ماجرای من و پوشک و معلولیت…

بیان بی پرده و بی تعارف تجربه های معلولیت، جنبه ای است که در فرهنگ ایرانی معلولیت کمتر جایی دارد. فرهنگ معلولیت، متاثر از کلیت فرهنگ ایرانی، همیشه متمایل بوده است که شخصی ترین تجربه های خاص خودش را در پستو نگه دارد و تا حد ممکن، دیگرانِ به خصوص غریبه را از اسرار زندگی همراه با معلولیت خود مطلع نکند. 

اما در سال های اخیر، با پیشرفت دامنۀ اطلاع رسانی و فعالیت های اجتماعی در حوزۀ حقوق معلولیت، جرقه های کوچکی از بیان بی پردۀ تجربیات شخصی معلولیت، در گوشه و کنار خوانده یا شنیده شده است؛ از جمله همین مطلب زیر که یکی از دوستان بسیار بسیار عزیزم برایم فرستاده و خواسته که به اسم “نادر بهشتی” شناسایی شود.

این مطلب به قدری جالب است و حتی برای افراد غیرمعلول هم کارایی دارد که ترجیج میدهم بیش از این چیزی نگویم و فقط شما را به خواندنش دعوت می کنم. توضیح اینکه عکس استفاده شده، ارتباط چندانی با این مطلب ندارد و فقط نوعی ویلچر مخصوص برای استخر را نشان می دهد.

***
ماجرای من و پوشک و معلولیت…
نوشته: نادر بهشتی

من در روابط اجتماعی، کاری و شخصی هیچوقت خودم را محدود به جمع افراد دارای معلولیت نکردم. درواقع این خط‌کشی معلول و غیرمعلول در ذهنم نیست. لااقل جز در مسائلی ناگزیر و واقعی و کم‌توانی‌های جسمی، مدام مشغول تعیین حدّ و مرز در این مورد نیستم. برای مثال، هم در فعالیتهای اجتماعی مرتبط با معلولیت بوده‌ام و هم علاقمندی‌های عمومی دیگرم را در جمعهایی دیگر دنبال کرده‌ام که جز انسانیت و دوستی ربط موضوعی خاصی با معلولان ندارند. من، که پسری هستم با معلولیت نسبتاً شدید، هم با افراد معلول ارتباط عاطفی داشته‌ام و هم در مقاطعی دیگر با یارانی غیرمعلول بوده‌ام. نه اینکه خیال کنید این را دارم به عنوان یک ویژگی خاص یا متفاوت مطرح می‌کنم اما جداً برایم تعجب‌برانگیز است وقتی دوستانی را می‌بینم که خودشان را ملزم به ارتباط با – فقط – معلولان می‌کنند و معتقدند که دیگران – غیرمعلول‌ها – آنها را درک نمی‌کنند و به این بهانه خودشان را از ارتباطات گستردهٔ انسانی و اجتماعی محروم می‌کنند. هرچند گاهی شرایطی ناخوشایند یا پیش‌بینی‌نشده رخ می‌دهد و فرد دارای معلولیت تحت فشار روحی یا اخلاقی قرار می‌گیرد.

مقدمه‌ام طولانی شد. اینها را گفتم که به اینجا برسم که با جمعی دوست هستم و ارتباط دارم که علاقمندی‌ای مشترک گاه‌گاهی گردهم می‌آوردمان و گپی و گفتی و خنده‌ای. 

در آخرین دیدار مشترکمان، موقع خداحافظی، از پسرانِ جمع خواستم که برای سوار ماشین شدن کمکم کنند. وقتی رفقایم از روی ویلچر بلندم کردند پیرهنم از توی شلوارم در آمد و رفت بالا. روی صندلی اتومبیل که نشستم خواستم با دست لباسم را درست کنم اما متوجه شدم اوضاع خرابتر است و بخشی از شورت و کمر مبارک و لبهٔ نایلونی پوشک هم بیرون آمده!
من به خاطر کم‌توانی‌ام در کنترل ادرار، در بیرون منزل، از پوشکِ کاملِ بزرگسال استفاده می‌کنم. و خب به لحاظ شخصی، مرتب و آراسته بودن برایم خیلی خیلی مهم است. همهٔ دوستانم جوری دور ماشین ایستاده‌بودند که قطعاً صحنه را دیدند! و زور دستم هم نرسید که پیرهنم را پایین بکشم.
شروع کردم به توضیح دادنِ چگونگی جمع کردن ویلچر و «خوش گذشت و بازم همدیگه رو ببینیم» و خنده و… و خداحافظی کردیم.

اتفاق، افتاده بود. یک موضوعی که می‌تواند به آبروی اجتماعی آدم مربوط باشد، یک شرم و نگرانی از عیان‌شدن خصوصی‌ترین کم‌توانی‌های جسمی‌ات در میان جمعی که جز سرزندگی و فعالیت از تو چیزی ندیده‌اند، و یک حسی که قابل توصیف و بیان نیست واقع شده بود.
حالا من دو راه داشتم؛ یک راه اینکه ناراحت بشوم و شروع کنم به فکر کردن به اینکه چرا من معلولم؟ و چرا باید پوشک بپوشم؟ و چرا باید لباسم در بیاد؟ و چرا اونها دیدندش؟ و چرا و چرا… چراهایی که هر کدام آن‌قدر بزرگ هستند که چندین روز آدم را از کار بیاندازند.
و راه دوم اینکه موقعیت واقعی را بپذیرم. حتی می‌شود همه‌چیز را به طنز بگیرم و یا به این فکرکنم که دوستانی کمترصمیمی حالا پوشک من را هم دیده باشند، آسمان به زمین نیامده و کم ِ کم حداقل به این سؤالشان پاسخ داده می‌شود که چرا در هیچکدام از دیدارهایمان من به توالت نرفتم! و اینکه در آن شرایط من واقعاً کاری نمی‌توانستم بکنم، هرچند مطمئناً برای پیشگیری از تکرارش باید چاره‌ای بیندیشم.

من راهِ دوم را انتخاب کردم و الآن حالم خوب است.