تبریک به دوست توانمند، آقای عباس اقلامی
روزی که نشستم پای حرفهای تلخ دوستان دارای معلولیتم تا پژوهش مشکلات دانشجویان معلول در دانشگاه های ایران را تهیه کنم، روزی که با نوشتن هر جمله از دردهایشان حال بدی پیدا کردم؛ که میدانستم و دوباره میشنیدم دردشان معلولیت نبود، که جامعهای بدون فهم نیازهای معلولیت بود، که دانشگاههایی بدون حداقل امکانات لازم بود، که دانشگاهها هیچ سهمی از پارکینگ مخصوص و درهای اتوماتیک و قابل عبور برای ویلچر، رمپ و لیفتر و راهنمای افراد نابینا نداشت؛ از صمیم قلبم آرزو کردم که روزی اسم تک تک شان را بشنوم که هرچند با هزار و یک سختی، سرانجام وارد دانشگاه شدهاند؛ که هرچند بعد از بارها رد صلاحیت در رشتۀ دلخواهشان به دلیلِ جسمی متفاوت، سرانجام در دانشگاهی و رشتهای پذیرفته شدهاند؛ که هرچند بعد از هزاران روز توقف مقابل پلهها و از دست دادن کلاسها و تحمل ترحم و تحقیر دیگرانی که میگفتند “این دیگه واسه چی اومده دانشگاه؟! مگه دانشگاه به چه درد اینا میخوره؟”، سرانجام فارغ التحصیل شدهاند…
لابلای تلخی این روزها در شبکههای اجتماعی، خبری که دوست و همکار توانمندم، آقای عباس اقلامی منتشر کرد در مورد فارغ التحصیلیاش از کارشناسی ارشد علوم ارتباطات و شروع دورۀ دکترا، از معدود خبرهای خوبی بود که شنیدم… نتوانستم جلوی خوشحالیام را بگیرم و برایتان، یا برایش ننویسم… عباس پیشتر برایم نوشته بود که روی “ارتباطات و نمایش از منظر مطالعات انتقادى در ارتباطات و نظریههاى موجود در این زمینه از جمله نظریات تئودور آدورنو دربارۀ هنر” و “نمایش به عنوان رسانه” متمرکز است. جالب این که متوجه شدم استاد راهنمای عباس، یکی از همکلاسیهای دورۀ دکترایم در تهران، خانم دکتر مهناز رونقی بوده است… چقدر دنیا کوچک است… آن روزها من از معلولیت میگفتم، همکلاسیهایم گاهی میشنیدند یا میخواندند مرا… و چه دلنشین که حالا امروز همان همکلاسیها به عنوان استاد دانشگاه، با دانشجویان دارای معلولیت شان با غرور و افتخار عکس میگیرند، چرا که میدانند و دیدهاند دانشجو بودن در دانشگاههای بدون امکانات برای انواع معلولیتها یعنی چه…
به دوست عزیز و توانمندم، آقای عباس اقلامی صمیمانه تبریک میگویم که قرار است بعد از این فارغالحصیلی، دورۀ دکترا را در رشتۀ فرهنگ و ارتباطات آغاز کند؛ به همکلاسی سابق، مهناز عزیز درود میفرستم و امیدوارم هر روز خبرهای خوبی از جامعۀ افراد دارای معلولیت بشنویم؛ که تک تک شان عضوی از همین جامعهاند و کمترین حقشان، برخورداری از حقوق شهروندیشان است…
شرح عکس:
از راست: خانم دکتر دهقان شاد (استاد مشاور)، آقای عباس اقلامی، خانم دکتر مهناز رونقی (استاد راهنما)، آقای دکتر گرانمایه (داور دفاع).
لینک پژوهشم در مورد مشکلات دانشجویان دارای معلولیت در دانشگاهها را که پژوهشکدۀ مطالعات فرهنگی و اجتماعی منتشر کرده، اینجاست
#دانشجویاندارایمعلولیت #مشکلاتدانشجویانمعلول #عباساقلامی
@@neginpaper
برای بانوان بسکتبال با ویلچر
خانم مهری باقرپور به همراه فرزندش در حین مسابقه
برای دخترای بسکتبال با ویلچر که بینشون نیستم این روزا، تا برم به سالن بازیها، بشینم پای بازیاشون، اسم تک تک شون رو یاد بگیرم و براشون گزارش بنویسم و چاپ بکنم. برای دخترای بکستبال با ویلچر که میدونم سهمی خیلی ناچیز دارن از رسانهها، که بازیهاشون پخش نمیشه از تلویزیون، که جای خیلی کمی دارن توی نشریات، که کسی اسم و عکسشونو نمیشناسه و روی در و دیوار نمیزنه. برای دخترای بسکتبال با ویلچر که میدونم دلشون پر از درد و شکایته اما تصمیم گرفتن به جای خونه نشستن، بیرون بیان، نگاههای پر از تردید و ترحم دیگرانو رو بخرن، بزنن به دل ناباوریها، طعنهها، تمسخرها، و کاری بکنن. برای دخترای بسکتبال با ویلچر که به اندازۀ همۀ دقیقههای تمرین و پشتکارشون، بهشون گزارش و تحلیل و تفسیر بدهکارم، که شاید هیچ وقت نتونم بدهیمو تو عالم رسانه بهشون پس بدم… برای دخترای بسکتبال با ویلچر: دوستتون دارم و آرزو دارم روزی شما رو تو پارالمپیک و روی سکوهای افتخار ببینم؛ روزی که بتونید به همۀ حق و حقوقتون برسید… و یقین دارم این روزا دور نیست…
عکاس: مینا آروانه
#بسکتبالباویلچربانوان #معلولیت
@neginpaper
به یاد دوست عزیزم، معصومه صفی
هر پاییز که یک سال دیگه به نبودنت اضافه میکنه، روزهای دوستیمون رو مرور میکنم، لبخند تلخی روی لبهام میشینه گاهی… یاد خندههات، جوکگفتنات، صمیمیت و مهربونیات… هر پاییز که میاد، سر این زخم رو دوباره باز میکنه که تو همون روزها بود که رفتی… هر پاییز، اونقدر میای تو ذهنم که دلم میخواد ازت حرف بزنم… هر پاییز بالاخره کسی رو پیدا میکنم که براش از تو بگم، که چقدر مهربون بودی، چقدر بزرگوار، چقدر دوست داشتنی، چقدر محترم، چقدر شاد و شادی بخش…
مصی جانم، سالی دیگه بدون تو گذشت. همیشه به یادتم؛ توی قلبم همیشه زنده ای…
***
معصومه صفی روز ۱۷ شهریور سال ۱۳۵۱۱ در تهران به دنیا آمد. او بهمن ۱۳۷۲ در موسسه اطلاعات مشغول به کار شد و تا آخرین روزهای زندگیاش در بخش حروفچینی کار کرد.
معصومه اوایل دهه ۱۳۸۰۰ ازدواج کرد و دختری به نام شقایق به دنیا آورد. متاسفانه در سال ۱۳۸۷ به بیماری سرطان مبتلا شد و با وجود بهبود نسبی پس از چند ماه درمان، از اواخر تابستان ۱۳۸۸ حالش رو به وخامت گذاشت. معصومه پس از ماهها رنج و درد، سرانجام روز ۱۵ مهر ۱۳۸۸ به آسمانها پر کشید…
مطلب صوتی من دربارۀ گزارش روزنامۀ شرق
گزارش جالبی که خانم شهرزاد همتی با همکاری آقای ناصر نجاریون تهیه کرده (با عنوان یک روز ویلچرنشینی در خیابانهای تهران – راهی نیست) و در روزنامه شرق (شنبه ۱۳ آذر ۱۳۹۵) منتشر شده باعث شد به این فکر کنم که مطلبی درباره این گزارش بنویسم که نمونهای عملی و کاربردی از مدل اجتماعی معلولیت هست. به خاطر انبوه کارها و نداشتن وقت برای نوشتن این مطلب، تصمیم گرفتم صدامو ضبط کنم و در این باره (به جای نوشتن) صحبت کنم. این فایل رو یکبار و بدون تمرین ضبط کردم. میبخشید که توش مِن و مِن زیاد دارم؛ امکانات نرم افزاری و البته وقت کافی برای ادیت فایل صوتی نداشتم. پیشنهاد میکنم این فایل رو تا آخر گوش بدید؛ شاید براتون جالب باشه بخواهید بدونید که آیا معلولیت جسمی به خودی خود ناتوانی هست یا نه؟! شاید در انتهای این فایل، جوابی گرفتید، یا ممکنه سوالات بیشتری براتون ایجاد بشه که در حد توانم، در خدمت خواهم بود.
از دوستان ناشنوایی که امکان استفاده از این فایل رو ندارند، واقعا عذرخواهی میکنم؛ امیدوارم در فرصتی در آینده نزدیک، بتونم این فایل رو برای استفاده همه دوستان، به متن مکتوب تبدیل کنم.
__________________________
دوست عزیز و توانمندم، آقای امین ترکمان، زحمت کشید و فایل صوتی من رو دربارۀ گزارش روزنامۀ شرق تایپ کرد. کمک بزرگ و باارزشی بود که امین جان حتی بدون اینکه من تقاضایی بکنم، داوطلبانه انجام داد. خیلی ممنونم امین عزیز.