمام مشکلات موجود، راه پیشرفت و ارتقای علمی و فرهنگی خود و طبیعتا جامعه را طی کند، بلکه به این دلیل مضاعف که پایان نامه اش را در ارتباط با معلولیت و رسانه انتخاب کرد؛ موضوعی که ادبیات آن در آثار تحقیقی و تالیفی فارسی بسیار فقیر و ناچیز است.

به پریسای عزیز، همسر همراهش و خانوادۀ دوست داشتنی‌اش تبریک می‌گویم وامیدوارم پایان تحصیل در مقطع کارشناسی ارشد، آغاز راهی دیگر برای او و جامعۀ بزرگ ایران و جامعۀ کوچکتر افراد دارای معلولیت باشد.

 

بازنمایی رسانه ای معلولیت های ذهنی

 

بازنمایی معلولیت در رسانه های جمعی هر کشوری، یکی از اصلی ترین موضوعات مورد توجه افراد دارای معلولیت و انجمن های مدافع حقوق آنهاست. این مساله وقتی اهمیت بیشتری پیدا می کند که پای مشکلات یا معلولیت های ذهنی و روانی و بازنمایی رسانه ای آنها به میان آید. این موضوع، محور عمده دو مقاله من است که در شماره ۳۳ ماهنامه مدیریت ارتباطات (بهمن ۱۳۹۱) منتشر شده است؛ با عناوین:

«پس لرزه های رسانه ای کشتارهای جمعی در امریکا؛ از خرید و فروش اسلحه تا بازنمایی معلولیت های ذهنی» و

«من مادر “ادم لنزا” هستم».

در اینجا قصد دارم به بخش هایی از این دو مطلب بپردازم که به نظرم جالب و در خور توجه است:

پس از کشتار در دبستان سندی هوک در ایالت کنتیکت امریکا، خانم نویسنده‌ای به نام «لایزا لانگ» نامه‌ای در مورد پسرش و مشکلات رفتاری او نوشت که جنجال‌ زیادی به پا کرد. لایزا لانگ، نویسنده، موسیقیدان و آشنا به زبان‌های لاتین و‌ یونان باستان، مادر چهار فرزند است که یکی از آنها نیازهای ویژه دارد.

خانم لایزا لانگ، نویسنده نامۀ جنجال برانگیز «من مادر ادم لانزا هستم»

متن کامل نامه خانم لانگ که آن را از انگلیسی به فارسی ترجمه کرده ام، به شرح زیر است:

سه روز پیش از آنکه «ادم لنزا» مادر خود را بکشد و سپس به مدرسه‌ای در کنتیکت برود و به روی بچه دبستانی‌های بی‌گناه آتش بگشاید، مایکل پسر ۱۳ سالۀ من (اسم اصلی‌اش را استفاده نمی‌کنم) سرویس مدرسه‌اش را از دست داد، زیرا شلوار اشتباهی پوشیده بود. او در حالی که لحن و صدایش به خشونت می‌گرایید، با تحکم گفت: «من می‌توانم این شلوار را بپوشم!». من گفتم: «رنگ این شلوار آبی تیره است، در حالی که مدرسۀ شما فقط رنگ خاکی یا مشکی اجازه می‌دهد». او اصرار کرد: «آنها گفته‌اند که من می‌توانم این شلوار را بپوشم. هر شلواری که دلم بخواهد می‌پوشم، احمقِ کولی! اینجا امریکاست. من حقوقی دارم!». من با لحنی دوستانه و منطقی گفتم: «تو نمی‌توانی هرچه که دوست داری بپوشی. و یقینا نمی‌توانی مرا احمقِ کولی خطاب کنی. امروز اجازه نداری از وسایل الکترونیکی‌‌ات استفاده کنی. حالا سوار ماشین شو تا تو را به مدرسه ببرم».

من با پسری زندگی می‌کنم که بیماری ذهنی دارد. من پسرم را دوست دارم اما او مرا می‌ترساند.

چند هفته پیش که از مایکل خواستم کتاب‌های امانتیِ از موعد گذشته را به کتابخانه برگرداند، چاقویی برداشت و تهدید کرد که اول مرا و بعد خودش را می‌کشد. در آن لحظه خواهر و برادر ۷ و ۹ ساله‌اش می‌دانستند که باید سریعاً نقشۀ ایمنی را اجرا کنند. آنها حتی پیش از آنکه من چیزی بگویم، به سمت خودرو دویدند، سوارش شدند و درهایش را از داخل قفل کردند. من سعی کردم چاقو را از دست مایکل بگیرم و سرانجام وقتی موفق شدم، همۀ چاقوها، اشیای تیز و برنده و خطرناک را از آشپزخانه جمع‌آوری کردم و داخل جعبه‌ای ریختم که حالا همه جا همراهم است. در همان حال، او همچنان فریاد می‌کشید، به من توهین می‌کرد و تهدید می‌کرد که مرا خواهد کشت یا آسیبی به من خواهد زد.

آن دعوا با دخالت سه پلیس تنومند، آمدن آمبولانس و انتقال پرهزینۀ پسرم به اورژانس خاتمه یافت. آن روز بیمارستانِ مراقبت‌های روانی تخت خالی نداشت و مایکل در اتاق اورژانس آرام گرفته بود. بنابراین آنها ما را با نسخۀ داروی «زیپرکسا» و تجویز ملاقات با یک روانپزشک به خانه فرستادند. هنوز نمی‌دانیم مشکل مایکل چیست. در مراجعات مکرر ما به مشاوران، روان‌شناسان، درمانگران اجتماعی، معلمان و مسئولان مدرسه، مجموعه‌ای از بیماری‌ها، اعم از اوتیسم، اختلال بیش‌فعالی، اختلال نافرمانی، و بیقراری روانی مورد اشاره قرار گرفته است.

مایکل در شروع کلاس دوم راهنمایی به یک دوره فوق برنامه مخصوص دانش‌آموزان ممتاز در ریاضی و علوم دعوت شد. ضریب هوشی او بسیار بالاست. وقتی حالش خوب باشد، می‌تواند سرتان را با موضوعات متنوع درد آورد؛ از اساطیر یونان تا تفاوت میان فیزیک اینشتن و نیوتن. او بیشتر اوقات حال خوبی دارد اما وقتی خوب نباشد، باید مراقب بود. سخت است پیش‌بینی اینکه چه موضوعی باعث خشم او خواهد شد.

پس از آغاز دورۀ دبیرستان رفتار مایکل در طول چند هفته عجیب و تهدیدآمیز بود. تصمیم گرفتیم او را به مدرسۀ ویژه‌ای منتقل کنیم که در آن بچه‌هایی درس می‌خوانند که نمی‌توانند در کلاس‌های عادی شرکت کنند و تا قبل از ۱۸ سالگی، از ساعت ۷:۳۰ صبح تا ۱:۵۰ عصر روزهای دوشنبه تا جمعه تحت مراقبت رایگان قرار می‌گیرند.

روزی که ماجرای شلوار اتفاق افتاد، مایکل در تمام طول راه تا مدرسه با من جدل کرد. در نهایت عذرخواهی کرد و غمگین شد. اما درست پیش از آنکه وارد پارکینگ مدرسه شویم، به من گفت: «مامان، ببین من واقعاً متاسفم. می‌توانم امروز بازی‌های الکترونیکی‌ام را داشته باشم؟». جواب دادم: «به هیچ وجه! نمی‌توانی مثل امروز صبح رفتار کنی و بعد فکر کنی که اینقدر سریع به بازی‌هایت می‌رسی». رنگ چهره‌اش برگشت و چشم‌هایش پر از خشم شد. گفت: «پس خودم را می‌کشم. همین الان از ماشین می‌پرم و خودم را خلاص می‌کنم».

بعد از ماجرای چاقو، به او گفته بودم که اگر یک بار دیگر چنین حرف‌هایی بزند، او را مستقیماً به بیمارستان مراقبت‌های روانی خواهم برد، بدون هیچ اما و اگری. آن روز هم دیگر جوابی ندادم جز اینکه ماشین را سر و ته کردم و به جای اینکه به راست بپیچم، به چپ رفتم. ناگهان با نگرانی گفت: «مرا کجا می‌بری؟ کجا میرویم؟» جواب دادم: «می‌دانی کجا می‌رویم». گفت: «نه! نمی‌توانی این کار را بکنی! داری مرا به جهنم می‌فرستی!». مقابل بیمارستان نگه داشتم و یکی از پرسنل را دیدم که به طور اتفاقی آنجا ایستاده بود. به سمتش دست تکان دادم و گفتم: «زنگ بزن پلیس، عجله کن!».

مایکل به وضعیت بدی برگشته بود، فریاد می‌کشید و می‌زد. او را محکم بغل کردم که نتواند از ماشین فرار کند. او مرا می‌زد و چندین بار آرنجش را به دنده‌ها و قفسه سینه‌ام کوبید. من هنوز از او قوی‌تر هستم اما همیشه همینطور نخواهد بود و به زودی او از من پُرزورتر خواهد شد.

پلیس به سرعت از راه رسید و پسرم را که فریاد می‌زد و لگد می‌‌پراند، به طبقه پایین بیمارستان برد. همانطور که ورقه‌ها و فرم‌های بیمارستان را پر می‌کردم، می‌لرزیدم و اشک‌هایم جاری شده بود… «چه مشکلاتی دارید… فرزند شما از چه سنی… با چه چیزهایی مشکل دارد… آیا فرزند شما تجربه قبلی داشته… آیا فرزندتان…»

دستکم حالا بیمه داریم. من اخیرا مسئولیتی در یک کالج محلی پذیرفتم و از شغل آزادم دست کشیدم، زیرا وقتی فرزندی مثل مایکل دارید، نیازمند مزایای بیمه هستید و هر کاری برای داشتن آنها انجام می‌دهید. هیچ بیمۀ شخصی چنین مشکلاتی را پوشش نمی‌دهد.

پسرم اصرار داشت که من دروغ می‌گویم، که همۀ ماجرا را از خودم درآورده‌ام تا از دستش خلاص شوم. روز اول که به بیمارستان زنگ زدم تا از احوالش مطلع شوم، گفت: «ازت متنفرم! و به محض اینکه از اینجا خلاص شوم، انتقامم را از تو خواهم گرفت!». اما از روز سوم دوباره پسر آرام و دوست‌داشتنی من شد، و باز همان قول و قرارها که بهتر می‌شود. من سال‌هاست که این قول‌ها را شنیده‌ام و دیگر باور ندارم.

در فرم پذیرش بیمارستان، در جواب به این سوال که «چه انتظاری از درمان دارید؟» نوشتم: «من کمک می‌خواهم!». و واقعا که نیازمند کمک هستم. این مشکل برایم بزرگتر از آن است که بتوانم به تنهایی تحملش کنم. گاهی اوقات هیچ انتخاب خوبی وجود ندارد، و تو باید فقط دعا کنی و شکیبا باشی تا وقتی که به عقب برمی‌گردی و نگاه می‌کنی، همۀ اینها منطقی به نظر برسد.

من این ماجرا را منتشر کردم زیرا من مادر «ادم لنزا» هستم. من مادر «دایلان کلبولد» و «اریک هریس» هستم. من مادر «جیسن هولمز» و «جرد لافنر» هستم. من مادر «سونگ هوی چو» هستم. و همه این پسرها و مادران آنها نیازمند کمک هستند. وقتی یک ماجرای غم انگیز در سطح ملی پیش می‌آید، همه به راحتی از موضوع اسلحه حرف می‌زنند، اما حالا زمان صحبت از بیماری‌های روانی است. (اسامی ذکر شده، نام عاملان کشتارهای قبلی در ایالت های مختلف امریکاست).

بر اساس آمار موسسۀ «مادر جونز»، از سال ۱۹۸۲، ۶۱ مورد قتل دسته جمعی، شامل استفاده از سلاح‌های گرم در سراسر ایالات متحده اتفاق افتاده است. ۴۳ نفر از این قاتلان مردان سپیدپوست بوده‌اند و فقط یک مورد زن بوده است. این گزارش به این پرداخته است که قاتلان چطور بطور قانونی سلاح تهیه کرده‌اند (که در بیشتر موارد چنین بوده است). اما این نشانۀ آشکار بیماری روانی باید ما را متوجه این نکته کند که چند نفر در امریکا با ترس و لرز زندگی می‌کنند، مانند من.

وقتی از مددکار اجتماعی فرزندم در مورد راه‌های ممکن پرسیدم، گفت: «تنها کاری که می‌توانی بکنی این است که پسرت را متهم به جنایت کنی. در این صورت، بر اساس اسناد و کاغذهای موجود محاکمه خواهد شد. تا وقتی که جرمی را متوجهش نکرده‌ای، کسی هیچ توجهی به این مشکل نشان نمی‌دهد».

من فکر نمی‌کنم که زندان جای پسرم باشد. محیط پر هرج و مرج زندان، حساسیت مایکل را به عوامل برانگیزاننده تشدید خواهد کرد و کاری با آسیب‌شناسی اساسی ندارد. اما به نظر می‌رسد که ایالات متحده امریکا، از زندان به عنوان راه حلی برای افراد دارای مشکل روانی استفاده می‌کند. بر اساس گزارش دیده‌بان حقوق بشر، تعداد زندانیان دارای مشکل روانی در زندان‌های امریکا از سال ۲۰۰۰ تا ۲۰۰۶ چهار برابر شده است، و این روند رو به افزایش است. در حقیقت، تعداد بیماران روانی زندانی پنج برابر جمعیت بیماران روانی غیرزندانی است.

با وجود مراکز درمانی ایالتی و با توجه به بسته شدن بیمارستان‌ها، حالا زندان آخرین جای زندگی برای بیماران روانی است. زندان‌های «رایکرز آیلند»، «ال.ای کانتی» و «کوک کانتی» در ایالت ایلینوی، میزبان بزرگترین مرکز درمانی در سال ۲۰۱۱ بوده‌اند.

کسی دوست ندارد پسر ۱۳ سالۀ نابغه‌ای را که عاشق هری پاتر و مجموعه حیواناتِ در آغوش هم است، به زندان بفرستد. اما جامعۀ ما با لکۀ ننگ به بیماری‌های روانی و سیستم درمانی ناکارآمد، راه دیگری برای ما باقی نگذاشته است. باید منتظر بود که یک روان‌‌پریش دیگر در یک رستوران، فروشگاه، یا مهدکودک به روی مردم آتش بگشاید، بعد دستانمان را در هم بفشاریم و بگوییم باید کاری کنیم!

من هم موافقم که باید کاری کنیم. حالا وقت آن رسیده که گفت و گویی معنادار و ملی در مورد بیماری‌های روانی انجام دهیم. این تنها راهی است که ملت ما می‌تواند به راستی التیام پیدا کند.

خدا مرا کمک کند. خدا مایکل را کمک کند. خدا همه ما را کمک کند.

تخلیۀ دانش آموزان وحشت زدۀ دبستان سندی هوک، پس از حملۀ خونین «ادم لانزا» به این مدرسه

واکنش‌ها به نامۀ لانگ

نامۀ جنجال برانگیز خانم لانگ با واکنش‌های متفاوتی در اینترنت و برخی از شبکه‌های تلویزیونی امریکا روبرو شده است. عده‌ای از خوانندگان نامۀ او، از چنین خشونت‌ خانگی ابراز نگرانی کرده و با اشاره به احتمال تسرّی آن به جامعه، از خانم لانگ خواسته‌اند که مصلحت‌ها و دلسوزی‌های مادرانه را به نفع جامعه‌ای بزرگتر زیر پا بگذارد و علیه پسرش اعلام جرم کند تا او به زندان فرستاده شود. از نگاه آنها، نمی‌توان دو فرزند دیگر این مادر، خودش و سایر اعضای جامعه را قربانی یک نفر کرد و حق زندگی آرام و بی‌تهدید را از دیگران گرفت.

گروهی دیگر از خوانندگان نامۀ خانم لانگ که عموماً مدافعان حقوق معلولیت هستند، انگشت اتهام را به سوی این مادر دراز کرده و گفته‌اند که او حق نداشته چنین «برچسب‌سازی» وسیعی نسبت به پسر نوجوانش انجام دهد. از نگاه آنها، مایکل از این پس و در سال‌های آینده از هر فرصتی برای تحصیل، اشتغال و سایر مزایای اجتماعی محروم خواهد شد، زیرا مادرش علیه او چنین شهادت‌نامۀ بلندی تنظیم کرده است. آنها چنین برداشت کرده‌اند که مشکل مایکل شاید در اندازه‌ای نباشد که بتوان قصاص پیش از جنایت کرد و او را هم‌ردیف قاتلان و عاملان کشتارهای جمعی قرار داد.

از طرف دیگر، عدۀ زیادی از والدینی که فرزند مبتلا به معلولیت‌های ذهنی یا بیماری‌های روانی دارند، ابراز نگرانی کرده‌اند از اینکه بیشتر رسانه‌های جمعی امریکایی بار دیگر بهانه‌ای پیدا کرده‌اند تا به معادل سازی «بیماری روانی» با «جرم و جنایت» دست بزنند. آنها تاکید کرده‌اند که اگر قاتلی به نام «ادم لنزا» مبتلا به اوتیسم بوده، نباید نتیجه گرفت که «اوتیسم» به معنای خشونت و کشتار است، و چه بسیارند کسانی که مبتلا به این بیماری یا سایر اختلال‌های روانی‌اند، اما خشونتی در رفتار خود نشان نمی‌دهند و حتی بی‌آزار و بی‌دفاعند. آنها خانم لانگ را سرزنش کرده‌اند که چرا در نامۀ بلند بالای خود، پسر خود را هم‌ردیف عاملان کشتارهای جمعی قرار داده و به ذهنیت نادرست جامعه نسبت به بیماران ذهنی دامن زده است.

عده‌ای دیگر نیز فارغ از موضوع مایکل و مادرش، این نامه را سندی دیگر بر وضعیت اسفبار افراد مبتلا به مشکلات روانی در جامعۀ امریکا دانسته‌اند و خواستار افزایش کمک‌های قانونی و مالی به نیازمندان خدمات سلامت روانی شده‌اند.

***

به نظر می رسد هنوز رسانه های جمعی، حتی در کشورهای پیشرفته، راه درازی در پیش دارند تا معلولیت ها را به شیوه ای صحیح بازنمایی کنند. این مشکل در مورد رسانه های جمعی ایران مضاعف است، زیرا هم ادبیات تحقیقی فقیری دارد و هنوز آنچنان که باید، مورد توجه محققان، دانشگاهیان و علاقه مندان رشته های علوم انسانی و همینطور دست اندرکاران رسانه ها قرار نگرفته است.