خدایا، خدایا، مصی هم رفت …

خدایا، خدایا، مصی هم رفت… چه روزهای سختی را برای ما خواسته ای این روزها…

اسمش معصومه صفی بود؛ بهش می گفتیم مصی؛ دختری زیبا، مهربان، آرام، بی آزار و سخت دوست داشتنی. مصی، همکارم در بخش حروفچینی روزنامه بود. سال های سال اگر نه هر لحظه، اما روزی حداقل یکبار همدیگر را می دیدیم؛ سربه سرهم می گذاشتیم، اغلب کلی می خندیدیم و خداحافظ تا فردا. شنیده بودم از مهرماه پارسال، بیمار شده است اما بهارامسال وقتی دیدمش، گفت خوب شده و امید داشت که بهتر هم بشود. آخرین دیدارهای ما، پیش از ماه رمضان بود که باهم صبحانه می خوردیم. تااینکه مصی دوباره غایب شد؛ هر روز منتظر بودم تا برگردد. بعدش هم که خودم دیگر نبودم تا ببینمش و از حالش باخبر شوم. این چند روز اخیر، دلم بدجورهوای مصی را کرده بود؛ می خواستم بهش زنگ بزنم و احوالش را بپرسم اما این بارهم قرار بود دیر برسم. نزدیک ظهر پیامکی برایم آمد: “مصی را هم از دست دادیم”.

بخواب مصی، آرام بخواب که دیگر هیچ کابوسی، آزارت نخواهد داد؛ نه کابوس مرگ، نه کابوس سرنوشت دختر کوچکت. آرام بخواب دوست خوبم و با تنی رها شده از یک سال درد، به بهشت جاودان خداوند قدم بگذار که شایسته ی توست. آرام بخواب مصی و یقین داشته باش تا روزی که زنده ام، تو را از یاد نخواهم برد؛ زیرا خوبی های تو آنقدر زیاد و کم نظیر بود که نام و یادت را در قلب و روح هرکسی که تو را شناخت، همیشگی کرد.

خداحافظ مصی جان، این بار شاید نه تا روز دیگر؛ که تا روز دیدار …