حسن می بیند. من نمی بینم

hasan-2

من چشم دارم و نمی بینم… حسن با دست هایش می بیند… اعتراف می کنم که مقابل دیدن این پسر که ما او را “نابینا” می نامیم، کم آورده ام. حسن در وبلاگ مادرش –مادر سپید- سفر اخیرش به توس و بازدید از آرامگاه فردوسی را آنقدر زیبا توصیف کرده است که متوجه شدم درطول بارها مسافرتی که به آنجا داشته ام، هرگز نتوانسته ام به خوبی ببینم. حسن  حکاکی های روی دیوار آرامگاه را با دست هایش لمس کرده  و جزییات داستان های شاهنامه را خیلی دقیق به تصویر کشیده است.

hasan-1

حسن محمدخانی و البته مادرش، از عجیب ترین انسان هایی هستند که در زندگی ام دیده ام. مادر حسن که وبلاگ “مادر سپید” را می نویسد، سال های زیادی است که علاوه بر آموزش پسرش، عده ای از کودکان دارای مشکلات بینایی را هم به نوعی، تحت پوشش آموزش های منحصر به فردش قرار داده است. او بچه ها را به اردوهای آموزشی – تفریحی می برد و البته سال هاست که سفر مشهد را هم در برنامه فعالیت های شخصی اش برای این کودکان قرار داده است.

حسن این پسر باهوش در نتیجه توجهات خاص مادر(و همینطور پدرش)، امسال برای اولین بار به مدرسه کودکان عادی یا غیرنابینا رفته و با وجود تمام مشکلاتی که مادرش می نویسد، به خوبی توانسته است با مدرسه جدید و معلمان و دوستان بینایش ارتباط برقرار کند و جزء بهترین شاگردهای مدرسه شود.

وقتی حسن کوچک بود، یکی از آرزوهای جالبش این بود که همه ی انسان ها نابینا شوند تا بتوانند چیزهایی را که او می بیند، ببینند. نمی دانم آیا هنوز هم این آرزو را دارد یا نه، ولی این را می دانم که می خواهد روزی دبیرکل سازمان ملل شود و البته قول داده است که من اولین کسی باشم که با او در نیویورک مصاحبه می کنم! هرکسی که حسن را بشناسد، می داند که این فقط یک آرزوی دور و محال نیست… حسن می تواند.