ساعت سه بامداد امروز (دوشنبه، ۲۳ ژانویه ۲۰۱۷) بود که در آخرین لحظه پیش از رفتن به تختخواب، تصویر مردی نشسته روی ویلچر را در گوگل دیدم و روی آن کلیک کردم تا به “ادوارد رابرتز” رسیدم. زندگی ادوارد و دستاوردهایش، خواب از سرم پراند. عموما وقتی چیزی برای نوشتن پیدا میکنم، یا وقتی مثل این شرایط مشابه، یکباره به مطلبی برمیخورم که غرق در لذت و هیجان میشوم، به هیچ وجه نمیتوانم به این شوق و تمایل به اشتراک گذاشتن مطلب برای کسانی که مثل خودم شاید لذتش را ببرند، نه بگویم. حتی اگر تصمیم بگیرم بخوابم، نمیتوانم. دو ساعتی طول کشید تا مطلب را از ویکیپدیا ترجمه و بازخوانی کردم و در اینجا و چند رسانۀ اجتماعی دیگر به اشتراک گذاشتم. در طول روز، چند پیام دلگرم کننده در مورد مطلب گرفتم که سراسر شوق و شور شدم. عموما همین که حتی فقط یک نفر، مطلبم را با جان دلش بخواند و در آن ثانیه احساسی جدید، کشفی در مورد خودش یا معلولیت، یا هر موضوع دیگری داشته باشد، برایم بیش از هزاران لایک ارزش و اهمیت دارد. پیام صوتی دوست گلم، خانم زهرا بیک، در حالی که آمادۀ یک ملاقات رسمی میشدم، اشک توی چشمانم آورد… چقدر سعی کردم خودم را به راهی دیگر بزنم… دستم نمیرفت پیام قشنگ زهرا را در آن لحظه نگه دارم تا بعدا سر فرصت، بشنوم و لازم نباشد جلوی اشکهایم را بگیرم… بعد پیامی از دوست همیشه عزیزم، پریسای مهربانم (خانم پریسا افتخار) رسید از زبان مادرش… که هر کسی که مادر پریسا را میشناسد، میداند او از انسانهای کمیاب این روزگار است؛ بماند که متعلق است به تبار مادرانِ جان برکف… عرق شرم و خجالت روی صورتم نشست وقتی پیام خانم افتخار را خواندم… من مقابل اینهمه زحمتی که مادرها میکشند برای بهبود زندگی عزیزانِ معلولشان، واقعا چه کردهام که حالا شایستۀ چنین پیامی باشم… بدون تعارف: هیچ! واقعا هیچ!
این مقدمۀ طولانی را برای آن نوشتم که بگویم دمدمای صبح امروز چشمهای خستهام روی صفحۀ ویکیپدیا دو- دو میزد و گاهی قطرهای اشک میریختم از شوق و غم برای زندگی “ادوارد رابرتز” و برای زندگیِ مشابه خیلی از دوستانم که میدانم در اراده و تلاش دستکمی از ادوارد ندارند… امشب متوجه شدم که چند جملۀ زیبا و اتفاقا کلیدی زندگی ادوارد از جلوی چشمانم حذف شده بود. امشب که برای خواندن زندگی ادوارد برای همسرم، دوباره صفحۀ ویکیپدیا را باز کردم و آن را با صدای بلند خواندم، از خودم بدم آمد که چند جملۀ زیبا و اثرگذار زندگی او را در کودکی، از مدرسه رفتن تا نقش مادرش (درست مثل مادر پریسای عزیزم و خیلی مادرهای دیگر)، ناخواسته ندیده و ترجمه نکرده بودم.
دوستان عزیزم که محبت داشتید و متن ادوارد رابرتز را خواندید، در پایان همین پست، برایتان بخش حذف شده را میگذارم و البته آن را به متن اصلی (پست قبلی) نیز اضافه کردهام.
از تک تک شما همراهان عزیزم صمیمانه و بدون تعارف قدردانی میکنم. حضور شما مرا حرفهای تر میکند؛ این را هم بدون تعارف و اغراق میگویم. حضور شما به دغدغۀ نهادین من در مورد معلولیت، شوقی دیگر برای تقسیم دانستهها و اکتشافهایم میدهد. حضور تک تک کسانی که معلولیت دارند، چه آشنایانم و چه آنها که نمیشناسم، برایم باعث افتخار و انگیزۀ مضاعف است که بیشتر بخوانم، بیشتر پیدا کنم، و بیشتر بنویسم. همۀ اینها را در انبوه مسئولیتهای شخصی و کاری و دانشگاهیام پیش میبرم؛ و البته منتی بر کسی نیست؛ چراکه ضربانی دائمی را در وجودم حس میکنم که مثل نبض، مدام در من میدود و مرا به نوشتن و تقسیم هرآنچه شور و شوقم است، پیش میراند. فیسبوک برایم جای تفریح و وقت گذرانی نیست؛ روزنامۀ مدرنی است که خواستهام از صمیم قلب به دوستانِ دیده و ندیدۀ دارای معلولیتم و خانوادههای آنها، و کسانی که چون خودم این دغدغه را دارند، تقدیم کنم.
به امید روزهایی بهتر؛ روزهایی که باور کنیم که پشت هر بدن متفاوت، یک “انسان” نشسته است که دل دارد، احساس دارد، اگر ناشنواست اما به شیوۀ خودش میشنود و میفهمد؛ اگر نابیناست اما به شیوۀ خودش میبیند و درک میکند؛ اگر روی ویلچر است اما به شیوۀ خودش راه میرود و زندگیاش را به جلو میراند؛ روزی که نخواهیم با نگاه و زبان تلخ و قضاوتمان زخم بزنیم به دل افرادی با بدنهای متفاوت و نیروی فکری و روحی متفاوت، و مادران و خواهرانی که عشقشان کودک دارای اسپرگر و اوتیسمشان است…
من به امید چنین روزهایی زندهام.
با عشق
نگین حسینی، روزنامه نگار، فعال حقوق معلولیت
***
مطلب جا مانده از پست ادوارد رابرتز:
ادوارد رابرتز در سال ۱۹۵۳، وقتی چهارده ساله بود، فلج اطفال گرفت، یعنی دو سال پیش از کشف واکسن سالک که به این بیماری خاتمه داد. او پس از هجده ماه بستری در بیمارستانها، در حالی که از گردن به پایین فلج شده بود، به خانه بازگشت. اد قادر بود فقط دو انگشت یک دست و چند انگشت پایش را حرکت بدهد. او شبها را داخل دستگاه تنفسی بزرگ (موسوم به Long iron) میگذراند و عموما روزها نیز زیر همان دستگاه در حال استراحت بود. وقتی ریههایش از بین رفت، با روش موسوم به “تنفس قورباغهای” نجات یافت که تکنیکی برای وارد کردن هوا با فشار به داخل ریهها با استفاده از ماهیچههای صورت و گردن بود.
ادوارد از راه ارتباط تلفنی در مدرسه حضور مییافت تا اینکه مادرش، زانا، پافشاری کرد که ادوارد باید هفتهای یک روز، چند ساعتی به مدرسه برود. در مدرسه بود که با ترس عمیقش از نگاه خیرۀ دیگران روبرو شد و احساس هویتِ شخصیاش را تغییر داد. او دیگر نخواست به خودش به عنوان یک “چلاقِ بیچاره” نگاه کند، بلکه در عوض تصمیم گرفت خودش را یک “ستاره” ببیند. ادوارد همیشه این امتیاز را به مادرش میداد که به بطور عملی به او آموخت چگونه برای چیزی که نیاز دارد، بجنگد.
#ادواردرابرتز #معلولیت #عشق #آرزوها
@neginpaper